eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
600 عکس
371 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ اوایل اونم گفت: _ نه من میمونم خونه مادرت تا تو شب بیای. اومدم دفتر کارم. بلافاصله نشستم برای شروع کار روی پرونده. چون خیالم دیگه از بابت خونه و تهدیدی که دیگه وجود نداره و... جمع شده بود. ""نکته: یادتونه گفتم میخواستیم بریم مشهد از در خونه که اومدم بیرون، احساس کردم خیابون منتهی به کوچمون چندتا آدم دیدم که مشکوک می زدند؟؟ حاصلش شد این."" بگذریم. فورا شروع کردم به بررسی پرونده، برای چندمین بار. هنوز برای شروع یه خرده گیر بودیم. با مسئول امور بین‌المللی اداره که فامیلیش افضلی بود تماس گرفتم. گفتم :_درخواست جلسه مشورتی با شخص شما رو دارم. قبول کرد و گفت : _همین الان میتونم برم. منم بالفاصله رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی امن شماره ۱۸ سمت میدون آزادی. کد ورود و دادم و اجازه ورود دادند. رفتم دفترش. سلاام و احوالپرسی کردیم و براش پرونده رو توی ۱۵ دقیقه تشریح کردم و گفتم: +حقیقتش اسم یک نفر من و خیلی اذیت میکنه. اونم شخصی به نام متی والوک هست. این آدم هیچ ردی و یا مورد مشکوکی ازخودش به جا نگذاشته. درصورتی که توی ایران اون چندنفرو دستگیر کردیم، یکی از اونا اسم این و آورد. یعنی توی بازجویی یکی از جاسوس های سی آی اِی یک بار اسم این و اشاره کرد. دیگه اسمی ازش نیاورد.هر کاری بچه های ما کردند این لب باز نکرد. البته چی بگم؟! لب باز کرد ولی چیز به درد بخوری دست بچه‌های مارو نگرفت. حتی از طریق دستگاه دروغ سنج هم امتحانش کردن ولی چیزی نمیدونست ازش. من توی این چندوقت خیلی به این آدم مشکوکم. چون منابع ما گفتند حریف داره شروع میکنه در ادامه همون پروژه و میخواد با نیروهایی که پشت پرده بودن مارو بزنه. برای همین مزاحم شما شدم تا اگر میشه مشورت بدید چیکار کنم؟ گفت: _با این توضیحاتی که شما توی ۱۵ دقیقه دادید و تشریح کردید، به نظرم باید شما توی خارج از کشور دنبال این آدم بگردید و زیر نظر بگیریدش. چون گفتید بچه های جنگال گفتند این توی پاریس هست. شرکت تحقیقاتی و کاری داره. به نظرم باید رفت از اون شرکت شروع کرد. دیدم حرف درستی میزنه. باید قبل از اینکه می اومدن، ما میرفتیم سراغشون تا اگر خبری هست دست به کار بشیم. گفتم: _امکان هست از نیروی مورد اطمینان استفاده کرد؟ _نظرم اینه جناب عاکف، خودتون برای شروع دست به کار بشید و برید توی گود. موندم چی بگم. گفتم : _باشه ممنونم و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم به سمت اداره. . اون شب خونه نرفتم. ساعت حدود ۲۱ بود. تلویزیون دفترم و روشن کردم یه چندتا از خبرهای ۲۱ دیدم و خاموش کردم. رفتم روی مانیتورو با سیدرضا ارتباط گرفتم و گفتم : _میخوام اون ایمیلی که توی پرونده بود و برای شرکتی که متی والوک اونجاست طبق شواهد ما و بهت گفتم آدرس و همه دل و جیگرش و واسم در بیاری، ببین توی چه خیابونی هست. کجا هست و ... یه خرده زمان می برد. حدود ۴۵ بعد بدون اینکه خبر بده اومد دفترم. گفتم: +خوش خبر باشی. _چجوووورم. +ایولله. بشین بریز روی دایره ببینم چی هست. دیدم تموم کوروکی شرکت و برام آورد و ... فقط نمیدونستم میشه اونجا دنبال متی والوک گشت تا زیرنظر بگیریمش یانه با امور بین الملل تماس گرفتم و وصلم کرد به افضلی، گفتم : _آقای افضلی لطف کنید برای حرکت اول حداقل به بچه هاتون (منابع امنیتی مستقرِ سازمان) توی پاریس بگید بررسی کنند، شخصی به اسم متی والوک توی فلان شرکت هست یا نه. طبق آمار ما میگن اون رییس هست. میخوام بررسی اولیه کنند و خبرش و بدید. گفت:_ باشه ۴۸ ساعت فرصت بدید. اون شب گذشت و تمام. فرداش رفتم خونه مادرم، فاطمه رو برداشتم و رفتیم خونه جدیدمون. قرار شد عصر مادرش و پدرش و خانوادش و مادرم و خانواده من بیان خونمون. من نمیتونستم بمونم، باید برمیگشتم اداره. البته یه نیم ساعتی رو موندم و بعدا عذر خواهی کردم برگشتم اداره. توی اداره بودم که دیدم افضلی تماس گرفت. گفت: _طبق بررسی های اولیه ما، و اخباری که منابع مستقر در کف خاک دادند، و شما روی اون شخص در ادامه پرونده قبلی مشکوک شدید، باید عرض کنم شخص مورد نظر در فلان شرکت و در فلان نقطه در پاریس مستقر هست!! ازش تشکر کردم..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ ازش تشکر کردم. فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم: _زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم. تشکر کردو گفت: _از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید. دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم. نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه، زنگ زدم به فاطمه گفتم : _دارم چندروز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم. یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت : _خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی. خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت. فقط بهش گفتم : _به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود. سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود. گفت:_امشب برای ساعت ۱۹:۳۰ فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر ۱۰ درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟ +آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم. _وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت میکنند که یه خرده خوشکل بشی!!! +عاصف دست بردار. نظر کیه؟ _حق پرست. +گندت بزنن عاصف. خداحافظ. چند ساعتی مونده بود تا پرواز. یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای(روحی فدا )رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم. بچه های تغییر چهره اومدن. شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند. حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه. حاجی گفت: _اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی. بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند. دیدم اسم جدیدم هست *کامران شمقدری*. خندم گرفت. چیزی نگفتم. با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بقل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم. ☆☆فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ ۱۷ آگوست ۲۰۱۷ از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت: _سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید. دیدم خودشه. سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت: _فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید. رسیدیم خونه امن. رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم. رفتم نشستم سر لب تاپ. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۹ و ۵۰ رفتم نشستم سر لب تاپ. بچه هامون یه فیلم ۳دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود. وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فالن جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند. بلند شدم . یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست. یه جایی پارک کردم. کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود. خودم خندم میگرفت. تو دلم گفتم "خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الان کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه تناقضات مارو" همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن. یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند؛؛ _ مسئولین ما به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل رو بیشتر کنند. توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.به زبان فرانسوی گفتم: Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu? _سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟ گفت: Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous? _شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟ گفتم: _کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم. Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel. گفت: _چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix. نشستم و گفتم اِی توی روحت. دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه: Où? Asseyez. _کجا؟ بفرمایید بنشینید! گفتم: _میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم Je veux voir les peintures dans cette salle. گفت: _خواهش میکنم بفرمایید. Vous êtes les bienvenus ici. آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم. بعد از چنددیقه منشی گفت: _آقای کامران بفرمایید توی اتاق. از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم. رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم _دانشجوی فالن رشته هستم.سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخش‌ها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم. اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فالن. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. دیدم آدرس یه ایمیل و بهم داد و گفت : _من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم. توی دلم گفتم: آره ارواح عمت. خلاصه اسمم و نوشت و بلند شدم که بیام گفت: _اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم. خداحافظی کردم و اومدم بیرون. اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس. فیلم‌هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم،..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese اگه نتونستی فوتبال را زنده ببینی دیگه مشکلی نداره بیا خلاصش را ببین😉 @footballsummary
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه پایه یازدهم مختص تجربی https://eitaa.com/joinchat/904397675Cb445236e72 گروه پایه یازدهم مختص انسانی https://eitaa.com/joinchat/934282091C2b8a7dcd04 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34 بزرگ ترین گروه آشپزی و ایده در ایتا https://eitaa.com/joinchat/2931360063Cd33f759271 جایی برای تبلیغ کسب و کارهای خانگی و محلی https://eitaa.com/joinchat/3470197656C28d3801894 معرفی کتب و جزوات کمک آموزشی ابتدایی دوره اول و دوم https://eitaa.com/joinchat/1489175448C2c855f31b7
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸رهبر معظم انقلاب اسلامی(مدظله العالی): آیت الله اشرفی اصفهانی یکی از شخصیتهای‌کم‌نظیر انقلاب اسلامی ایران بود. 🔹بیست و سوم‌ مهرماه سالروز شهادت شهید محراب حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی‌ را گرامی می داریم. ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه: شمسی: سه شنبه - ۲۴ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 15 October 2024 قمری: الثلاثاء، 11 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️23 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️51 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️61 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺68 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آن‌ها که باورم نکردند (۲) ماه منیر داستانپور داستان «آن ها که باورم نکردند...» با روایتی از خانه ی علی شروع شد. علی می خواهد به خواستگاری دختر ممدزاغول برود کسی که در محله به خبرچینی برای ساواک معروف است. خانواده ی علی با این ازدواج مخالفند مخصوصا پدر او که طعم نامردی یکی از نیروهای ساواک هنوز زیر زبانش هست ولی علی معتقد است حساب دختر از پدرش جداست و نباید گناه پدر را به حساب دختر نوشت. و اینک ادامه داستان... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آنها که باورم نکردند.pdf
1.48M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۱ و ۵۲ فیلم‌هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم، از یه طریق فوق سری فرستادم ایران. تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دوتا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن و شناسایی کنند. یه چیزی به ذهنم رسید.به داخل خاک ایران پیام فرستادم: 101_110: _غذا روی اجاق هست؟میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم. (221 من بودم و این کد یا همون متنی که فرستادم یعنی من دارم میام ایران). 110_101:_مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟ وسیله هام و جمع کردم ، و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر می‌موندم خودش بلیط و بیاره. حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه، یا اینکه ۱۰۰ روز دیگه. باید منتظر میشدم. دیدم بعد از ۳ ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط . در ورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم. گفت :_فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران. هم دیگرو بغل کردیم. گفتم:_تا کی باید بمونی اینجا؟ گفت: _هرچی خدا بخواد. فعلا توی ماموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون. بیشتر ازاین نمیتونستم بپرسم. چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه چیکار میکنی. این سوالم از روی دلسوزی و برادری بود...بیخیال... منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خداروشکر یه روزه انجام شد. اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و... صبح حسینی اومد دنبالم. من و برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم. پروازم نیم ساعت با تاخیر انجام شد. ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران. ¤¤تهران پاییز ۱۳۹۵ تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچه‌های اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند. کد ورودی رو دادم و وارد شدم. یکی از بچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم: _رو بالا یه سجاده آماده کنید نمازم و بخونم. نمازم و خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه بالا منتظر هستند. لپ تاپ و برداشتم و رفتم بالا. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +آقای حق پرست قرار بود آخر قصه رو بشنوید.. اما انگار عجله داشتید درسته؟ _عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود!. +بله درسته. حاج کاظم گفت: _چیکار کردی؟ +عرض میکنم خدمت دو بزرگوار. بسم الله الرحمن الرحیم...طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبت‌هایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دوتا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه. خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلش و به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم.باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصی و میخوان شکار کنند. یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم گفتم. قرار شد بریم اداره. سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش. فورا با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم. اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش. اومدن دفترم و نشستیم. شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم...سیدرضا جان بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چی کار کردی؟ +حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر میشن برای ورود به ایران. _چطور ؟ مگه چی شده که این و داری میگی؟ +چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد. _جالبه !!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه....شما چیکار کردی پیمان؟ ××من در مورد اون دونفری که فرمودید بررسی کردم. اون دوتا جوونی که شما توی فرانسه فیلمش و برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الان هم توی اون شرکت هستند و دارند کار میکنند. گفتم:_پس اون یه شرکت نیست. در یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh