eitaa logo
داستان مدرسه
554 دنبال‌کننده
374 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
هدایت شده از مدرسه من
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از مدرسه من
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از مدرسه من
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
معرفی کتاب «اوژنی گرانده» نوشته اونوره دوبالزاک ماه منیر داستانپور قناعت خوب است، اما تا جایی که به خساست کشیده نشود. اینکه به فکر جمع کردن مال و اموال و ساختن آینده ات هم باشی نکوهیده نیست. اما آدمی باید مراقب باشد دچار حرص نشود. درست مثل بشکه ساز پیر یا همان پدر اوژنی که ثروت اندوزی چشم هایش را برای دیدن سختی های زن و فرزندش کور کرده است. همسرش هم انقدر قناعت می کند که کم مانده به ورطه ی خساست بیفتد. این وسط بیچاره اوژنی که مجبور است با وجود دارایی اش مثل فقرا زندگی کند. ثروتی که پدر جمع کرده به علاوه ی زیبایی و لطافت اوژنی خانواده های کروشو و دگراسن را که هر دو وابسته به بورژوازی شهر هستند، برای ازدواج با او ترغیب می کند؛ تا اینکه سروکله ی شارل گرانده یکدفعه در شهر پیدا می شود. کتاب «اوژنی گرانده» یکی از رمان های بی نظیر «انوره دوبالزاک» است که از بدو انتشار با اقبال منتقدان روبرو شد، به گونه ای که بالزاک از تعریف ها و تمجید هایی که از این رمان می شد به ستوه آمد و آن را در شمار شاهکارهای خرد و کوچک خواند. در بخشی از این کتاب که نوشته ی اونوره دوبالزاک است می خوانیم: «اوژنی که بیشتر حواسش به سواحل زیبای رود لوار بود و توجهی به حساب و کتاب های پدرش نداشت، چیزی از زبان دفترخانه دار شنید که مجبور شد شش دانگ حواسش را به گفتگوی آن ها بدهد. کروشو گفت: «خب آقای گرانده عزیز! بالأخره دامادی را که می خواستید از پاریس آوردید. حالا دیگر همه ی سوموری ها موضوع را می دانند و من باید در اسرع وقت قباله ی ازدواج آن ها را تنظیم کنم. مبارک است!» گرانده که هیچ وقت این قدر جدی نشده بود، با لحنی محکم گفت: «پس شما صبح به این زودی آمدها...ی...د که به من این را بگویید! باشد رفیق قدی...م...ی. من هم چیزی را که دوست دارید بشنوید، به شما می گویم. مطمئن باشید من دخترم را توی لوار می اندازم ولی به پسرعمویش نمی دهم. این حرف آ...خ...ر من. زود باشید بروید و این را به هر کسی که دلتان می خواهد بگویید. اصلا برایم مهم نیست که دیگران چه خواهند گفت.» این جواب مثل یک نور شدید، چشم های دخترک را نابینا کرد و مثل یک پتک توی سرش خورد. او در یک آن خودش را مثل گلی دید که پرپر می شود. تمام آرزوها و نقشه هایی که با خودش در تمام طول شب کشیده بود نقش بر آب شد. از این لحظه به بعد زندگی دیگر برایش معنا نداشت.» 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
این خانه، خانه آخرت من است فرزانه مصیبی گاهی فکر می کنم این خانه می شود خانه ی آخرت من. از هجده سالگی پا گذاشتم توی این خانه و تا الان که ۴۶ ساله شدم هنوز در این خانه ام. حالا بگذریم از قدیمی بودن خانه که هر روز یک جایش خراب است. یک روز لوله ی حمام می گیرد و یک روز آب از زیر سینک ظرفشویی می زند بیرون. این ها همه یک طرف، این قدر لوله های آب قدیمی است که همه را جرم گرفته و آب کم شده. وقتی می خواهم ظرف بشویم انگار شیر سماور باز است. انقدر توی حمام بی آب ماندیم که بالأخره همسرم پمپ آب گذاشت توی حیاط. اما... هی، چه بگویم. مادر همسرم مدام می رود پمپ را از برق می کشد و می گوید صدایش اذیتم می کند. چند بار توی حمام با سر و بدن کفی ماندم و هیچ کس هم خانه نبوده تا بگویم برود پایین و پمپ آب را وصل کند... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
این خانه، خانه آخرت من است.pdf
623.8K
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آش یلدا رویا حسینی بوی هل و دارچین، چای داغ، چیزی از بوی تند پیاز نگینی شده، کم نمی کند. لیوان چای را کنار اجاق گاز می گذارم و به جلیزوولیز پیازها گوش می دهم. لبخند کجی می زنم و در دلم می گویم: «اون موقع که اشکم رو درآوردید، به اینجاش فکر نکرده بودید، نه؟!» نوبت حبوبات است. خط لبخند روی صورتم، مسیر جویبار جاری از چشمم را کمی تغییر می دهد، اما باز هم اشک ها می چکند و درست می افتند وسط قابلمه حبوبات خیس خورده. اشکم با آب مخلوط می شود. ـ چه معجونی بشه این! اینم اکسیر غصه! خبرتو بیارن برام ایشالا. بی درنگ دست راستم را روی تعویذ چرمی کوچک آویزان از گردنم می گذارم؛ و بین دو انگشت شست و اشاره ی دست چپم را گاز آرامی می گیرم که مبادا یک سر نفرین، دامن خودم را بگیرد. سودابه جنی گفته بود این تعویذ مرا از عواقب نامیمون طلسم حفظ می کند... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آش یلدا.pdf
1.27M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_یازدهم طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مه
📜 🩷 . به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود که درش به اتاق دیگه باز میشد انگار اونجا اتاق خواب بود از اتاق خواب بود که توی اون دوتا تشک پهن بود و مقداری مواد خوراکی روی میزی گذاشته بودن ،توی این اتاق همه چیز نو و جدید بود.... بوی گچ تازه که به دیوارا کشیده شده بود نشون از نو شدن اتاق ها بود ... هنوز همونطور سرجام نشسته بودم و به اطراف نگاه مینداختم که صدای مرتضی رو کنار گوشم شنیدم که میگفت مورد پسندته عروس من؟....با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد مرتضی صورتی کشیده داشت و لاغر داشت ولی نحیف نبود ...چشم مو مشکی بود و این به نظرم جذابش کرده بود...توی چشماش برق شادی بود ولی توی دل من هزار دلهره بود توانایی نگاه کردن به چشماش رو‌نداشتم.... مرتضی دستم رو بین دستاش گذاشت و زمزمه کرد استرس داری؟...جوابی که نشنید گفت حبیبه ...گفتم کاش بیشتر باهم حرف زده بودیم ... مرتضی منو به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت خب باهم حرف میزنیم زمان که از دست نرفته ...از اینکه مرتضی اینهمه ملایمت داشت ، برعکس آقام که همیشه باهامون عصبانی بود، خوشحال شدم...شاید آقام هم با خانوم جونم اینطوری بود کسی چه میدونست.... انگار ویژگی مثبتش رو پیدا کرده بودم ... مرتضی هربار منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و تلاش میکرد که با من حرف بزنه حتی مرتضی سن من رو هم نمیدونست....از چادر سفیدم شروع کرده بود و هربار سوالی ازم میپرسید یه تکه روکنارم میذاشت وقتی رسید به روسریم یک مقدار این پا و اون پا کردم ولی مرتضی بهم اجازه نداد بیشتر معطلش کنم و دستم رو پایین برد و با تعجب گفت حبیبه؟؟ سرم رو انداختم پایین که دوباره شروع کرد و گفت شرم عروسم رو هم دوست دارم... شاید اونشب برای من که یه دختر چشم و گوش بسته و پاک بودم قشنگترین شب زندگیم بود ولی همیشه باخودم میگم ای کاش مرتضی اجازه داده بود شیرینی این خاطره تا همیشه همراهم باشه..... همیشه با خودم حسرت اون شب رو میخورم و میگم اگه راهنما داشتم یا اگه طلعت قبلش باهام حرف زده بود و بهم گفته بود نباید اجازه بدم از دنیای دخترونگی بیرون بیام شاید اتفاق های بعدش رخ نمیداد..... همیشه حسرت یه مادر راهنما به دلم موند ‌... من دختری چشم و گوش بسته بودم که از بعد ازدواج چیزی نمیفهمیدم پس دلم رو سپردم مرتضی ...اونشب شرعا و عرفا زنش شدم ...مرتضی خوابش برده بود ولی من بیدار بودم و منتظر بودم زودتر صبح بشه برم پیش طلعت ... ولی کم کم چشمام خواب گرفت و صبح با صدای در زدن بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم دیدم مرتضی نیست ...نمیدونستم کجا رفته دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ... با لبخندی به پهنای صورت آمنه روبرو شدم که مجمعی از صبحونه برام آورده بود ...با لبخند وتشکر مجمع رو ازش برداشتم و بهش گفتم بیاد داخل اتاق‌،، ولی امتناع کرد و گفت میره غذا بپزه .... نگاهی به حیاط انداختم که حالا صبح شده بود یه درخت نخل بزرگ وسط حیاط بود و کف حیاط کاملا گلی و خاکی بود ... فقط آمنه و زهرا توی حیاط بودن زهرا داشت با شلنگ به درخت های توی باغچه آب میداد و آمنه توی آشپزخونه... راستش یک مقدار ناراحت شدم ،اگه آمنه زن دوم بود پس چرا اعظم خانوم خودش برای عروسش صبحونه نیاوررده بود...نگاهی به طرف اتاق های دیگه انداختم که به نسبت اتاق های آمنه قدیمی نبود....چندتا دمپایی و کفش دم اتاق بود ..ترجیح دادم تا مرتضی میاد از اتاق بیرون نرم و صبحانه رو باهم بخوریم ...کم کم داشتم احساس ضعف میکردم ولی مرتضی هنوز نیومده بود،تصمیم گرفتم صبحونه ام رو بخورم لقمه ی اولی رو گذاشتم دهنم که در اتاق باز شد و مرتضی اومد داخل ، مرتضی که زیادی خوشحال بود بهم گفت اووه الان چه وقت صبحونه خوردنه؟؟میدونی من کی خوردم؟؟ با تعجب گفتم خوردی؟؟کی!!؟ولی من که از اول صبح بیدار بودم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
47.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🟩زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است 🔹️در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.» شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟» شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
35.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_سیزدهم به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود
📜 🩷 . با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خوردی..... مرتضی گفت رفتم اتاق مادرم‌اینا اونجا صبحونه خوردم منتظر موندیم توهم بیای که نیومدی... گفتم ولی آمنه برای من صبحونه اورد و منتظر تو بودم ... مرتضی چینی به صورتش داد و گفت بازم آمنه.... اینبار یکم جدی تر گفتم آمنه که زن بدی نیست چرا ناراحت میشی هربار اسمش میاد ؟ مرتضی اومد کنارم نشست و گفت بیخیالش شو ،از فردا دیگه بیا با ما صبحونه بخور.... متعجب شدم از حرفش ،از فردا؟؟ مگه قراره فردا هم اینجا باشم ...؟؟ مرتضی تعجبم رو که دید گفت چیه تو زن شوهرداری دیگه گفتم ولی ما تازه عقد کردیم ،عروسی که نکردیم اگه میشه من رو میبری خونه اقا جونم !؟؟ مرتضی دستاشو از دورم باز کرد و گقت چه خبره خونه ی آقات هنوز نرسیده؟؟ نمیخای یه ناهار رو با خانواده من باشی ؟در ثانی ما عروسی کردیم دیگه عقدمون چه فرقی با عروسی داشت ؟؟ فورا جا خوردم ..یعنی چی عقدمون چه فرقی با عروسی داشت؟؟؟ مرتضی بهت من رو که دید نیشخندی زد و گفت مگه خانوم جونت بهت نگفته بود عقد و عروسی مون یکیه ؟؟عروس بی جهاز، عقد و عروسیش یکیه ... تازه به ماجرا پی برده بودم ...اینکه من شب عقدی اومدم اینجا اینکه توی عقدم اونهمه مهمون دعوت بود همه نقشه خانوم جونم بود .... کم کم از فریبی که خورده بودم داشتم میلرزیدم که مرتضی تیر آخر رو زد و گفت الانم که دیگه دختر نیستی ...عروس شدی دیگه،مگه عروسا چیکار میکنن دیگه ،شب عروسی شون میرن خونه ی داماد ،....اخه کی دیدی شب عقدی بره خونه داماد ؟؟ توی اون لحظه دنیا رو سرم داشت خراب میشد.... از حرفی که مرتضی بهم زد نتونستم تحمل کنم و اشکم بیرون اومد ناخوداگاه بغض کردم.... وای خدا باورم نمیشد یعنی عقد و عروسیم‌یکی بود؟؟؟یه مادر چقدر میتونست بد باشه!!!؟؟؟ دستام از اینهمه نیرنگ داشت میلرزید ناخورداگاه شیشه ی مربای توی دستم رو برداشتم پرت کردم ...گچ رو دیوار نارنجی شد ،مرتضی شوک زده از حرکت من تا یک دقیقه هیچ واکنشی نشون نداد بعدش اومد سمتم کنارم نشست و سرزنشگر گفت از زودتر رسیدن به من ناراحتی؟؟ من رو دوست نداری؟؟ دوست داری برگردی خونه ی آقات؟؟ کم کم از حالت سرزنشگرش داشت به عصبانیت تبدیل میشد ....ایندفعه بیشتر گریه کردم و گفتم شما به من گول زدین کدوم دختریه که ندونه شب عقدشه یا عروسیش ؟؟ هق هقم بیشتر شد ... مرتضی گفت حبیبه ما به پدر مادرت گفتیم خواسته ی خودشون بود ،بی جهیزیه خرج عقد و عروسی با خودمون.... تو چشمای مرتضی نگاه کردم و گفتم مگه من پیاز و سیب زمینی بودم؟؟ برای همینه آمنه سینی صبحونه رو آورده بود؟؟؟ میدونست که چه خبره پس.... مرتضی گفت لازم نکرده بیاره ،من خودم مادر داشتم .... با خودم گفتم اگه مادر داشتی که به جای امنه مادر خودت تو فکر عروسش بود ولس ترجیح دادم حرفی نزنم الان تنها چیزی که میخواستم رفتن پیش طلعت و بهمن بود.... مرتضی گفت حالا بسه دیگه خودت رو اماده کن بریم پیش بقیه ... بعد خندید و‌گفت عروس که نباید چشماش قرمز باشه اونم عروس به این قشنگی ... دستامو تو دستاش گرفت و گفت تو خیالم هم فکر نمیکردم اعظم خانوم عروس به این قشنگی برام پیدا کنه .... ادامه دارد...... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
41.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد. شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟ ✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسير را بخشيد. 📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. ✔️✨✔️پادشاه گفت: تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. 📚«گلستان سعدی» ✨جز راست نباید گفت✨ ✨هر راست نشاید 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از معلم یار
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از معلم یار
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از معلم یار
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
محمدامین من فرزانه مصیبی اولش اصلا این طور به نظر نمی آمد. معقول و معمولی بود. شب خواستگاری وقتی مامان نظرم را پرسید گفتم: «به نظرم بد نبود؛ بازم هر چی شما بگید» ولی توی دلم دعا دعا می کردم بابا این یکی را دیگر رد نکند. شماره ی خانه مان را یکی از همسایه ها به مادربزرگ امین داده بود. یک روز مادربزرگ آمد و با مامان حرف زد و من را خوب برانداز کرد. بعدش هم زنگ زد و قرار خواستگاری رسمیرا گذاشتند. اولین جلسه، با مادربزرگ و نامادری اش آمد. کت و شلوار طوسی پوشیده بود و دسته گل بزرگی هم توی دستش بود. توی آن لباس رسمی و با آن موهای مرتب یک جوان خوش تیپ با ظاهری معقول به نظر می رسید. مادربزرگ گفته بود: «محمدامین من، همش سرش تو کتابه! یه کتابخونه داره به این بزرگی» و به دیوار سالن پذیرایی اشاره کرده بود. مادربزرگ گفت که محمد امین بعد از جدایی پدر و مادرش پیش او زندگی کرده و چند جمله یک بار تأکید می کرد که این، خواست محمد امین بوده از بس این بچه نجیب و سربه راه است، نخواسته مزاحم پدر و شهلا خانم باشد... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
محمدامین من.pdf
1.27M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔻کاروان مرگ انگار صد سال است که به راه افتاده... 🔸روایتی واقعی از دکتر مهدی چگین، متخصص طب اورژانس، از پنجم دی ماه و زلزله دلخراش بم؛ 🔸رئیس بیمارستان سیدالشهداء (ع) جهرم روایت اندوهبارش را از خاطره دلخراش زلزله بم این چنین به رشته قلم می آورد: ⭕️روایت اول:قلعه گنج،روستای چیل آباد ،چهارم دی ماه مادر خیره به دوردست،روی سکوی جلو خانه نشسته است... شادی او،همراه با نگرانی بود.به پدر گفت:«حاجی!گوسفندی قربونی کن،میگن سه تا باهم قبول شدن .یکی زبونش نمی چرخه به ماشالله!» …چیزی به پایان ترم نمانده است.سرما و انتظار،بی طاقتش کرده.با سردرد همیشگی به زحمت خوابید.کابوسی بهانه بدتر شدن سردردش شد.پولی لای قران گذاشت و سجاده را جمع کرد.سوزش معده بر نگرانیِ بی دلیلش افزود.بی قراری همهمه ی باد او را به بیرون از خانه کشاند.باد به فتنه گری ،کُنار و کهور جلو خانه را به جان هم انداخته بود.سرما اورا به خانه بازگرداند.دستمالی بر پیشانی اش بست ودر زیر لحاف، ملتمسانه زمزمه کرد:«خودت حافظ بچّه هام باش!» همان صبح که زندگی به تکرار هر روز سپری می شد،صدای خاله ام سکوتِ خانه را شکست:«نشستی؟خاک بر سرمون شد!» ...تا به بم برسند، ظهر شده بود.خورشید در ورای گردی سرخ،کم فروغ تر از هر زمانی بود.قیامتی در شهر،شهر که نه بلکه ویرانه ای.ضجه و التماس مادران که سمفونی مرگ بود خدا را هم پشیمان کرده بود. …باصدایی گرفته بر تلی از خاک نا امیدانه صدایشان زد:«لیلا،بتول!مادر چرا جوابم نمیدین؟» ⭕️روایت دوم: ایرانشهر،ساعت دو عصر پنجم دی ماه ترم اول، دانشجوی زاهدان بودم.روز جمعه به همراه سحر حدود ظهر رسیدم ایرانشهر،منزل یکی از فامیل های مادری.گرم صحبت بودیم که سفره ناهار را پهن کردند.طبق معمول تلویزیون هم روشن برای اخبار ساعت چهارده شبکه اول.صدایش زیاد نبود.تصاویر عجیبی پخش می شد؛خانه های خراب شده،مردمی با سر و صورت زخمی و پر خاک،آمبولانس و.... صدای تلویزیون را زیاد کردم،اسم «بم» را وسط حرفهای خبرنگار شنیدم.حواسم را برای بهتر شنیدن جمع کردم.صدای تلویزیون را باز هم بیشتر کردم .عرق سردی کل بدنم را یخ کرد.لقمه در گلویم گیر کرده بود،سحر به گریه افتاد:«ای وای!ای وای!خانه خراب شدیم.»نهیبی زدم:«آروم باش.هنوز که خبری نشده.توکل برخدا!».«لیلا و بتول»خواهرهای کوچکترم بم دانشجو بودند،آنها هم ترم اول.بایستی به بم میرفتم.سحر خواست که با من بیاید.اجازه ندادم. تا به خودم آمدم سوار پیکانی بودم در پمپ بنزین «بزمان».بنزین گیر نمی آمد.دعوا شد. هرج و مرج عجیبی بود .به بدبختی بنزین زد و راه افتادیم.فاصله ایرانشهر تا بم را فقط همین پمپ بنزین یادم مانده و بقیه اش برای همیشه از ذهنم پاک شده است.قطعا زمان بسیار عذاب آوری بوده . نمیدانم چطور و کی رسیدیم. میدان امام‌حسین بم بودم.غروب بود و بسیار سرد،«پنجم دی ماه هشتاد ودو». گَرد سرخ عجیبی در کل آسمان شهر پهن شده بود.آدرس خانه شان را حدودی میدانستم،نزدیک دانشگاه پیام نور.از یکی پرسیدم «چطور میشه سمت دانشگاه رفت؟» لبخند تلخی زد و گفت؛«دیگه خیابونی نمونده که بشه آدرس داد.» مانده بودم چکار کنم؟همانجا روی جدول لبه میدان نشستم.ذهنم هیچ دستوری نمی داد.پاهایم از رمق افتاده بودند. زمان به کندی می گذشت. بی هدف فقط اطراف را نگاه میکردم.صندوق عقب پیکانی پر از جسد،روی هم.یک وانت مزدا قرمز رنگ مملو از جنازه،جسد ها بدون روکش،چند نفر هم دور آنها.هیچ کس گریه نمی کرد.چه فاجعه ای را پشت سر گذاشته بودند؟مستاصل و درمانده فقط نشسته بودم.ناامید نبودم ولی ذهنم توانایی پیدا کردن راه حل را از دست داده بود.موبایل هم نداشتم. یکی داشت به دیگری میگفت:«اکثرا زخمی ها را بردن بیمارستان جیرفت.»روزنه امیدی بود در آن شرایط.با اتوبوسی که از زاهدان به بندر عباس میرفت جیرفت پیاده شدم.بلوایی در بیمارستان امام بود؛مثل بیمارستانهای زمان جنگ .وسط زخمی ها دنبال خواهرهایم میگشتم که صدای آشنایی گفت:«اینجا نیستن،احتمالا بردنشون کرمان یا بیمارستانهای بقیه شهرا.»دایی ام بود،«دکتر پاینده».آن زمان پزشک طرحی مرکز کهنوج بود.اکثر پزشکان و پرستاران کهنوج ،میناب و رودان و همه جا خود را به جیرفت رسانده بودند.با موبایل دوست دایی ام «دکتر علی رشیدی»، به یکی از آشناهای کرمان زنگ زدم.بندر همه بسیج شده بودند و کل بیمارستانها را گشته بودند.یکی از بندر زنگ زد:«بتول را از تلویزیون دیدم،بیمارستان کرمان بود.سرش زخمی شده بود ولی سالم بود.»بی نهایت خوشحال شدیم.دنیا را به ما داده بودند.«پس حتما لیلا هم زنده است.»از حال سحر و خانواده ام بی خبر بودم.تلفن منزل پدری قطع شده بود.شماره تلفن ایرانشهر را هم نداشتم.از فرط خوشحالی حال خودم را نمی فهمیدم.به همراه دکتر رشیدی با انرژی مضاعف،مشغول شستشو و پانسمان زخم های بیماران شدیم... ادامه👇 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖ @dastankadeh
⭕️روایت سوم؛ بیمارستان جیرفت دستی روی شانه ام خورد،با چشمان خیس گفت:«بریم دایی!»؛با طنینی بغض آلود،خسته و درمانده. چیزی نپرسیدم.فقط پشت سرش راه افتادم،با گامهایی که به سختی از پیِ هم می رفت.هر چند فهمیدنش سخت نبود ولی دلم میخواست باور نکنم دلم میخواست خواب باشم یک خواب بد،خیلی بد.کابوسی که من را تا مرز خفگی و مرگ ببرد ولی خواب باشد. کاروان مرگ انگار صد سال است که به راه افتاده؛خسته،خواب زده،مبهوت و دل سوخته. قلعه گنج رسیدیم،دیر وقت بود.همه آمده بودند،از همه جا. همه چیز سیاه بود و تاریک و خفه، بوی خاک می داد،خاکِ سرد. در همهمه و شیونِ بی پایان زنان،صداهایی واضح تر بود؛صدای لالایی سوزناکِ زن جوانی بر گهواره ی طفل بی پدرش.صدای حسرت و دلتنگی پیرزنی بر قبر دختر ناکامش.لیکوی پیرمردی با قامتی خمیده ،خیره به قابِ عکس رنگ و رو رفته ی پسر مفقود الاثرش. نگاه هایی ناباور که به چشمان مرددِ یکدیگر پیِ انکار می گشتند اما دو عروس کز کرده از سرمای استخوان سوز دی ماه کویر ،در خوابی به سنگینی ابدیت، جایی برای تردید نمی گذاشت.... یاد و خاطره ی لیلا،بتول و همه جان باختگان زلزله پنجم دی ماه هشتاد ودو بم گرامی. 🔸شادی روح همه جان باختگان این حادثه تلخ درود و صلواتی نثار می کنیم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
38.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهاردهم با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خورد
📜 🩷 . اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود ،صبحونه ی نوعروسی که خودش نمیفهمید عروس شده ،....مجمعی که توسط مادرشوهر نیومد دم در اتاق و ازمن انتظار داشتن برم با اونا صبحونه بخورم ...همونطور که آماده میشدم تماما فکرم مشغول خانوم جونم بود....باید حداقل تا عصر صبر‌میکردم که میرفتم... مرتضی دستم رو گرفت و برد سمت اتاق های به نسبت قدیمی که حالا مفهمیدم پدر و مادر و خواهرهاش اونجا زندگی میکنند ... یه اتاق بزرگی بود که دورتا دور متکا گذاشته بودن و متکا ها به قدری کثیف بود که سیاهیش رو از دور میشد دید ، ۴تا دختر از سن ۱۷ساله تا ۸ساله همگی با پدر مادرشون یکجا میخوابیدن توی همون اتاق ...چه خونه ی شلوغی بود ... پدرش بالای اتاق نشسته بود و در حال قلیون کشیدن بود اعظم خانوم هم یه لباس کهنه تنش بود و داشت لباس یکی از دخترا رو با سوزن و نخ دوخت میکرد...وقتی وارد شدم کسی حتی از جلو پام بلند نشد خوش اومد بگه ، مرتضی به یکی از متکا ها تکیه داد و اشاره کرد منم کنارش بشینم ....فقط خواهرهای مرتضی دورم میچرخیدن که وای عروس اومده چقدر لباسش نوعه چه بوی خوبی میده.... بغضم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه پدر مرتضی شروع کرد به حرف زدن.... درحالی که قلم قلیون رو توی دستش جابجا میکرد با همون صدای آرومی که مرتضی هم داشت گفت اسمت چی بود؟هااا حبیبه ...خوش اومدی دختر داری میبینی این زندگی‌ماست نه بیشتره نه کمتر ،اعظم‌و بچه ها و به ترتیب اسمهای دخترا رو میگفت،شکوفه راحله الهام و‌کوچکترین که مشخص بود خیلی هم لوسه و براشون عزیزه اسمش‌ زیبا بود .... از بوی قلیون حالم داشت بهم میخورد به سرفه افتادم مرتضی یه لیوان آب به دستم داد..... پدر مرتضی نگاه های سرد و خشکی داشت ،توی چشم های مرتضی زل زد و گفت مرتضی زنت اگه از قلیونم حالش بد میشه ببرش بیرون... مرتضی گفت نه پدرجان این چه حرفیه ... مرتضی انگار از پدرش میترسید یا شاید هم زیاد حساب میبرد ازش ... یک پوق دیگه قلیون کشید و گفت توی این یکماهی که تو اینجایی و مرتضی برميگرده اهواز سوپرش ،برای صبحونه ناهار و شام میای پیش ما غذا میخوری ، شبها هم کنار شکوفه و بقیه ی دخترها میخوابی .... یه لحظه جا خوردم از حرفش ؟؟یکماه ؟من میمونم مرتضی میره اهواز؟؟ نگاه های گنگی به مرتضی انداختم مرتضی تعجبم رو که دید پوفی کشید و بلند شد ،یهو ناباورانه گفت هیچکس این دختر رو متوجه نکرده چه اتفاقی افتاده پدر لطفا تو متوجهش کن ... اعظم خانوم که تاحالا ساکت بود با دندونش نخ رو تکه کرد و شلوار زیبا رو به سمتش پرت کرد بعدم نیشخندی زد و گفت پدر مادره خواستن این دختر و از سرشون باز کنن بعدم خودشو دختراش سر گذاشتن تو گوش هم و خندیدن .... توی اون لحظات دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.... ادامه دارد...... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh