eitaa logo
داستان مدرسه
553 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
دختر جان❤️ به زندگیت، اهداف و رویاهات رنگ واقعیت ببخش✨ و این رو فراموش نکن که به اهداف و آرزو هات قول رسیدن دادی😉 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیلی آروم و بی صدا بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم،مرتضی هرشب که میومد با خودش کلی پول میاورد خونه و هرشب یه مقدارش رو برمیداشتم برای خرید خودم مابقی رو میذاشتم پس انداز بشه امیر برادر مرتضی میگفت اگه اینجوری پیش بره مرتضی تا سال اینده میتونه این مغازه رو بخره و نیازی نیست اجاره بشینه، مرتضی یخچال و گاز برام خریده بود و زندگی مون خیلی خوب بود ،صبح تا ظهر میرفت سر کار عصر من رو میبرد بیرون و گاهی هم میرفتم خونه ی جاریم، ملیحه واقعا زن خوبی بود اگه توی زندگیم نیازی به راهنمایی داشتم اون بهم میگفت چیکار کنم با اینکه زندگی امیر وضعیت مالیش کمتر از مرتضی بود ولی ملیحه عاشق زندگیش بود، یه روز دلتنگ بودم و رفتم سوپری مثل همیشه پیش مرتضی، از دیدن مشتری ها به وجد میومدم تا اینکه یه زن تقریبا ۴۰ساله با دخترش وارد شدن لباس محلی پوشیده بودن،خیلی بهشون میومد ، زنه رو به مرتضی با لحجه ی خودشون گفت پسرم از این به بعد به جای من بهاره میاد خرید هرچی خواست بهش بده ، مرتضی دست به سینه بلند شد و گفت چشم هرچی شما بگید.. بعد هم دست دخترش رو گرفت و رفت دخترش که بهش میومد همسن من باشه واقعا خوشگلی های خاص خودش رو داشت ،بعد از اینکه رفتن گفتم مرتضی اینا کی بودن آشنا بودن؟ مرتضی گفت زن همسایه بود ،خیلی محترم هستن.. شوهرش فوت شده و خودش به تنهایی دوتا بچه هاش رو داره بزرگ میکنه،ادویه درست میکنه میاره سوپری براش میفروشم.... همینطور که تو فکر بودم گفتم آخی براشون ناراحت شدم .. مرتضی هم سری تکون داد و گفت هوم.. نمیدونم چرا فکرم رو یهو بلند گفتم....گفتم ولی دخترش خیلی خوشگل بود چه لباس قشنگی تنش بود ،بوی عطرش هنوزم‌مونده... ای کاش این حرف از دهنم بیرون نیومده بود ای کاش..مرتضی با تعجب نگاهم کرد و بعد خیره شد به رفتنشون.. بعد گفتم چی شد مرتضی؟ سری تکون داد و گفت هیچی همینطوری...بعد هم‌اومد نزدیکم دستمو تو دستش گرفت و گفت میخوای بگی از تو قشنگتره؟؟؟ اخمی کردم و گفتم کی این حرف رو زدم؟گفت پس دلت توی لباس محلی شونه؟! بازم گفتم نه... گفت پس عطر دوست داری؟؟؟ گفتم نه گفت پس تعریف کردی ازش گفتم عه مرتضی بسه دیگه .... سری تکون داد و گفت راستی حبیبه از فردا احمد هم از سربازی برميگرده میاد کمکم توی مغازه دیگه کمتر میشه کار هام بیشتر میتونم باهات وقت بگذرونم.. گفتم چقدر خوب.. احمد برادر کوچکتر مرتضی بود .... صبح تا شب شیفت مرتضی بود شب برعکسش شیفت امیر بود ، احمد اگه میومد میتونست کمک هردوباشه احمد بالاخره اومد ولی چون جا و مکانی نداشت میرفت خونه ی امیر، اونها دوتا اتاق داشتند برخلاف ما پ اخمد میتونست اونجا باشه به توصیه ی مرتضی چون امیر دستش کمتر میرسید من هم غذا درست میکردم و با خودم میبردم خونه شون .... دوسه روزی مرتضی بیشتر میومد خونه و من خیلی خوشحال بودم ولی چند روزی گذشت و دیدم مرتضی شبها ساعت یک شاید بعضی وقتها دو میاد خونه .. این روند تا یک هفته ادامه داشت ،وقتی از سوپری برمیگشت دیگه هیچ توانی براش نمونده بود، یه شب وقتی اومد بهش گفتم مرتضی تو احمد رو اوردی زیر دست خودت که از کارت کم بشه الان چرا یک هفته است شبها دیر وقت میای خونه؟؟ مرتضی دستمو گرفت و گفت داره برام بار میاد از روی دریا برای همین سرم‌شلوغه...گفتم امیرو احمد هم میمونن پیشت ؟؟ پول هایی رو از توی جیبش بیرون آورد و سری تکون داد و پول ها رو بهم داد و گفت فعلا خسته ام ،گفتم شام نمیخوری گفت نه ،و بعدش رفت خوابید.... اونشب دیگه بیشتر حرفی نزدم.... صبح اول وقت رفتم خونه ی ملیحه.... ملیحه مثل همیشه با دیدنم خوشحال شد ولی وقتی بهش گفتم مرتضی شب ها دیروقت میاد خونه امیر هم دیروقت میاد خونه؟؟ اخه مرتضی میگه داره بار برامون میاد. ملیحه لبخندی از تردید زد و گفت بعضی شبا دیر میاد. فهمیدم میخواد من بی جهت دلشوره نگیرم گفتم ملیحه امیر کی میاد خونه؟؟ گفت از وقتی احمد اومده شبا زود میاد خونه حرفی هم از بار و جنس اینا نزده به هرحال من ۴ساله زن امیرم میفهمم دیگه.. گفتم پس چرا مرتضی.. ملیحه گفت چرا داری خودتو میندازی تو شک؟؟ اون صاحب کاره دلسوز مغازه اشه ممکنه چیزی به امیر نگفته باشه.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
کتاب صوتی " من ادواردو نیستم" زندگینامه و خاطرات شهید ادواردو (مهدی) آنیلی ناشر نشر شهید هادی تولید و ضبط : گروه فرهنگی هنری یاوران مهدی با صدای 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📗📗 کتاب " من ادواردو نیستم" دربردارنده ی زندگینامه و داستان های کوتاه از ثروتمندترین شهید شیعه ایتالیایی، ادواردو (مهدی) آنیلی است. شهید برجسته ای که برای چنگ زدن به راه حقیقت از تمامی دنیای خود دست کشید و جان خود را فدای اسلام کرد. شهید ادواردو آنیلی فرزند جیانی آنیلی، سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس، روزنامه های لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس ایتالیا بود. او در جوانی به اسلام و سپس به مذهب تشیع گروید و این موضوع بر خاندان بزرگ و قدرت‌طلب او که با صهیونیست‌ها نیز همکاری‌های گسترده داشت، سخت گران آمد. ادواردو چندبار به ایران سفر کرد و با امام خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای دیدار نمود و به زیارت امام هشتم رفت. گرایش او به اسلام و فعالیت‌های ضد استبدادی‌اش باعث شد که سرانجام در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ به دست عوامل ناشناس و طرزی مشکوک به شهادت برسد. جسد او را زیر پل «ژنرال فرانکو رومانو» در بزرگراه تورینو به ساوونا یافتند و شواهد حاکی از آن بود که ادواردو از روی پل ۸۰ متری مذکور به پایین پرت شده است. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 1.mp3
10.55M
📗کتاب صوتی قسمت 1️⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 2.mp3
15.43M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 3.mp3
17.84M
📗کتاب صوتی قسمت 3⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 4.mp3
19.4M
📗کتاب صوتی قسمت 4⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 5.mp3
9.16M
📗کتاب صوتی قسمت 5⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 6.mp3
5.37M
📗کتاب صوتی قسمت 6⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 7.mp3
18.76M
📗کتاب صوتی قسمت 7⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 8.mp3
12.98M
📗کتاب صوتی قسمت 8⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 9.mp3
23.24M
📗کتاب صوتی قسمت 9⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
من ادواردو نیستم 10.mp3
26.58M
📗کتاب صوتی قسمت 0⃣1⃣ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
26.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ما از نسلِ دلخوشی های ساده ی نوشمکی و گریه های بی صدای یواشکی بودیم ... نسل لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ . دوره ی لاکچری هایی که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغ آبعلی یا انگشتر آبپاش بود . نسل دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی که خودش را در اوج احساسمان ، جمع می کرد ! نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاری دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود . ما کم توقع ترین نسل تاریخ بودیم ! نسل بد اقبالی که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛ یا غیرمجاز بود و فیلتر می شد ، یا سرطان زا بود ... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
39.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 گفتم حالا چیز مهمی نیست شاید چون تازه اول راهم ازش انتظار زیادی داشته باشم.. ظهر رو خونه پیش ملیحه موندم و با دخترش گذروندم از ویار های بارداریش میگفت بهم توصیه میکرد که تا تازه عروسم بچه دار نشم و یکم خوش بگذرونم.عصر از ملیحه خداحافظی کردم و رفتم سمت سوپری دلم برای مرتضی تنگ شده بود یکم پیشش نشستم دیدم بهار همون دختر خوشگل همسایه اومد دوست داشتم باهاش هم کلام بشم ولی پشت ویترین شسته بودم و منو ندید انگار.مثل دفعه ی قبلی خوشبو و خوش پوش ،احمد هم پیش مرتضی بود و داشت به بقیه ی مشتری ها کمک میکرد..‌بهار با لحجه ی قشنگش به مرتضی گفت یه کیسه برنج بهش بده و مرتضی هم یه کیسه برنج بهش داد ،خواست خودش ببره که مرتضی احمد و صدا زد و گفت احمد این کیسه برنج و ببر برای خانم..احمد اخمی کرد و گفت من دارم برای آقا فاکتور میکنم مثل دفعات قبلی خودت ببر .دفعات قبلی؟؟ یعنی هربار مرتضی میبرد براشون؟؟ یکم تعجب کردم ..نگاهی به مرتضی انداختم که داشت این پا و اون پا میکرد،نگاهی زیر چشمی به من انداخت و رو به بهار گفت شما برید من نیم ساعت دیگه میارم براتون..بهار که انگار منو هنوز ندیده بود اومد جلو تر به مرتضی حرفی بزنه ولی مرتضی رو نگاه کردم که داره اشاره به من میکنه و انگار زیر لب میگفت باشه برو زنم اینجاست..خیلی نامفهوم بود یهو مرتضی بلند گفت حبیبه..از اینکه مرتضی بی هوا صدام زده بود ترسیدم ، آروم ولی با تردید گفتم بله..بهار باشنیدن صدام انگار دستپاچه شد و رو به مرتضی با لحجه اش ولی اروم گفت پس لطفا زودتر بیارید مهمون داریم.. و از مغازه رفت بیرون..مرتضی اومد سمتم و با به لحنیی که ازش سراغ نداشتم گفت امشب من زودتر میام خونه شام چیزی نپز باهم بریم بیرون.... اصلا از حرفی که بهم زد خوشحال نشدم مستقیم رفتم سر موضوع و گفتم مرتضی تو همیشه برنج میبردی براشون؟؟مرتضی کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت اره بهت گفتم مرد خونشون فوت شده نکنه انتظار داری این دختر بتونه کیسه ی برنج رو بذاره رو دوشش ببره؟؟از چنین حمایت محکمی که کرد واقعا شک زده شدم ،با خودم گفتم اره حبیبه تو فقط هیکلت بزرگه برای همین توان جابجایی یخچال رو داشتی بدون اینکه حرفی بزنم از سوپری رفتم بیرون ،بهاره رو دیدم که رفت توی یه کوچه و در سبزرنگی رو میزد و بعد هم رفت داخل..راستش دلگیر بودم خودم هم نمیونستم چرا شاید به خاطر حراف احمد بود که با یه مدل خاصی به مرتضی گفت خودت ببر..بازهم شیطون رو لعنت کردم نماز مغرب رو خوندم و همونطور که مرتضی گفته بود اماده شدم و منتظر موندم برای شام بیاد و بریم بیرون..ساعت ۸شب شد نیومد گفتم اشکال نداره نبم ساعت دیگه میاد ولی ساعت شد ۱۰و اصلا خبری از مرتضی. نشد، با خودم گفتم کاش میرفتم سوپری ولی بازم گفتم توی این تاریکی کوچه برم کجا اخه..... مانتوم رو بیرون اوردم و تشک رو پهن کردم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد هزار فکر و خیال توی سرم بود ، ساعت از دوازده گذشته‌بود یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارن اذان صبح رو میگن مرتضی هنوزم نیومده بود..از اینهمه فکر و خیالی که توی سرم بود داشت حالم بد میشد یهو زدم زیر گریه ..داشتم با خودم مرور میکردم توی یه اتاق ۲۰متری تک و تنها توی شهر غریبم با شوهری که نمیدونم کجاست.. صبح شنبه ام با بدترین وضع ممکن شروع شده بود و یاد عقیده ی خانوم جونم افتادم که میگفت هر اتفاقی شنبه افتاد دنبالش میره.. داشتم هق هق میزدم از افکاری که داشتم یهو صدای چرخش کلید توی در اومد نمیدونستم با دیدن مرتضی خوشحال باشم یا سرو صدا کنم ..فقط با دیدنش خیالم از تنها نبودنم راحت شد و با اوای بلند گریه کردم .... مرتضی که دید دارم گریه میکنم فورا خودش رو رسوند بهم و دستشو دورم حلقه کرد و با نگرانی گفت حبیبه چرا گریه میکنی..گفتم نمیفهمی ها!به من گفتی شب زود میام ولی الان صبحه این بود حرفت؟ کجا بودی اصلا؟مرتضی پوفی کشید و گفت اصلا کلا یادم رفت بهت قول دادم بریم بیرون ،حبیبه بخدا بار داشته برام میومده.. گفتم چه باریه که تو باید بمونی ولی امیر نباید بمونه ها؟؟ملیحه میگفت امیر شبا دیر نمیاد تو چرا دیر میایی که اربابی!!یه لحظه عصبانی شد و گفت پس کجا بودم ها!؟ امیر که من نمیشه نمیمونه پای کار خودم باید باشم فکر میکنی پی خوش گذرونی بودم؟؟بعد هم که اروم تر شد گفت معذرت میخوام حبیبه الان خسته ام بذار بخوابم.بعد هم با همون لباسا خوابید.فردا بعد از ظهرش مرتضی تموم پول هایی که اورده بود خونه رو روی هم گذاشت و گفت بریم برات طلافروشی طلا بگیرم.کم کم داشت جریان دیشب رو یادم میرفت با خودم هی میگفتم دیدی دیدی حبیبه اشتباه میکردی.شوهرت اینقدر دوستت داره میخاد بره برات طلا بگیره.مرتضی منو برد طلافروشی و یه گردنبندخیلی قشنگ برام گرفت . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ها و کلیپ های کودکانه ایده و و مورد استفاده در پایه ابتدایی قابل استفاده برای معلمان و اولیا و دانش آموزان @naghashi_ghese
📜 اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره‌.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای. از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم.... گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟ سرش پایین بود و هیچی نمیگفت... گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟ با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته. گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟ گفت آره زن داداش. کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیر‌پتو و خوابید. ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود.. صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟ گفتم میرم سوپری پیش مرتضی گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه گفتم احمد من هم همرات میام ، احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست. احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست.. با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ، احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد، ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون‌...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh