eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
618 عکس
373 ویدیو
166 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب «پدربزرگ و راز صندوقچه» نوشته فاطمه بختیاری رویا حسینی روایت تاریخ برای نسل جدید، از ملزومات تربیت بوده و هست. در این روایت ها، باورها، ارزش ها و سنت ها، یا به عبارتی فرهنگ و اصالت ما به بچه هایمان منتقل می شود. اما شیوه ی این روایت کردن، از دل داستان و قصه می گذرد. باید از تاریخ، داستانی پروراند که بر جان کودک بنشیند و در ذهنش حک شود تا بتواند با قهرمانش همزاد پنداری کند و در دل آن داستان، زندگی کند. «پدربزرگ و راز صندوقچه»، رمانی برای مخاطب کودک و نوجوان است. قهرمان این رمان، صدیقه، چند ماهی است که پدر و مادرش را از دست داده است و با خاله اش زندگی می کند. اما سبک زندگی خاله را دوست ندارد. پدربزرگ که مدتی زندان ساواک بوده، آزاد شده و آمده دنبال صدیقه. اما حرف زدنش و رفتارش شبیه دیوانه ها شده. خودش را «آقاگرگه» خطاب می کند و به صدیقه می گوید: «حبه ی انگور!» با این همه، صدیقه رفتن با پدربزرگ را به خانه ی خاله، ترجیح می دهد. صدیقه ی تنها با پدربزرگی که شبیه دیوانه هاست به قم می روند و در مسافرخانه ای ساکن می شوند. اما گویی کسی در تعقیب آن هاست. فاطمه بختیاری، با نثری روان و مناسب مخاطب خود، در ۱۵ فصل، این رمان را نگاشته است. داستان در سال ۵۷ و بیشتر در شهر قم رخ می دهد. اتفاقات داستان ساده و قابل پذیرش هستند؛ و جهان یک دختربچه را تصویر می کنند که با سختی های دنیای بزرگسالان روبرو شده است اما سعی می کند که عاقلانه تصمیم بگیرد. این کتاب توسط انتشارات جمکران به چاپ رسیده است. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها مریم ابراهیمی شهرآباد آپارتمان نشین‌ها حکایت آدم‌هایی است که به اسم مِهر و امید، در حاشیه‌ی شهر جمع‌شان کرده‌اند تا دور هم باشند، چون ژنشان خاص است، برای زندگی در مجتمع‌های آپارتمانی با واحدهایی بی‌شمار که روی سر هم سوار شده‌اند. آن‌هایی که داشتن یک خانه‌ی ویلایی نقلی در مرکز یا حتی جنوب شهر برایشان، یک رویای شیرین و البته دست‌نیافتنی‌ست... هرهفته، پنجشنبه‌ها با ما باشید و از خواندن ماجراهای آپارتمان‌نشین‌ها لذت ببرید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها.pdf
1.62M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ماجرای احمد یاسین.mp3
14.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای اولین جنگ اعراب🥷 با اسرائيل و قیام شیخ احمد یاسین ⚫️ احمد یاسین در مسجد العباس‌🕌 برای مردم سخنرانی کرد و گفت: هر کسی که برای خدا جهاد کنه و از دشمن ها نترسه پیروز میشه، ما هم نباید از دشمن ها بترسیم.💪🏼✊🏼 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
جنگ اسرائیل با اعراب.mp3
13.21M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای شکست اعراب🥷 از اسرائيل و مذاکرات یاسر عرفات ⚫️ اسرائيل به همه دنیا اعلام کرد و گفت: از اين پس اسرائيل شکست ناپذیر است یک کشور ابرقدرت شکست ناپذیر😱 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
شروع نابودی اسرائیل.mp3
13.13M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای انقلاب اسلامی ایران و شروع جریان مقاومت در منطقه ⚫️ بعد از اینکه شاه از ایران فرار کرد و رفت، امام خمینی👳🏼‍♂ رهبر ایران شدن و فرمودند: اسرائیل باید از صفحه روزگار محو بشود✊🏼 🔹قصه قهرمان جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
طوفان الاقصی.mp3
12.39M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای عملیات قهرمانانه طوفان الاقصی💣 و شکست اسرائیل ⚫️ محمد الضیف بعد از اینکه عملیات طوفان الاقصی رو شروع کرد سخنرانی کرد و گفت: دیگه شکست اسرائیل شروع شده💪🏼 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از Ltms
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۶ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 17 October 2024 قمری: الخميس، 13 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)، 11ه-ق 📆 روزشمار: 🌺21 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️29 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️49 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️59 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺66 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
خـدایا🌷 امروز را با عشق تو آغاز می‌کنیم بخشندگی از توست عشق در وجود توست عشق و بخشندگی را به ما بیاموز تا مهربان باشیم 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 صبح شدہ چشم که می‌گشائی به تو لبخند می‌زند زندگی طلوعی دوبارہ و فرصتی دوبارہ برای شکفتن خستگی‌ات را تکاندہ ای برخیز که باید آغاز کنی دوبارہ سلام و درود صبح زیباتون بخیر الهی آفتاب زندگیتون پر نور باشه الهی روزیتون پر برکت باشه الهی همیشه شادی تو لحظه‌هاتون و خوشبختی مهمون خونه‌هاتون باشه ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar6
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۵ و ۶۶ همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید -یه وقت بد نگذره سارا: -عههه سلاااام خوبی -من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی سارا: -چطور؟ -چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم -خب؟ -اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژه‌ی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم -آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین -وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم بعد دوتایی خندیدیم مامان به جمع ما پیوست و گفت: -الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه با دیدن مامان از جام بلند شدم -سلام مامان -سلام پسرم خسته نباشی -سلامت باشی مامان جون مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت: -اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟ سارا: -نه خدانکنه نگاهی به هله هوله کردوگفت: -یعنی، ممکنه چاق بشم؟ بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده داشتم سمت اتاقم قدم برمی‌داشتم که باصدای سارا به عقب برگشتم -جانم؟ اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد -با مائده حرف زدی؟ -بله -چی گفتی بهش؟ -معذرت خواهی دیگه -فقط همین؟ یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: -مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟ -داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی -اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا -نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقه‌ای نداری؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم -ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی -ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره. بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم. در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس» آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم، یاد حرف سارا افتادم که گفت: «ولی اون تغییرکرده امیرعلی...» اون راست میگفت، تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگاه داشتم چشم می‌چرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم -سلاااام خوبی هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟ -اوووو یواشتر بابا -مائده، بیا باید یه چی بهت بگم -اتفاق جدیدی افتاده؟ -اوهوم، بیابیا دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست -خب؟ دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم: -دیشب اومدن خاستگاریت؟! سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی می‌دیدم -یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن -استاد کریمی؟ دهنشو کج کردوگفت: -نه پس، عمم اومد خاستگاری تک خنده ای زدم -خب حالا، آزمایش دادین؟ -نه، فرداصبح میریم -ایشالله هرچی خیره همون باشه دستاشو گرفت بالاوگفت: -ایشالله بعد رو کرد سمتم و گفت: -با برادر آشتی کردی؟ -آره -جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش -حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد -آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز -منظور؟ -مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری -نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس یه نیشگون محکم از دستم گرفت -آیییی چرااینجوری میکنی؟ -اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگ‌میگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب. -توروخدا بس کن هانیه -ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه -بازم میگم نه -نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود، نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده... ❤️سارا از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها می‌کردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟ چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست -بفرمایید بانو لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم -سردته؟ -خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره -فوقش لحظه‌ی رومانتیکی میشه دیگه لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد -هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد: -اون روز که رفتی، فکر می‌کردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری می‌کردم نامه‌ی انتقالیم نمی‌رسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیه‌ی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم: -اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم تک خنده ای زدوگفت: -ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟ -نه، خیلیم خوبه بعد دوتایی خندیدیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ ❤️مائده همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم -کی قراره دنبالت بیاد؟ لبخند دندون نمایی زدوگفت: -آقا مرتضی -داداشته؟! پوکر نگاهم کردوگفت: -نه خییرم، استاد کریمی -عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضی‌ست! -آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی تک خنده ای زدم و گفتم: -بله، بله ببخشید اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت: -عههه برادر اومد نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خنده‌ی هانیه بلند شدوگفت: -چقدر تو هولی دخترررر -کوفت، برو بمیر هانیه -بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر بعد دوباره گفت: -عههه، برادر -هاهاها، خییییلی بامزه بود -به جان خودم برادره -دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو -مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده -خدا لعنتت کنه هانیه -بای‌بای -فردا واست دارم، خداحافظ سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم -سلام خسته نباشی -ممنون سلامت باشین بعد سوار ماشین شدیم. استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت: -فردا احتمالا دنبالتون نميام خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم: _چرا؟ -قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم: _نه لازم نیست، خودم میام -مطمئنین؟ -مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد. تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته. مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همه‌ی نگاه‌هاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردن‌هامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم. منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم: _ماموریتتون... خطرداره؟ -چطور؟! -همینطوری -مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره -اها. پس مواظب خودتون باشین اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم، خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم.. ❤️امیرعلی بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمی‌رفت، احساس می‌کردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟ من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟ خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم. به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم. تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم می‌کنه -خوبی داداش؟ لبخندی به روش زدم -خوبم ممنون، توخوبی -شکر، منم خوبم بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت: -چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟ میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس -نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمی‌کنم -داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره تک خنده ای زدم و گفتم: -تو که الان باید عادت می‌کردی به ماموریت هام -والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمی‌گردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت -اون که حواسم نبود -تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟ -چه ربطی داره خواهر من -خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه -بله قانع شدم -بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم -سقف لرزید خواهرم -هاهاها، تاثیرگذاربود -هه‌هه‌هه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود -تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش -تو داری سربه‌سرم میذاری -خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها خندیدم و ازجام بلندشدم سارا: -کجااا؟ -خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه و بعد راهی اتاقم شدم.... 🍂ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh