eitaa logo
داستان مدرسه
552 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ رسم رفاقت 🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! 🔸به یکی که اسبش جلو می‌رفت، گفت: این فلانی چقدر بی‌عرضه است. اسبش دائم عقب می‌ماند. 🔹 شخص دانا گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش این‌همه عظمت را ندارد. 🔸ساعتی بعد عقب ماند. 🔹به دومی گفت: این فلانی رعایت نمی‌کند. دائم جلو می‌تازد. 🔸خردمند گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال درآورد. 🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
مغازه جادویی - جیمز آر دوتی.zip
20.89M
📚 مغازه جادویی ✍🏻 نوشته جیمز آر دوتی 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 ✨یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!» او گفت: «علتش را نمی‌دانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.» چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.» طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را می‌زده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین!» : ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است. 〰〰〰〰〰〰 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 کتاب : ✍🏻 نویسنده : ✨ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) رمانی به سبک خیال‌پردازی حماسی است. این مجموعه داستان ادامهٔ اثر پیشین تالکین با نام هابیت است که در همین ژانر نوشته شده بود. تالکین این مجموعه را پس از دوازده سال کار، در طى سال‌هاى 1954 تا 1956 منتشر کرد و براى او شهرتى جهانى به ارمغان آورد. کتاب یاران حلقه به طور عمده درباره هابیت‌ها و امید است که خواننده از خلال صفحات آن چیزهاى زیادى درباره شخصیت و اندکى از تاریخ‌شان را دریابد. اطلاعات بیشتر را در گزیده‌اى از کتابِ سرخِ سرحد غربى مى‌توان یافت که پیش‌تر با عنوان هابیت منتشر شده است 💍✨💍✨💍✨💍 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 1.pdf
29.34M
📚ارباب حلقه ها جلد یک ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 2.pdf
25.85M
📚 ارباب حلقه ها جلد دوم ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 3.pdf
31.42M
📚 ارباب حلقه ها جلد سوم ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌙 ✨اگر هر شب به جای تماشای تلویزیون، پانزده دقیقه مطالعه کنید، سالی حدود پانزده کتاب را می‌خوانید... اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید، در مدت هفت سال، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خوانده‌اید... اینگونه تبدیل به یکی از باسوادترین افراد در نسل خود می‌شوید و همه ی این‌ها با پانزده دقیقه مطالعه قبل از خواب حاصل می‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔅 ✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیک‌تر 🔹زمانی که پسربچه‌ای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند. 🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. 🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر می‌کردم پسر من باید زرنگ‌تر از این‌ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می‌کردم. 🔸بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی! 🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. 🔸اول گفتم یکی‌یکی می‌توانم از پسشان بربیایم. آن‌ها را تنها گیر می‌آورم و حسابشان را می‌رسم، اما بعد گفتم نه آن‌ها دوباره باهم متحد می‌شوند و باز من را کتک می‌زنند. 🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به‌آرامی پشت‌سر آن‌ها حرکت کردم. آن‌ها متوجه من نبودند. 🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی بچه‌ها! صبر کنید. 🔹بعد رفتم کنار آن‌ها ایستادم و شکلات‌ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. 🔸آن‌ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات‌ها را از من گرفتند و تشکر کردند. 🔹من گفتم: چطور است باهم دوست باشیم؟ 🔸بعد قدم‌زنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن‌ها را خجالت‌زده کرده بود. 🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه می‌رفتیم و باهم برمی‌گشتیم. به‌واسطه دوستی من و آن‌ها تا پایان سال همه از من حساب می‌بردند و از ترس دوست‌های قلدرم هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد با من بحث کند. 🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم. 🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام‌جو. 🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. 💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک‌تر. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✍اگر را کاشتند ‌سبز نشد می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟ ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟ اگر را کاشتند ‌سبز نشد.. ⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. ‎‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از آشپزی با هم
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham
40.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما.... همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد... و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانوم‌جونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی.... قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برم‌دیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم.... شبی که مرتضی قرار بود بیاد اروم‌و قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم .... توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشک‌بود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ، تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابم‌گرفت .... صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود .... دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ ..... هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن... قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل، دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون.... خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم..... چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا.... از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو ‌فرستاده بود‌مدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظم‌خانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگی‌و اتاقش کثیف بود ..... دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه .... خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ... موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن دختره یک‌ماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره.... با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ... خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانوم‌جونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانوم‌جونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ... با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد، درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟ مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که..... هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر.... مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت.... تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا...... خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم..... بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمی‌آورد..... موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچه‌ها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی... خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار..... گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم به خانوم‌جونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست .... خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود .‌... دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ‌... ولی مرتضی که شوق دیدنم رو‌ داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد‌..... عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .‌.... از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم.... توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشق‌خواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود..... مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت .... هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام.... شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت..... بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود.... هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم .... خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود... بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظم‌خانوم شدم ... ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد اونقدر اون اتاق همه چیش بهم‌ریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.‌ آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد. زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم .. امنه با همون صدای اروم‌ش شروع کرد به صحبت کردن... ۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن... اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
47.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
48.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر از قبل شد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اونشب ولی‌ اعظم هرروز باردار میشد و بیشتر از روز قبل چهره اش خوشحال تر میشد... زهرا ۱۷سالشه ولی هنوز حسین دست نوازش روی سرش نکشیده ،حسین تموم پول هاش رو میداد به اعظم و من هیچ وقت پولی توی دستم ندارم و میام ادویه درست میکنم میفروشم به اهل محل.... بعد دستش‌رو گذاشت روی دستم و‌گفت فکر نکن من بدت رو میخوام....نه ولی اجازه نده تویی که تازه عروسی کفش شوهرت دم اتاق اعظم باشه ، مثل من عقب نکش هرکاری از دستت برمیاد انجام بده ، امیر بردار مرتضی هرموقع میاد ده زنش رو میفرسته خونه ی پدرش خودش میخابه توی اتاق اعظم.... این خانواده بنیان درستی ندارند از من به تو نصیحت.... بعد هم سینی سبزی رو برداشت و رفت توی مطبخ....دیدم آمنه بی راه نمیگه اژ وقتی اومدم متوجه شدم همه ی بچه هاش توی اتاقش میمونن، وقتی امنه این حرف ها رو زد متوجه شدم اعظم درمورد زن گرفتن دوم حسین دروغ به مادرم گفته بود ، .... صبحونه رو حاضر کردم و رفتم توی اتاقم منتظر موندم مرتضی خودش بیادپیشم ... ساعت شده بود ده صبح و مرتضی بالاخره اومد .... خیلی عادی و طبیعی بود و سرحال با دیدن صبحونه گفت با اینکه صبحونه خوردم ولی پیش تو هم میخورم لبخندی مصنوعی زدم. و گفتم مرتضی خواهش میکنم دیگه شبها من رو تنها نذار دیگه وقتی از جایی برمیگردی بیا توی اتاق خودمون بخواب .... مرتضی لقمه ای گذاشت توی دهنش و گفت جایی که نموندم رفتم پیش پدر مادرم ،گفتم باشه ولی من زنتم مرتضی که انگار عصبانی شده بود گفت خب دیگه دو روز دیگه میریم اهواز این حرفا از سرت میره وقتی شبا تا دیروقت نیومدم و صبح اول وقت رفتم قدر اینجا بودن رو میدونی..... اصلا متوجه حرف های مرتضی نشدم ....نمیدونستتم چرا این مدلی حرف میزنم ولی توجهم به بوی بدی که ازش میومد جلب شد .... جواد درست گفته بود مرتضی بوی مواد میداد ...این بو رو قبلا هم از پدرش شنیده بودم.... وقتی مطمعن شدم که بوی مواده فاتحه ی زندگیم رو خوندم ...فقط یک‌کلمه بهش گفتم مرتضی دیشب تا کی کوه بودی .... عصبانی شد وگفت تو اصلا دنبال دردسری....تا هرموقع که بودم من باید به تو جواب پس بدم؟؟؟ اگه از الان بخوای پاپیچم بشی پس همین جا بمون شهر اومدن قانون خودش رو داره که تو از اینجا شروع کردی به گیر دادن من.... مرتضی داشت به شعورم هم توهین میکرد ...از سر جام بلند شدم و گفتم با کوه رفتنت مشکلی ندارم ولی با اینکه دارب بوی دود میدی مشکل دارم...اگه میدونی من لایق زندگی شهری نیستم همین جا میشینم... کاش اون لحظه لال شده بودم و سیاه ترین لحظه ی زندگیم برام اتفاق نمی افتاد ...مرتضی عصبانی شد و با قند دانی که از جنس معدن بود محکم کوبید تو سرم .....تا چند دقیقه نه حس داشتم نه چشمام جایی رو میدید فقط تاریکی مطلق بود ....یهو احساس کردم افتادم از دردی که میپیچید توی سرم چشمام رو باز کردم دیدم آمنه با چشمای اشکی بالای سرم نشسته ..... با استرس داشت باهام حرف میزد و اشک میریخت ،،،،میگفت من بهت گفتم کاری کنی که بیهوشت کنه ؟؟؟یا گفتم با سیاستت جلو برو ها ؟توی اتاق حسین شور محشره ....خواهراش و اعظم میخان طلاقت بدن مرتضی هم میگه میخام ببرمش خونه ی ننه اش تا تکلیفش مشخص بشه ، دختر چی به مرتضی گفتی؟؟؟ با حرفهای آمنه به قلبم انگار چنگ زدند....با اشکایی که بی صدا میریخت رو گونه ام لب زدم مرتضی بوی مواد میداد آمنه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
51.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه... و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت، زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت... مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است... منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند... آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود، نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر... اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود... من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق... نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی، صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد... و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم... پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان... سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت... و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر... آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی... تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم... چه حرمتی داشت پدر و مادر... و پولها و مالها چه برکتی... چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم، و چقدر از خدا میترسیدیم... کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ، با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود... زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند، زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم، آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد... نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد... حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند... چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
38.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 آمنه بهت زده بهم نگاه میکرد و اشک میریخت.... آروم و بی صدا گفت روم سیاهه دختر..مرتضی که اهل این کارها نبود نمیدونم چرا از این رو به اون رو شده اصلا این پسر اخلاقش اینجوری نبود آروم ترین بچه ی توی این خونه بوده.... همون لحظه بود که مرتضی درو محکم باز کرد و گفت آمنه این دختر و اماده کن آمنه باالتماس گفت به حق مادر بودنم به من ببخش نکن پسرم نکن ... مرتضی با دادی که هیچ وقت ازش سراغ نداشتم داد کشید آمنه بسه مگه تو مادر منی آخه؟ آمنه با ناله گفت شبهای مریضیت زحمتت رو که کشیدم به وقت بی کسی بالا سرت بودم به من ببخش الان تو پری مرتضی... مرتضی آمنه رو کنار زد چادر سیاهمو از صندوقم کشید بیرون و گفت اگه امروز تکلیفم با این دختر مشخص نشه فردا معلوم نیست میخاد چکار کنه یا چه تهمتی بهم بزنه ...امروز داره بهم میگه مواد کشیدی فردا.......مرتضی که اجازه حرف زدن را به کسی نداد و چادر و سرم کرد و منوبا خودش کشون کشون برد تو حیاط داخل حیاط اعظم و دخترانش دیدن که همشون دست به کمروایساده بودن، اعظم خانوم بهم گفت خجالت بکش دختر. چش سفید نمک میخوری نمکدون میشکنی از الان دیگه شروع کردی به تهمت زدن به مرتضی .حسین با همون نگاه سرد و خشک همیشگیش. در حالی که داشت لباسش رو میپوشید از خونه بره بیرون زیرلبی یه چیزی رو‌به مرتضی با سرزنش گفت ولی نفهمیدم چی بود.... مرتضی از طرف اعظم پر شده بود و منو یکی یکی از کوچه ها رد کرد و برد دم در خونه آقام... توی‌کوچه بهش التماس میکردم مرتضی توروخدا منو برگردون همسایه ها میبینن حرف درست میکنند... مرتضی دستمو محکم تر کشید و گفت همسایه ها حرف درست کنن بهتر از اینه که زنت بهت تهمت بزنه.... چون نزدیک ظهر بود و هوا گرم ،کوچه خلوت بود ولی توی مسیر یکی دوتا از همسایه ها ما رو دیدن نمیدونم بعدا پشت سرم چیا میگفتن ولی من سعی کردم خیلی آروم باشم ولی قیافه ی عصبانی مرتضی چیزی دیگه ای میگفت، مرتضی در خونه ی آقام رو محکم میکوبید صدای خانوم جونم‌میومد که میگفت مگه سر آوردی دارم میام .... همین که در رو باز کرد با قیافه ی عصبانی مرتضی مواجهه شد مرتضی منو محکم هل داد توی خونه یه قدم اومد داخل خونه و گفت اینم از دخترتون هرموقع همه چیز رو براش روشن کردید بگید بیام دنبالش ،... خواست که بره مادرم از پشت سر گرفتتش مرتضی چی شده این گیس بریده چیکار کرده مگه مرتضی دست مادرم رو به عقب پرت کرد و گفت از خودش بپرسید داره بهم تهمت میزنه موادمصرف میکنم .... بعدهم درو بهم کوبید و رفت حالا من مونده بودم یه دنیا جهنم تازه....میدونستم خانوم جونم پشتم نیست برای همین دعا دعا میکردم جواد خونه باشه یا طلعت از راه برسه.... همین که مرتضی رفت قبل از اینکه خانوم جونم چیزی ازم بپرسه با جاروی توی دستش به تموم سر و صورتم میزد و میگفت الان آقات از راه میرسه ببینه اینجا انداختت رفته خون به پا میکنه بی آبرو چیکار کردی ... با گریه زار زدم هیچی بخدا هیچی نیشگون محکمی از بازوم‌گرفت و فشار داد گفت د اگه هیچی بود که الان نمیاورد خونه آقات ....نکنه خزعبلات جواد رو باور کردی و به این پسره گیر دادی ها حبیبه؟؟ بعد هم دودستی توسرش کوبید و گفت خدااااا جون منو از دست این دختر بگیر بذار ظهر جواد بیاد میدونم‌چیکارش بکنم خانوم جونم روی زمین و اونهمه خاک نشسته بود توی اون هوای گرم هربار بیشتر از دفعه ی قبل محکم تر نیشگون ازم میگرفت و میگفت لگد نزن به بختت حبیبه چقدر بگم تو بدخواه زیاد داری؟؟؟ کدوم دختری دیدی اول ازدواج شوهرش برش داره ببرتش شهر ها!؟!این پسر آینده اش روشنه دو روز دیگه پولدار میشه میشینی حسرت میخوری بعدم اشکایی که از چشماش میومد و پاک کرد و کوبید رو پاهاش و گفت بساز حبیبه لگد نزن به بختت.... همون. موقع بود که در خونه رو زدن و صدای آقام وجواد بود.... قلبم مثل گنجشک تندتند میزد نمیدونستم چقدر دیگه باید از آقام هم کتک بخورم ، فوری به سمت اتاقا فرار کردم.... صدای خانوم جونم میومد که با زاری همیشگیش داشت براش توضیح میداد چه اتفاقی افتاده.... برخلاف انتظارم جواد درو محکم باز کردو اومد تو اتاق پیشم و گفت حبیبه چی دیدی؟؟؟دست روت بلند کرده ها!؟؟ تو خودم بیشتر جمع شدم و گریه کردم جواد که حسابی غیرتی شده بود بلند داد میزد میرم میکشمش پسره بی همه چیز.... از حمایت جواد ته دلم گرم میشد ،جواد داشت داد و بیداد میکرد که آقام از پشت سر دیدم کوبیده محکمی زد به سر جواد و گفت تا وقتی پدرت زنده است نمیخاد تو غیرتی بشی.... غلط کرده حبیبه که به شوهرش گیر داده ... ولی جواد بلند تر داد کشید پسره معتاده اینو قبل عروسیش بهتون گفتم الانم .... آقام نذاشت حرفشو بزنه و گفت جواد بار اخرت باشه رو حرفم حرف میزنی بعدم اومد به سمتم و‌گفت پاشو اماده شو برو خونه شوهرت 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب @dastankadeh
📜 آقام بهم‌گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر میگردی ...من نمیتونم منت داماد بکشم عیب خودم میدونم دختر مطلقه بیاد تو خونه ام بیشتر از این بخوای بی آبروم کنی خودم خلاصت میکنم حبیبه فهمیدی؟؟‌گیرم که اون مواد میکشه خب مثلا میخوای چکار کنی ها!؟میخوای طلاق بگیری؟ من دختر مطلقه راه نمیدم برو پی زندگیت.... با حرفای آقا جونم خون گریه میکردم ،از چیزی که حق‌با خودم بود باید میگذشتم خانوم جونم اومد دستمو گرفت بلندم کرد منو میبرد سمت در و خیرخواهانه نصیحتم میکرد با زندگیم بسازم ،متنفر بودم از دورنگی هاش .... مثل دفعات قبل با چشمای قرمز و چادری که رو زمین کشیده میشد برگشتم خونه ی اعظم.... بی توجه به خنده های اعظم و دختراش رفتم توی اتاقم اگه بهشون جواب میدادم اوضاعم بدتر میشد مرتضی پشت به من خوابیده بود و ظرف ناهارشم کنارش افتاده بود .... وقتی مرتضی احساس کرد من برگشتم با عصبانیت پاهاش رو کوبید به زمین و از خونه رفت بیرون .....اون روز بازهم امنه اومد به دیدنمو بهم تا زمانی که اینجام بگو مگو‌ی شوهرم نکنم چون ضررش بیشتره .. اون شب هم بدون مرتضی با دل دردم خوابم برد و صبح قرار بود بریم اهواز ،ساعت ۵صبح بوددبیدار شدم و تنها وسایلی که داشتم یه بقچه بود که ۳تا لباس توش بود ،به قول مرتضی من که جهاز نداشتم ،هوا تاریک بود مرتضی رو نمیتونستم ببینم ،نمیفهمیدم ساعت چند برگشته دوباره ولی صبح روشن وقتی بیدار شد دیدم سر و صورتش زخمیه .... اولین حرفی که بهم. زد این بود :حالا دیگه جواد رو پر میکنی با رفیقاش بیان بپرن رو سر من آره؟؟؟نشونت میدم... بعد هم از اتاق رفت بیرون پی تنها ماشین دار ده مون آقا غلام رضا تا ما رو بروسونه اهواز اون هم با اعظم.... از اینکه جواد، مرتضی‌رو‌کتک‌زده بود خیلی خوشحال بودم هنوز قنددونی که زده‌بود توی سرم ،جاش درد میکرد... از حرفی که مرتضی بهم زده بود استرس شدیدی گرفته بودم..... هیچی نداشتم با خودم ببرم پس چادرمو انداختم رو سرم نشستم روی پله ها وبه درخت نخل بزرگ توی حیاط خیره شده بودم و به زندگی که در انتظارمه فکر میکردم.... با خودم میگفتم اگه مرتضی معتاد نباشه و واقعا حرفم تهمت باشه چقدر خوب میشه..... همون لحظه بودکه آمنه رو کنار خودم دیدم ، باهمون لبخند همیشگی و آرومش بهم گفت دخترم این چندتا وسیله رو ببر همراه خودت ،برای جهیزیه ی زهرا گرفته بودم ولی الان میدونم‌تو واجب تری .... نگاهی توی دستش انداختم دوتا قابلمه بود چندتا قاشق بشقاب و قاشق بود اشک تو چشمام حلقه زد و ازش تشکر کردم بعد هم با دعای خیر ازم خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون .... پشت سرش اعظم‌خانوم رو دیدم که با غرغر اومد سمتم و دوتا پتو پرت کرد کنار در حیاط و گفت اینا روبردار ببر همرات اهواز ننه ات که جهاز نداد دوتا از پتو های خودمو بیرون اوردم بهت بدم ، فردا که رفتی بخری پتو هامو پس بیار... با خودم گفتم دوتا آدم چقدر میتونن متفاوت باشن....مرتضی و غلام حسین اومده بودن و وسایل ها رو گذاشتن تو‌ماشین و سوار شدیم و روونه به سمت اهواز شدیم.... اولینبارم بود توی ماشین با این مسافت طولانی سفر میکردم برای همین هر نیم ساعت یه بار حالت تهوع بهم دست میداد و اقا غلام حسین مجبور میشد ماشین رو نگهداره... هربار با اخم‌مرتضی روبرو بودم و نیشخند های اعظم خانوم....اشکم از اینهمه سنگ دلی داشت بیرون میومد.... ته دلم روشن بود مرتضی یه روزی خوب میشه آخه تازه ما اول راه بودیم و مشکل توی زندگی تازه عروس دوماد عادی بود... تا رسیدیم اهواز ۷ساعت توی راه بودیم .... به شدت سردرد داشتم چون هیچی نخورده بودم ، ولی از طرفی ذوق زده ی خونه ی خودم بودم ...سعی میکردم با دقت به مسیر ها نگاه کنم چقدر همه چیز برام جذاب بود،خیابون ها مغازه ها....خدای من کاش بشه با مرتضی زندگی خوبی داشته باشم اعظم و بقیه مهم نیستن از فردا منم و مرتضی... ماشین مارو میبرد کوچه داخل پس کوچه کوچه ها تاریک تر و باریکتر میشد ، تا اینکه ته کوچه جلو یه در سبز رنگ که دوطبقه بود وایساد ، توی دلم خداخدا میکردم طبقه ی دوم باشیم که بتونم یه چیزایی رو ببینم شده بودم مثل بچه های دوساله ، احساس کردم مرتضی توجه اش به من جلب شده که چقدر خوشحالم دیگه خبری از آثار اخم نبود.... مرتضی دررو با کلید باز کرد و وارد راهرو پله شد و یه دونه یه دونه به همراه اعظم و غلام حسین رفتیم بالا ....چقدر منتظر دیدن خونه ام بودم ....وقتی در رو باز کرد یه اتاق بزرگ و خالی بود فقط همین.... پس مطبخش کجا بود؟؟؟ مرتضی گفت مطبخ نداره باید پیک نیکت رو بذاری کنار اتاق.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh