لئو؛ معلم مخفی یک کلاس پرماجرا! 🦎
انیمیشن "لئو" این روزها سروصدای زیادی کرده و به یکی از محبوبترین انیمیشنهای سال تبدیل شده. حالا که روز معلمه، فرصت خوبیه دربارهی شخصیت لئو و معلمهای این داستان با هم حرف بزنیم.
به نظر من، این اثر یکی از بهترین انیمیشنهاییه که میتونه فرق بین دو تا معلم از نسلهای مختلفو بهمون نشون بده. 👩🏻🏫🧑🏼🏫
اولی خانم سالیناسِ مهربون و صبور که سعی میکنه با تشویق و لطافتش باعث پیشرفت بچههای کلاس بشه،
👩🏻🦱👜🦋
دومی، خانم مالکین، از معلمهای جایگزین یا ذخیره که آموزشهاش سنتی و سختگیرانهس.
👵🏻💼📏
بعد از مرخصی بارداری خانم سالیناس، حضور خانوم مالکین حسابی بچههای کلاس پنجمو مضطرب میکنه. اینجاست که لئو، مارمولک ۷۴سالهی مهربون و بامزهی کلاس، تصمیم میگیره سرنوشت پنجمیها رو تغییر بده.
🦎📖〽️
شاید با خودت بگی یه مارمولک وسط کلاس درس چی کار میکنه؟!
لئو جزو حیوانات آزمایشگاهی کلاسه که بچهها هرچندوقتیکبار به شکل داوطلبانه اونو به خونه میبرن تا مسئولیت نگهداریشو به عهده بگیرن.
توی این فرصت لئو هر بار با یکی از بچههای کلاس وارد گفتوگو میشه. اون سعی میکنه پای دردِ دلهای بچهها بشینه و به اونها کمک کنه ارتباط خوبی با همکلاسیاشون برقرار کنن.
👨🦲👱♀👩👦🧑🦰👩🦰👨🦱👩🦱🧑🦰🦎
درواقع لئو میشه معلم مخفی بچههایی که یه معلم سختگیر مثلِ خانوم مالکین به اندازهی کافی درکشون نمیکنه.
شاید یکی از زیباترین سکانسهای این انیمیشن لحظهایه که خانم مالکین لئو رو به خونهش میبره.
اینجاست که اونها برای اولینبار با هم وارد گفتوگو میشن و خانم مالکین از احساسات کودکیش میگه. بعد به کمک لئو یاد بهترین معلم دوران کودکیش و خاطرات شادی که در اون دوران داشته، میافته.
👧🏻👩🏻🏫🌈
بعد در کمال تعجب میبینیم حتی آدم جدی و منضبطی مثل خانم مالکین هم درونش کودک لطیفی زندگی میکنه. این کودک حساس و نیازمند محبت، بالاخره یه روزی از یه جایی سردرمیاره و زندگیشو تغییر ایده.
شاید قشنگترین بخش این انیمیشن وقتیه که لئو دربارهی معلم بچگیهای خانم مالکین میگه:
"اون تورو خانوادهی خودش کرد. این کاریه که معلمای خوب میکنن. حتی اگه جایگزین باشن، سعی میکنن با زمان کمی هم که دارن تغییر ایجاد کنن. و این باعث میشه که شاد بمونن."
👩🏻🏫🤝🌟
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
خـ♡ـدایا
در آخرین روز ماه مهر،درهای مهربانیت را
به روی دوستانم بگشا
شادی، تندرستی و آرامش را برای همه آنها مقرر کن
امروز در آهنگ زندگی
شعری باید گفت پر از طلوع
قصهای باید گفت پر از هیجان
و ترانهای باید خواند پر از پرواز
سـ🍁ـلام
روزتون بخیر و نیکی
🍂به آخرین روز مهر ماه🍂
خوش آمدید
امیدوارم
با به پایان رسیدن ماه مهر تمام یأس و نا امیدیها هم به پایان برسد
و آبان ماه شروع بهترین روزها برایتان باشد
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
ياد خدا آرام بخش دلهاست
روزت را متبرک كن با نام و ياد خدا
خدا صداى بندههايش را دوست دارد
خدایا با توکل بر اسم اعظمت ماه آبان را آغاز میکنیم
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
سلام به خدای مهربان
سلام به اولین روز آبان
سلام به صبح زیبا
سلام به مهر و مهربانی
سلام به عشق و امید
سلام به دوستان خوبم
🍁به ماه آبان خوش آمدید🍁
امیدوارم لحظات زندگیتون مدام حول محور عشق، شادی و آرامش در حرکت باشه
و آبان ماه براتون پر از برکت خوشبختی و مؤفقیت باشه
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
دفتـر آبـ🍂ـان را باز کن،برگ اولش را با کاغذی از جنس دلت جلد کن
صفحه به صفحه اش را با اميد خط کشی کن،صاف و يکدست.اين بار بهتر ورق بزن
با احتياط بيشتری نگهش دار ،شروع به نوشتن کن اين بار کمی خوش خطتر بنويس
📝 خـط اول .....
بـه نـام خـدا،سـلااااام آبــ🍁ــان
🍂شروع آبان ماه شما پر برکت و معطر به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان پاک و مطهرش
🍂اَللّٰهُـمَّ
✨🍁صَـلِّ
🍂✨🍂عَـلىٰ
✨🍁✨🍁مُحَمَّـدٍ
🍂✨🍂✨🍂وَ آلِ
✨🍁✨🍁✨🍁 مُحَمَّـدٍ
🍂✨🍂✨🍂وَ عَـجِّلْ
✨🍁✨🍁فَرَجَهُـمْ
🍂✨🍂وَ اَهْلِکْ
✨🍁اَعْدَائَهُـمْ
🍂اَجْمَعِیـن
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 22 October 2024
قمری: الثلاثاء، 18 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه لسّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️44 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar11
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر
شام رفتند تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به
کارونسرائی میرفتند مبلغ کمی پول میداد
تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.چون به شهر شام رسیدند بار حاضر نبود،پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند
و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند.اما گمان نمیکردند غلام سکهای داشته باشد،پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند به کارونسرا رسیدند
غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: تو چرا غذای گرم نمیخوری؟
غلام گفت: من غلام هستم به خوردن
تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد،اما تو تاجری و عادت نداری شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: غذای گرم را بردار به من از
عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت
هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد.مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
🔸آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنی بودن میکنند میبخشند.
من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ شما چه طور؟
کدوم یکی از جملهها رو شنیدید؟🤔
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ستارخان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 شکست و تسلیم شدن تو کار یه ایرانی نیست!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ستارخان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تنها ایرانی باشگاه هشت هزارتاییها!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#عظیم_قیچیساز
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ تا حالا به این فکر کردید گذشتههای خیلی دور که دوربین نبوده چجوری تاریخ رو ثبت میکردن؟
اینکه اگر تاریخنگارها نبودن الان نمیدونستیم گذشته ایرانمون چی بوده که بخوایم بهش افتخار کنیم یا ازش عبرت بگیریم؟🤔
بیهقی یکی از اون تاریخنگارهای معروف ایرانه که تاریخ ایران رو در زمان خودش نوشته.📜
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ابوالفضل_بیهقی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن داستان تغییر
در شهری، مرد بداخلاقی زندگی می کرد. مردم از زخم زبانهای او و اخلاق بدش آسایش نداشتند.... از همه چیز عصبانی می شد. یک روز رفت به بازار و در راه به یک میوه فروشی رسید شروع کرد به غرغر کردن و....
کارش شده بود غرزدن تا اینکه....
ادامه این داستان اثرگذار و در پوشه صوتی زیر دنبال کنید
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
207_62698725509097.mp3
6.48M
تغییر
#داستان
#پادکست
#رشد_نوجوان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
سلام مامان خانم خوبی؟
صدای نگرانش به گوشم رسید
-امیرعلی، مادر تویی؟ خوبی قربونت برم؟
-شکر خوبم شما خوبی؟
-همینکه صداتو شنیدم خوب شدم، آخه تو نمیگی آدم نگرانت میشه پسر؟
-شرمنده مامان، نمیخواستم نگرانتون بکنم
-دشمنت شرمنده پسرم، حالا تو خوبی؟ درد که نداری؟ میخوام بیام تهران
-خوبم مامان جان نگران نباش. نه نیاین راستی با بابا هم بگید که نیان. من میام دیگه تا چند روز دیگه
-مطمئنی؟ پس کی برمیگردی؟
-اره خوبم. هنوز معلوم نیست، تا ببینیم دوستم کی بهوش بیاد، نمیتونم که اینجا تنهاش بزارم
-باشه پسرم، هروقت خواستی برگردی خبرمون کن باشه؟
-چشم قربونتون برم، کاری نداری؟
-نه پسرم مواظب خودت باش
-چشم چشم، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۷ و ۷۸
یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کلهی فرهاد بین در دیده شد،
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
-داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها
-خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین بههوش اومد
از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم
-جان من؟
-آره دکتر داره معاینش میکنه
-الان میام
سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون.
پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم
-آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟
-خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده
فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟
-بله، ولی زیاد طول نکشه
-چشم خیلی ممنون
سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت
فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی
بعد با بغض ادامه داد:
-اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم
فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد
-بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟
-وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت
-ولی بازم باید باهام حرف میزدی
از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت:
-بنظرت بیدارش کنم؟
-نه خودش بیدارشه بهتره
-خیلی خوابید دیگه بسه
یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید
-عه فرهاد نکن
-بابا خرس هم اندازه این بشر نمیخوابه بذار بیدارشه
-نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن
-عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن
با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت
فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد
به این حرفش آروم زدم زیرخنده. نگاهی به رامین کردم و پرسیدم:
-سلام داداش، خوبی؟
رامین: -سلام، یکم... درد دارم
فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده
چشم غره ای نثارفرهاد کردم
رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-آهای، رو دادم پررو شدین ها
دوباره خندیدن
رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟
-والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی
رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم
فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی
رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟
فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی
رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین
-نه دیگه این رسمش نیس، البته...
به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم:
-ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن
فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم
رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت
-آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه
رامین: -اونا مهمترن، برگرد
فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده
-چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار
سرشو تکون دادوگفت:
-بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید
روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیهی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود.
وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم،
با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود.
بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد:
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
-سلام، شکر شما خوب هستین؟
-خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم
-چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم
-دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟
-سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟
-آره یه چیزهایی گفت
-بله خب، بعید نیس، دهن لقه
-راستش...
-بفرمایید
-راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد آرمانه
-آرمان؟!
-بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد
-چی میگفت؟
-فقط تهدیدم میکرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا
عصبی گفتم:
-خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم
-خیلی خب،...چرا جوش میارین
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم. بحثو عوض کردم.:
-بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟
- آره ببخشید، گفته بودین
-کاری ندارین؟
-نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن،
آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم:
خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا...
ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم
❤️مائده
کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت....
.
.
.
امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم،
البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هممیخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد
ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم،
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمیشد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه میشدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمیکرد تا منم بهش دل ببندم.
پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم. اره بهش دلبسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائدهی جدید شده امیرعلی.
یعنی من باید چجور باشم که دختر ايدهآلش باشم؟ به گوشهای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم
-مائده، چرا تو حیاطی؟
باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم
-هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم
زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم
زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمهچینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب
نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس میکردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد...
-تو، به امیرعلی علاقه داری؟
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم
زن عمو: -مائده؟
-سارا... چیزی بهتون گفته زنعمو؟
-فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟
با بغضی که ته دلم بود،
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم:
-ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آیندهای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم
-مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟
-بله، مطمئنم
-مگه ازش پرسیدی؟
الکی سرمو تاییدوار تکون دادم.
زنعمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونهم جاری شد
-ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس بهمن داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم.
اشک هام پشت سر هم میومد.
یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونهم جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت:
-واقعا دوستش داری؟
به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد
-پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری
-زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آیندهی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانوادههامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد.
-به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟
دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم
-چون دارم اذیت میشم.
باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم.
ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی
-قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین
سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟
-نه قربونت به سلامت
خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین میرفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت:
-امیرعلی فقط باتو خوشبخت میشه، به حرفام فکرکن
سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زنعمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو میفهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۲ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 23 October 2024
قمری: الأربعاء، 19 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ شاعر حماسه سرایی که آزادی را بلند میسرود!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#طاهره_صفارزاده
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
عزیز مامان! خوشگل بابا!
📙📘📗📕 داســـتان واره ی زیبـــا و قابل تأملـــی در بـــاب #توجـــه_و_محبـــت بـــه کـــودکان در کتـــاب آقـــای عباســـی ولـــدی آمـــده اســـت، کـــه توجـــه شـــما را بـــه آن جلـــب میکنـــم:
دختـــری از ســـرویس🚎 مدرســـه پیـــاده شـــده و زنـــگ منـــزل 🏡را بـــه صـــدا در مـــی آورد؛ مـــادر همـــان لحظـــه در آشـــپزخانه مشـــغول طبـــخ غذاســـت🥗🍲🍝. او میدانـــد کـــه بـــدون شـــک دختـــرش پشـــت در اســـت، امـــا کمـــی بیشـــتر بـــه غـــذا میپـــردازد. دختـــر کـــه از تأخیـــر مـــادر آزردهخاطـــر 😔شـــده، دســـت خـــود را روی شاســـی زنـــگ گذاشـــته و برنمـــیدارد؛ مـــادر گوشـــی آیفـــون را برمـــیدارد و بـــا ناراحتـــی🤨 میگویـــد:
کیه⁉️
دختر میگوید:
منم، چرا در را باز نمیکنی⁉️
دختـــر وارد خانـــه می شـــود و بـــه ســـمت اتـــاق خـــود مـــی رود. مـــادر می گویـــد:
سلامت کو دختر⁉️
دختـــرک بـــا ســـردی ســـلام می کنـــد و یک دفعـــه یـــادش بـــه اتفاقـــی می افتـــد کـــه در مدرســـه رخ داده و بـــا هیجـــان به ســـوی مـــادرش مـــی رود تـــا برایـــش تعریـــف کنـــد! مـــادر میگویـــد:
تعریفت را بذار برای یه موقع دیگه. الان اصلا حوصله ندارم!🤫
دختـــر بـــه ســـمت اتاقـــش مـــی رود. مـــادر از آشـــپزخانه صـــدای خـــود را بلنـــد میکنـــد:
مانتـــو و کیـــف👜 و کتـــاب هاتـــو📙📘📗📕، کـــف اتـــاق پهـــن نکـــن! کمـــرم خـــرد شـــد از بس کـــه وســـایل شـــما را جمـــع کـــردم.
دختـــر مشـــغول شـــانه کـــردن موهـــای خـــود می شـــود. زنـــگ تلفـــن📞 بـــه صـــدا درمی آیـــد. مـــادر می گویـــد:
چرا گوشی را برنمیداری⁉️
مـــادر خـــودش گوشـــی را برمـــی دارد و متوجـــه می شـــود کـــه دوســـت صمیمیـــش، مـــژده خانـــم اســـت؛ بـــا احساســـی خـــاص😊 میگویـــد:
بـــه بـــه مـــژده خانـــوم! چقـــدر خوشـــحالم🙂🙃 صداتونـــو می شـــنوم، وای دلـــم بـــرات یـــه ذره شـــده، از دور میبوســـمت، مشـــتاق دیدارتـــم...
همیـــن مـــادری کـــه حوصلـــه دختـــرش را نداشـــت، نیـــم ســـاعت🕡 بـــا دوســـتش صحبـــت می کنـــد! کمـــی می گـــذرد و دختـــرک قصـــه مـــا موهـــای خـــود را شـــانه کـــرده و یـــک گل ســـر بـــه موهایـــش می زنـــد. پـــدر وارد منـــزل میشـــود. ســـفره غـــذا پهـــن و جعبـــه جادویـــی 📺روشـــن میشـــود. پـــدر بـــه تلویزیـــون چشـــم 👀دوختـــه و همـــه حواســـش بـــه ایـــن اســـت کـــه مبـــادا اشـــتباهی لقمـــه غـــذا را بهجـــای دهـــان در چشـــم خـــود فرو کنـــد!
شـــما بفرماییـــد در چنیـــن خانـــهای نیـــاز فرزنـــد بـــه #محبـــت تأمیـــن میشـــود⁉️
حالا فیلم🎥 را برگردانیم به عقب و جور دیگری ببینیم.
دختر خانـــم از ســـرویس مدرســـه پیـــاده می شـــود و مـــادر بـــا بـــاز کـــردن به موقـــع در، شـــوقش😊 را بـــرای دیـــدار فرزنـــد نشـــان میدهـــد؛ مـــادر بـــا دیـــدن فرزنـــد خـــود میگویـــد:
دختر عزیزم اومد، گل⚘️ مامان اومد، عزیز مامان اومد.
مـــادر فرزنـــد خـــود را تـــا اتاقـــش همراهـــی میکنـــد و دختـــر آمـــاده شـــانه زدن موهایـــش می شـــود. مـــادر شـــانه را از دســـت او می گیـــرد و می گویـــد:
عزیز مامان خودم دوست دارم موهایت را شانه کنم.
تلفـــن📞 زنـــگ می خـــورد و مـــادر پـــس از صحبـــت کوتاهـــی بـــه خانـــم پشـــت خـــط میگویـــد:
دخترم تازه از مدرسه اومده؛ بعدا با شما تماس خواهم گرفت.
پـــدر به محـــض ورود بـــه خانـــه بـــا روی گشـــاده بـــه ســـمت دختـــرش رفتـــه و میگویـــد:
دختـــر بابـــا، خوشـــگل بابـــا، دختـــرم تـــو رو کـــه میبینـــم خســـتگی ازتنـــم بیـــرون میـــره. چطـــوری بابـــا؟!🙃
🌱 جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✨سفری به زندگی ابوالفضل بیهقی؛ تاریخدان ایرانی✨
(به مناسبت بزرگداشت بیهقی و روز ملی نثر فارسی📝)
من، ابوالفضل بیهقی، سال ۳۷۴ هجری شمسی در حارثآبادِ بیهق به دنیا آمدم؛ یعنی حوالی سبزوارِ امروزی.
در جوانی زیر نظر استادم، بونَصر مُشکان، کارم را به عنوان دستیارِ نویسنده آغاز کردم. من در دورهی حکومت غزنویان زندگی میکردم و در دوران شاهانی از این خاندان دبیر و رئیس دیوان رسالت بودم. به همین دلیل بخشی از تاریخ دوران سلطان محمود غزنوی، سلطان محمد و سلطان مسعود غزنوی و... را نوشتم تا در ذهن آیندگان بماند و ماندگار شود.
🕯📜✍🏻
✨«تاریخ بیهقی» من چه کتابی است و چرا مهم است؟✨
درست است که من در «تاریخ بیهقی»، راوی داستانهایی از زندگی پادشاهان غزنوی و اتفاقات مهم آن دوران بودهام، اما این کتاب فقط یک کتاب تاریخی نیست! در نوشتن تاریخم سعی کردهام باانصاف باشم و بدون اینکه فقط نفع خودم یا دیگری را در نظر بگیرم، تا جایی که توانش را داشتهام، اتفاقات مهم را برای مردم حکایت کنم.
🔍📖🪶
همچنین داستانهای تاریخی را طوری نوشتهام که هم خواندنی باشند، هم برای مردم فایده داشته باشند. نثر زیبا و روان کتاب من نظر هر خوانندهی خوشذوقی را به خودش جلب میکند. انقدر که بعد از هزار سال، هنوز که هنوز است، کتاب من خوانده میشود و طرفدار دارد.
✨📚✨
✨داستان پرماجرای حسنک وزیر✨
یکی از مهمترین داستانهای تاریخ بیهقی، ماجرای غمانگیز حسنک وزیر است. حسنک در دوران محمود غزنوی وزیری محبوب و قدرتمند بود، اما به خاطر بدگوییها و توطئهی دشمنانش به دستور سلطان مسعود به خیانت محکوم شد و اعدامش کردند.
من ماجرای این وزیر دوستداشتنی را با احساس عمیق و جزئیات زیاد برای آیندگان نوشتهام. چون میخواستم همه بدانند چطور در دربار حسادتها و دشمنیهای افراد بدکار میتواند زندگی شخصیتهای بزرگ و بانفوذ را به خطر بیندازد.
⚔️❤️🩹🥀
✨تاریخ بیهقی را چطور بخوانم؟✨
راستی فرزندانم، در دوران شما نویسندهای به نام محمدعلی آزادیخواه گزیدهای از کتاب مرا با نام مجموعه داستان «قصههایی از تاریخ بیهقی» از سوي نشر كتاب پارسه منتشر کرده. امیدوارم آن را بخوانی و دوست داشته باشی فرزندِ ایرانزمین.
👳🏻♂️📖🌷
#مناسبت
📍تازهترین چیزهایی که باید درباره اونها بدونی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقویم_روز_چهارشنبه
#دوم_آبان۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
صبح اشاره خورشید است برای آغازی دوباره و من آموختهام هر آغازی با نام زیبای تو کلید میخورد و هر پایانی به اسم اعظم تو ختم میگردد
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
صبح است همگی عاشقی آغاز کنید
در تار زمین شعر و غزل ساز کنید
خورشید به تکرار لبش میخندد
ای منتظران پنجره را باز کنید
سـ🍁ــلام
صبح پائیزیتون بخیر و نیکی
امروزتان متبرک به نگاه خدا و طلوعی از عشق و لبخند الهـی
روزگارتان سرشار از مهر یزدان پاک
نیکی، درستی، شادی و خوشبختی
سکان زندگیتان باشد
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar4
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.
_چشم... مطیعم.
+الآن دقیقا کجایید؟
_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.
بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچههای کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام.
ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن،
دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.
به بهزاد گفتم :
_پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره
گفت :_نه حاجی حواسم هست.
این ما بین به ذهنم رسید .
اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست.
ولی احتمال دادم ،
اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.
بعد از یک ربع بهزاد پیام داد :
"هستم سر تقاطع سوم."
فوری بی سیم زدم به علی اکبر:
+دویست و پنجاه____ ۱۱۰
110_ به گوشم.
+موقعیت دقیق؟
_تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم.
+مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.
_چشم فقط چندلحظه
بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.
■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■
فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم :
_از توی پیادهرو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی.
به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر.
پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم
و بهزاد شد جایگزین
و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.
از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم .
بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم :
_نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.
بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند.
اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحتانتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن.
یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن .
و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم.
به بهزاد گفتم:
-موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره.
اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم.
دو سه ساعت طول کشید .
تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم...
به بهزاد گفتم :
_تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و...
خودم داشتم روی مانیتور اتاقم،
از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسهی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوقالعادهی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.
بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد.
۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح)
بعد از نماز صبح نخوابیده بودم .
و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند.
ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.
_حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟
+بگوشم بهزاد. چه خبر؟
_داماد اومده بیرون!!
+ماشین عروس داره یا میخواد سادهزیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟
_فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم.
فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.
از دوحالت خارج نبود.
یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم
و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.
چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:
_داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه .
بهش گفتم:
_بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی .
_حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟
+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.
بهزاد راست میگفت.
اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود.
از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.
بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت.
بچههایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم :
_شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصلهی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.
اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد.
چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.
از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم.
بهترین کار این بود ،
برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم.
رفتم دفترش و براش توضیح دادم.
حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.
گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.
حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.
بهم گفت:
_برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت.
از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم.
یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم:
_شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم .
یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.
حاج کاظم بود.
فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.
شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود.
آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.
بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند.
رسیدم به هتل مورد نظر.
نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.
بهزاد که من و دید،....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۵ و ۶۶
بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت :
_حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟
+شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟
_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم.
بچهها یواشکی تونستند نفوذ کنند ،
و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند
_ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟
بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند:
_لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده.
اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند.
قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.
+صحبت کردند با هتلدار؟؟
_آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم.
+بهزادجان من یه خرده نگرانم.
_چرا حاجی؟
+نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.
بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.
بهش گفتم:
+من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.
_حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.
+نه نمیشه. باید خودم باشم.
از ماشینش پیاده شدم.
رفتم به بچههای دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و
آنالیز کردم.
یک روز بعد...
حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ،
بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل.
و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات.
حالا دیگه دستمون بازتر بود.
منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه
احتمال مراقبتش بود.
تجربهی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم.
خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون،
میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.
پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم.
بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.
دو روزی از مستقر شدن بچه ها ،
توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید.
گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟
من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش
داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند.
گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر
میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم.
تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.
نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون.
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh