eitaa logo
داستان مدرسه
670 دنبال‌کننده
662 عکس
396 ویدیو
168 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ همینکه در ورودی رو باز کردم دیدم همه تو سالن نشستن و سمتم برگشتن، بابابزرگ هم چپ چپ داشت نگاهم می‌کرد، لبخند دندون نمایی زدم و وارد شدم -سلام به همگی همه جواب سلاممو دادن بابابزرگ: -دیرتر میومدی عمرا اجازه میدادم پاتو بذاری داخل -عه، بابابزرگ دلت میاد؟ بابابزرگ: -برو لباساتو عوض کن وقتمونو گرفتی همونطور که سمت اتاقم قدم برمیداشتم گفتم: -بابابزرگ امروز خیلی اوقاتت تلخه‌ ها، شاد باش همه خندیدن عزیزجون: -ای از دست تو امیرعلی کت و شلوار آبی‌مو از تو کمد دراوردم و پوشیدم، آماده که شدم از اتاق رفتم بیرون سارا: -عروس خانم آماده شد همه خندیدن، چشم غره ای براش در کردم و گفتم: -امروز نمیخوام حالتو بگیرم ولی بعد برات دارم همه از خونه رفتیم بیرون. از اونجایی که ایلیا و سارا تو یه ماشین هستن قرار شد عمومهدی و خونوادش همراه من بیان، بابابزرگ و عزیزجون هم، همراه باباومامان رفتن. رسیدیم محضر و همه از ماشین پیاده شدن، دوربینمو از رو داشبورد برداشتم و پیاده شدم.وارد محضر شدیم و رو صندلی های سالن نشستیم تا نوبت ما برسه. چندلحظه گذشت که عاقد اومد تو سالن و با، بابا سلام و احوالپرسی کرد، فهمیدیم از دوستای قدیمی باباس نوبتمون شد و وارد اتاق عقد شدیم، فورا دوربینمو روشن کردم و مشغول گرفتن فیلم شدم عاقد: -برای بار سوم عرض می‌کنم، خانم سارا رستگار، آیا وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای ایلیا رستگار دربیاورم؟ مائده: عروس خانم زیرلفظی میخواد. ایلیا جعبه‌ی قرمز رنگ رو که رومیز بود رو برداشت و درشو باز کرد، همه دست زدن که عاقد گفت: -آیاوکیلم؟ سارا: -بااجازه پدرومادرم، و بزرگترا، بله دوباره همه دست زدیم عاقد ایندفعه باشوخی گفت: -آقای داماد، شماکه دیگه لازم نیست سه بار ازتون بپرسیم؟ ایلیا چهرش قرمز شد و سرشو انداخت پایین -آخیی، بچه خجالت کشید ایلیا چشم غره ای نثارم کرد عاقد: -آقای ایلیا رستگار، آیاوکیلم شمارا به عقد دائم خانم سارا رستگار دربیاورم؟ ایلیا: بااجازه بزرگترا بله ایندفعه خانما کل کشیدن و آقایون دست زدن، منم که دوربین دستم بود نمیتونستم تکون بخورم:) از محضر که اومدیم بیرون همگی سوار ماشین شدیم، قرارشد ناهار خونه عمومهدی جمع بشیم،شام هم خونه ما. دورهم نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، البته بیشتر من سربه سر ایلیای بیچاره میذاشتم -آقا، اصلا از قدیم گفتن، داماد، باید از برادر عروس کتک بخوره ایلیا: -اونوقت کی همچین حرفی زده؟ والا من تازه شنیدم -حالاکه شنیدی، ولی من بهت رحم میکنم گوششو گرفتم و پیچوندم اونم شروع کرد دادوبیداد راه انداختن، کل خونواده داشتن به ما می‌خندیدن، بلاخره دست از سرش برداشتم، بیچاره گوشش قرمزشده بود ایلیا: -آخخخخ، گوشم، چه غلطی کردیم زن گرفتیم سارا: -چییی؟ یه بار دیگه حرفتو تکرار کن ایلیا: امیرعلی، تحویل بگیر -به من چه؟، من تو مسائل زن و شوهر دخالت نمیکنم ایلیا: -سارا بخاطر تو ازدستم شاکی شد -میخواستی اون حرفو نزنی زن عمو: -خیلی خب دیگه، ساعت 12ظهر شد، سفره ناهار رو بذاریم؟ ایلیا: -بـــــله -نکنه فشارت افتاده ایلیا: برای چی؟ -از ترس زنت، خخخخ ایلیا: هرهرهر بلاخره میزناهار رو آماده کردن و دورهم نشستیم و ناهار خوردیم. بعداز ناهار دوباره دورهم نشستیم. داشتم با ایلیا سروکله میزدم که گوشیم زنگ خورد، رامین بود، باگفتن "بااجازه ای" رفتم تو حیاط و تماس رو وصل کردم -سلام رامین -سلام امیرعلی خوبی -شکر خوبم -امیرعلی، اگه تونستی یه توکه پا بیا اداره -اتفاقی افتاده؟ -بله، امروز آرمان با شاهین تماس گرفت -جدی؟! -بله -باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه اداره‌م -منتظرم یاعلی تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم تو پذیرایی، از همگی خداحافظی کردم و اول رفتم اتاقم لباس نظامی هامو پوشیدم و بعد سریع سمت اداره راه افتادم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۲ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 13 October 2024 قمری: الأحد، 9 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺25 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️33 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️53 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️63 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ می‌دونید مینیاتور چه سبک از نقاشیه؟ 😊 استاد بهزاد حرفه‌ای این سبک نقاشی بودن. حتی اروپایی‌ها هم این آثار رو به عنوان عتیقه می‌خریدن! کلیپ رو ببینید... 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚معرفی کتاب عبای آسمون این کتاب منظومه کودکانه حدیث شریف کساء است و تلاش دارد بچه‌ها را با زبانی موزون، با این حدیث شریف آشنا کند. در این کتاب کل روایت حدیث کسا با زبانی شاعرانه و آهنگین برای کودکان روایت می‌شود. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 پدر ریاضیات جدید که میگن ایشونن! . . . کیف می‌کنید،😎 حتی برای ریاضیات جدید هم پدر داریم! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃                ⚘آغاز می‌کنیم⚘      🌸دفتر امروز را با نام خدا🌸     ⚘خدائی که داننده رازهاست⚘       🌸نخستین سرآغاز هاست🌸          ⚘ الهـی بـه امیـد تـو ⚘ بر صبحدم قشنگ پائیز سلام بر نغمه بلبل سحرخیز سلام بر خنده غنچه‌ای که از فیض سحر گردیده ز شور و شوق لبریز سلام سلام و درود دوستان خوبم صبح پائیزیتون به درخشش آفتاب و روزتان سرشار از رویش مهر،طلوعی دیگر و امیدی دیگر  و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش،صبح زیبای شما بخیر و شادی ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar12
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۹ و ۵۰ هدفون رو گذاشتم رو گوشم و مشغول گوش دادن فایل مکالمه بین آرمان و شاهین شدم شاهین: شنیدم بدجوری گل کاشتی آرمان آرمان: توازکجافهمیدی؟ شاهین: به لطف سایه، هیچی از ما پهنتون باقی نمیمونه آرمان: من یه روزی حتما به خدمت این سایه می‌رسم شاهین: فکرکردی اگه آقا بفهمه چه گندی بالااوردین چه واکنشی ممکنه نشون بده آرمان؟ ناسلامتی تو دست راست آقا هستی آرمان: من نقشه رو درست اجرا کردم، کاظمی معلوم نیس اونجا چه غلطی کرده شاهین: آرمان، میدونی کاظمی اگه لب وا کنه جای انبار هارو لو میده؟ آرمان: اون فقط از جای دوتا انبار خبرداره، که اوناهم تو قزوینه، من الان موندم به آقا چی بگم شاهین: آرمان، نکنه گوشیت شنود باشه؟ آرمان: شنود!؟ ن... نه،غیرممکنه شاهین: تازگیا هر نقشه ای که میکشی داره لو میره آرمان بعدمیگی گوشیت شنود نشده آرمان: ولی این غیرممکنه شاهین شاهین: مائده که از ارتباط تو و کاظمی خبرنداره؟ آرمان: نمیدونم شاهین، دیگه هیچی نمیدونم شاهین: فعلا دیگه از این گوشیت استفاده نکن، تا ببینیم بعد چی‌میشه، فعلا به آقا هم چیزی نگو آرمان: سایه چی؟ دهن اونو چطور میخوای ببندی؟ شاهین: نگران اون نباش، یه جوری میشه دهنشو بست، فعلا باید سریع یکیو جای کاظمی قراربدیم، طوری که آقا نفهمه آرمان: کی؟ شاهین: خبرت می‌کنم آرمان: باشه، فعلا هدفون رو دراوردم و نگاهی به رامین انداختم رامین: ازبعداین مکالمه ارتباطمونو با آرمان متاسفانه از دست دادیم -ازدست دادین؟! لبخند دندون نمایی زدوگفت: ولی سریع به گوشی شاهین دسترسی پیداکردیم -دمتون گرم، ولی الان کارمون سخت ترشده، یهو دیدی ارتباطمون باشاهین هم قطع شد -الان میگی چیکارکنیم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اونا میخوان یه نفرو جای کاظمی جابزنن رامین گوشه چشمشو نازک کردوگفت: اگه ما... یه نفررو از طرف کاظمی بفرستیم اونور آب، شاید بشه -باید این موضوع رو با سرهنگ درمیون بذارم -خیلی خب، خبرم کن -باشه، خسته نباشی از اتاق شنود رفتم بیرون و سمت اتاق سرهنگ رفتم (امیرعلی) بعداز اینکه موضوع رو با سرهنگ در میون گذاشتم، اتاق رو ترک کردم داشتم با پرونده تو دستم سمت اتاقم می‌رفتم که رامین مقابلم ایستاد -باسرهنگ حرف زدی امیرعلی؟ -آره -چی گفت؟ -گفت جلسه بذاریم، ساعت چنده؟ -چهارونیم عصر -خیلی خب، تا نیم ساعت دیگه همه رو خبرکن بیان اتاق جلسه، فرهاد هنوز نیومده؟ -توراهه -خیلی خب، باشه، فعلا از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم نگاهی به پرونده ها کردم، هرچقدر جلوتر می‌رفتیم، با اعضای جدیدی روبه رو می‌شدیم... . همگی در اتاق جلسه حاضر شده بودیم، بعداز گرفتن اجازه از جا برخاستم و سمت تابلو رفتم -بعداز دستگیری کاظمی، با افراد دیگه ای برخورد کردیم، افراد جدیدی مثل، شاهین ستوده،مدیر عامل شرکت، سایه هاشمی،منشی شرکت، و شخصی که هویتش مجهوله و اونو آقا صدا میکنن، ظاهرا تمام اعضای این باند از همین شخص دستور می‌گیرن و آرمان دست راست آقا هست رو کردم سمت رامین و سرمو براش تکون دادم رامین: بااجازه همگی... ازاونجایی که آرمان از آقا دستور می‌گرفت، با دستگیری کاظمی بدجوری تو دردسر افتاده، از بین مکالمشون هم فهمیدیم قراره به زودی، یک نفر رو جایگذین کاظمی بکنن، ما ارتباطمونو با آرمان از دست دادیم اما سریع با شاهین ارتباط برقرار گرفتیم، ولی ممکنه تاچندروز دیگه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم ادامه دادم: برای همین به این نتیجه رسیدیم که اگه ما یک نفر رو از طرف کاظمی بفرستیم ترکیه، شاید بتونیم به نتیجه‌ی بهتری برسیم فرهاد: از کاظمی که بازجویی کردم، فهمیدم یه معاون داره که ارتباط بین آرمان و کاظمی رو ردوبدل میکنه، معاونشو هم امروز دستگیر کردیم سرهنگ: پس... یعنی شماها میگید که ما یه نفررو جای اون معاون جابزنیم؟ رامین: بله، آرمان هم تاحالا با اون معاون ملاقاتی نداشته و اونو از نزدیک ندیده سرهنگ: فکر خوبیه، قبل ازاینکه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم، سریع اقدام کنید، هرچقدر میتونید باید بهشون نزدیک بشید -چشم جناب سرهنگ همگی بلند شدیم و متفرق شدیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، سرمو از رو میز برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم، من کِی خوابم برد! نگاهی به گوشیم انداختم، مامان باهام تماس گرفته بود، سریع جواب دادم -سلام مامان -سلام امیرعلی، کجایی تو مادر -سلام شرمنده، یهو خوابیدم -خواب بودی؟! تک خنده ای زدم -از دست تو امیرعلی، ساعت هفت شب شده، نمیخوای برگردی؟ -آخ آخ، شرمنده توروخدا، الان میام -دشمنت شرمنده، منتظریم تماس رو قطع کردم و از جام بلند شدم، لباس هامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون فرهاد: -بلاخره بیدارشدی -عه، سلام -سلام، لااقل ظهر رو استراحت میکردی عصر میومدی، البته تقصیر این رامین ها، یهو جوگیر میشه -بلاخره پرونده مهمه دیگه، دیرتر عمل کنیم به ضررمونه -بله بله، شما درست فرمودین، داری برمیگردی خونه؟ -آره دیگه فعلا کارم اینجا تمومه، کاری نداری -نه داداش، به سلامت از اداره رفتم بیرون و سوار موتورم شدم و برگشتم خونه. . . همینکه موتورمو وارد خونه کردم دیدم مائده باسرعت اومد سمتم و مقابلم ایستاد، چهرش ترسیده بود. -سلام! مائده: -سلام خوبی نگران، نگاهی به سر تا پام کرد که گفتم: _اتفاقی افتاده مائده خانم؟! -کسی سراغت نیومد؟ -برای چی کسی باید سراغم بیاد؟! -آرمان، گفت یه نفرو سراغت فرستاده -بهتون زنگ زد؟! -نه پیغام داد، بهم گفت نقششونو نقشه برآب کردی -فکرکنم به قضیه‌ی کاظمی مربوطه -کاظمی کیه دیگه -هیچی مهم نیست خواستم از کنارش رد بشم که صدام زد و گفت: -اگه واقعا یکیو فرستاد سراغت چی؟ بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم -اونقدرام احمق نیست که بخواد خودشو بیشتر بندازه تو دردسر، اون همین الانشم تو بد دردسریه، فقط کافیه یه حرکتی بکنه -یعنی، خیالم راحت باشه؟ سرمو تاییدوار تکون دادم -خداروشکر از کنارش رد شدم و سمت در ورودی رفتم، در رو بازکردم و وارد خونه شدم ❤️مائده همونطور که سمت ساختمان دانشگاه قدم برمی‌داشتم، هانیه رو دیدم که داشت می‌دوید و سمتم میومد، همینکه بهم رسید خم شد ودستاشو گذاشت رو زانو هاش و چند نفس عمیق کشید، بعد بلند شد و لبخندی زد و دستشو سمتم گرفت هانیه: -سلام باتعجب بهش زل زده بودم، البته من به این کارهاش عادت کرده بودم. باهاش دست دادم -علیک سلام، چته عین موشک سمتم اومدی -دوروزه ندیدمت دلم تنگ شد -آخییی، راستی چرا سه شنبه نیومدی دانشگاه؟ چشماش گرد شدن و به اطراف نگاه کرد -باید یه چیزی بهت بگم مائده -چیزی شده؟! -اوهوم... یه اتفاق عجیب غریب یه تای ابرومو دادم بالا، هانیه دستمو کشیدوگفت: -بیا تا بهت بگم باهم سمت کافه راه افتادیم -خب، می‌شنوم کمی این پا و اون پا کردوگفت: -مربوط به کریمیِ -یک روز نیومدم دانشگاه، باز چه آتیشی سوزوندی هانیه؟ -به جان مائده هیچ آتیشی نسوزوندم، یادته سه شنبه وقتی استاد کریمی گفت باهام کارداره؟ -آره یادمه -میدونی چی بهم گفت؟ -چی؟ سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد، با خنده گفتم: -نکنه حذفت کرده سرشو گرفت بالا و اخمی کرد -نه خیییر، ازم خاستگاری کرد اولش باورنکردم برای همین خندیدم -شوخی میکنی نه؟ -نه خیرم کاملا جدی ام بفهم کم کم خندم محو شد و تعجب کردم -کریمی؟ آخه اون چطور ازت خاستگاری کرد؟! -منم نمیدونم، بااینکه هرروز تو دانشگاه مسخرش میکنم و حوصله‌شو ندارم ولی نمیدونم چطور اومد ازم خاستگاری کرد -حالا تو جوابت چیه؟ دستاشو به علامت نمیدونم بالا اورد -ولی اینطوری که نمیشه، بلاخره یه جوابی باید بهش بدی -بهش گفتم باید فکرامو بکنم، ولی میدونی چیه؟اون شیش سال ازمن بزرگتره یهو از دهنم پریدوگفتم: -امیرعلی هم هفت سال ازمن بزرگتره همینکه به خودم اومدم، لبمو گاز گرفتم، آخه من چطور یهو اسم امیرعلی رو اوردم؟! همون لحظه با نگاه پرتعجب هانیه روبه رو شدم، حالا اینو چیکارش کنم؟ از خجالت دیگه نتونستم سرمو بالا ببرم. وقتی دیدم هانیه ساکته سر بلند کردم: -چرااینجوری نگاه میکنی؟ لبخندش کش اومد و چشماشو ریز کرد -اینجوری نگاه نکن، منظورم یه چیز دیگه بود -باشه تو راست میگی از جام بلندشدم و گفتم: -بریم، الان کلاس استاد کریمی شروع میشه -واییی، مائده من روم نمیشه برم تو کلاسش، اصلا تو فقط برو دستشو کشیدم وگفتم: -بریم دیگه این مسخره بازیا چیه بلاخره رضایت داد و همراهم اومد. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه: -برادر نیومد؟ -تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟ -پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم تک خنده ای زدم -چرا میخندی؟ -هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد -ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها یهو گفت: -عهه، برادر اومد تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرف‌ها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود -برسونیمت؟ -نه عزیزم داداشم اومد دنبالم -خیلی خب، خداحافظ -بای بای سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش. -سلام. خسته نباشی -سلام ممنون. همچنین -مرسی ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت: (ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن) حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟ باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم -صدام زدی؟ -بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟ -نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام می‌داد، اماالان خبری ازش نیست -فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه -چطور؟! -شرمنده، این دیگه محرمانه‌س، فعلا که از خطر دور شدید -یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه یه تای ابروشو داد بالاوگفت: -چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه -آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟ -بگید به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه -به من؟! -اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن -از چه نظر؟ -اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن -الان چطور به این فکر افتادی؟! -هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟ -اگه خدایی نکرده یه روز، خونواده‌هامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن -پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟ -این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی داریم خدمت کنیم. میخواد و -واسه همین میگم بهت حسودیم میشه همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد -جانم مامان؟ -.... -عمو محسن؟! -... -عجببب! -... -خیلی خب باشه، چشم فعلا تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت: -عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون -عمو محسن و خونوادش؟! سرشو تکون داد -اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟ -تعجبم از همینه -والا اختلافات چندسال پیش همه‌ش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟ -حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن -چییی؟ من الان چیکار کنم؟ -مامان گفت میریم خونه خودمون -من که نمیتونم بااین لباسام بیام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم: -آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم -وقت نداریم مائده خانم -یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت: -سریعتر لطفا -خیلی خب بابا چشم بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم: -خشن بی اعصاب از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بان جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh