eitaa logo
داستان مدرسه
552 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۱ و ۸۲ _غذا رو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری.چون سه دیگه سرد میشه. +عالیه، میام پیشت. قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم: _یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه‌های کاری در خارج از تهران، بعدش ان‌شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو. مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت : _هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد ۱۷۰۰۰ هست. اونورم یکی از خواهرا با کد ۸۵۰ منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی. اما اسلواکی... یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه‌های ما بود. گفتم:_چه خبر همه مسائل و برام ۸۵۰ توضیح داد. نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم : _سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و...همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد ، همه چیزو از طریق کلمات کد گزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند. از ۸۵۰ و بچه هامون جدا شدم ، رفتم توی یه اتاق نشستم کردم. کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه... و تصمیم درست و قطعی بگیرم.... تا حیثیت کشورم و به فنا ندم.... خون شهدامون پایمال نشه.... اعتبار خودم زیر سوال نره...... به به ذهنم رسید و با تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف ۱۰۰درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم. ساعت حدود ۹ شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم ، و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت‌چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم. رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم، یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم : _نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم. من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صد متر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و ۸۵۰ و... بود. خیس عرق شده بودم به ۸۵۰ گفتم: _خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا. ۸۵۰ رفت داخل لابی منتظر موند ، تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و... ۹دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با ۸۵۰ گفتم: +کجایی؟ _داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم. +برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش برنمیداری. هر اتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه. _چشم. +گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو. همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت: _برادر عاکف، میتونید شروع کنید. +حواست باشه ۸۵۰ که گمش نکنی. قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی. دوتا بوق خورد جواب داد: +سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh