enc_16777208837470958868009.mp3
5.73M
🌺🌺🌺ولادت امام حسین (ع) مبارک باد 🌺🌺🌺
🔸️مولودی دین و دنیای منی
🔹️از محمود کریمی🌷
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقویم آموزشی یکشنبه ۱۴ بهمن
:
الحمدلله الذی خلق الحسین🫀🥹
میلاد با سعادت امام حسین (ع) بر تمام شیعیان مبارک 🌷🌷🌷
35 کاربرگ رنگ آمیزی.rar
3.59M
🎊 دهه ی فجر مبارک باد.
35 عدد کاربرگ رنگ آمیزی انقلابی
#ششم_دبستان
❄️❄️
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
مقاله دهه فجر.pdf
509.5K
#مقاله_دهه_ی_فجر
#ششم_دبستان
❄️❄️
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
1_9093220136.pdf
5.81M
#نمایشنامه_ی_دهه_ی_فجر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ششم_دبستان
❄️❄️
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن دهه ی فجر
#ششم_دبستان
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴خونه ی همیشه شلخته 😵💫👆
اگه تو ام همیشه خونه ت کثیف و نامرتبه و هیچ برنامه ای برای مرتبی نداری...
بیا تو کانال مامان فاطمه کارهای خونت رو با برنامه هاش پیش ببر👌
مامان فاطمه ۲۷ سالشه و خودشم ۳ تا بچه شیطون داره🥴، کاملا درکِت میکنه😉
https://eitaa.com/joinchat/3026780753Cf99ee73d6a
تا قبل ماه #رمضون ۶۰ هزار نفری میخوایم #خونه_تکونی کنیم بیا 👆😁
هدایت شده از تدریس یار پایه اول
🔴ماه #رمضون و #عید
از رگ گردن به شما نزدیکتر است😁
پس دست بجمبون بیا
#خونه_تکونی همگانی داریم😍
دسته جمعی صفاش بیشتره 👇
https://eitaa.com/joinchat/3026780753Cf99ee73d6a
🧺🧴🧼🧽🧹
37.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام تو را دوای درد است حسین
بی یاد تو بین که چهره زرد است حسین
عشق تو مرا ز خویش بیگانه نمود
بیعشق تو بین که سینه سرد است حسین
میلاد امام حسین (ع) و روز پاسدار مبارک
🍃🌸نماهنگ تولد امام خوبیها امام حسین (ع) 🌸🍃
طراح: مینا قشلاقی 🌸🍃
کارگروه سواد دیجیتال استان البرز 📲💻
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
💢 اطلاعیه مهم و فوری 💢
به اطلاع مشمولان قانون نظام رتبهبندی معلمان میرساند:
🔹 آن دسته از افراد واجد شرایط که تاکنون مدارک خود را بارگذاری نکردهاند، میتوانند از امروز ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ به مدت دو هفته از طریق سامانه my.medu.ir اقدام نمایند.
🔹 این مرحله شامل افراد جدیدالاستخدام، نیروهای بازگشته از مرخصی یا مأموریت، تغییر سمتیافتهها و انتقالیها از سایر ارگانهای دولتی است.
🔹 مدیران کل استانها موظفاند اطلاعرسانی دقیق و بهموقع را انجام دهند.
🔹 مدارک باید تاریخ صدور معتبر داشته باشند؛ مدارک صادره پس از تاریخ مشمولیت پذیرفته نخواهند شد.
🔹 ارسال اطلاعات نادرست تخلف محسوب شده و رسیدگی به پرونده رتبهبندی فرد تا تعیین تکلیف متوقف خواهد شد.
📌 راهنمای بارگذاری مدارک در سامانه موجود است. لطفاً پیش از اقدام، دستورالعملها را دقیق مطالعه کنید.
💢 میزکار مرکزی رتبهبندی معلمان 💢
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۹۱ و ۹۲
قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو با گریه و اضطراب گفت:
_پسرم چیشده؟؟
+مامان.چیزی نیست فدات شم.. آروم باش.. خوب نیست برات اینطور بی تابی کردن.
_تو رو روح پدرت بهم بگو موضوع چیه.. این پلیسا برای چی اینجا هستن.. برای فاطمه زهرا اتفاقی افتاده؟ تو رو روح پدرت قسم دادم بهم بگو....
+نه قربونت برم مادرم.. هیچچی نیست.
_قسمت دادم تو رو به روح پدرشهیدت.. پس بهم بگو..
با ناراحتی سرم و انداختم پایین و گفتم:
+فاطمه رو دزدیدند. دعا کن فقط... همین..
این و گفتم انگار یک نفر چنگ انداخت و زد زیر گلوی مادرم و گرفت.. وقتی این و گفتم به مادرم حالت خفگی دست داد.. دیدم مادرم از شنیدن این حرف داره حالش بد میشه فوری بغلش کردم و زیر بازوهاش و گرفتم تا نیفته..
به معصومه خانم و دوستای فاطمه که اونجا بودند، گفتم :
_مادرم و ببرید از اینجا لطفا..حواستون باشه بهش..
مادرم و بردن و منم کلافه و سردرگم، برگشتم رفتم سمت مهدی..وقتی نزدیک مهدی شدم، پشتش سمت من بود و داشت برای نیروهاش حرف میزد،
متوجه شدم داره با حالت تند و عصبانیت میگه:
_تا الان گشتید پیدا نکردید!؟ یعنی چی؟! من این چیزا حالیم نمیشه. همه جاهارو دوباره خوب بگردید.. به هرچیزی که مشکوک شدید برید سمتش. هرخونه ای که مشکوک شدید بهش، به من بی سیم میزنید میام فوری.. شما میدونید ایشون کیه اصلا. همسرشون که دزدیده شدند کی هستند؟؟ آبروی مارو دارید میبرید. این دوست من یکی از جوانترین مسئول، و زبده ترین نیرو و از رده بالاهای یکی از نهادهای اطلاعاتی-امنیتی کشور هستند و...
من وقتی رسیدم بهش حرفش و تموم کرد. صداش کردم گفتم:
+مهدی بیا
_جانم.
+انقدر از من نرو تعریف نکن.. اینا چیه میگی به همکارات.
_ چشم دیگه نمیگم.. ولی من حقیقت و گفتم..راستش اعصابم به هم ریخت وقتی گفتند هنوز نتونستیم سرنخی پیدا کنیم.
+ممنونم. لطف داری.. ولی آرامش خودت و حفظ کن.. حالا هم یه زحمت بکش یه کاری کن..
_مخلصتم بگو.
+بچه های چهره نگاری رو میخوام.
باتعجب گفت:
_یعنی چی بچه های چهره نگاری رو میخوای؟؟ مگه دزدیدنش؟ مگه نمیگی گم شده؟
+بیا بریم اون طرفتر، بعدا بهت میگم...
از جمع همکاراش فاصله گرفتیم و رفتیم ده پانزده متر اونطرفتر و یه جای خلوت ایستادیم و بهش گفتم:
+ببین مهدی جان، من باید برم (.....) این شهر. یه خرده قضیه مهمه. از اونجا باید یه سری اقدامات و شروع کنم و پیگیری کنم.
_یعنی ما کارمون و بلد نیستیم دیگه؟؟!!
+مهدی چرا حرف بی ربط میزنی؟ مگه من گفتم بلد نیستید؟ یه موردی هست که فقط از شخصی به نام فیروزفر که خودش اطلاعاتی-امنیتی هست و اینجا توی شمال مستقر هست، و از نیروهای تحت امر تهرانه و زیر مجموعه ما هست، از اون فقط برمیاد.
_پس چهره نگاری نمیخوای؟
+میخوام، ولی الان نه.. حتما بعد از اونجا میام پیشت. حالا شاید کار دیگه ای هم باهات داشتم. من فعلا میرم سمت فیروزفر. فقط لطفا به گشتی های خودت بسپر دوباره رصد کنن همه جاهای این منطقه رو ! ضمنا توی دسترس باش
چون هر لحظه ممکنه اتفاقایی بیفته که همه رو درگیر خودش کنه.
خداحافظی کردم و رفتم خونه مادرم ،
و لب تاپم و گرفتم و ماشینم و سوار شدم و رفتم پیش فیروزفر دم در ادارشون گفتم کی هستم و از کجا اومدم و هماهنگ کردن داخل و فوری رفتم دفتر فیروزفر..
سلام علیک کردیم و گفت:
_حاج کاظم از تهران زنگ زد بهم خبر داد و جریان و گفت.خیلی ناراحت شدم.
+ شما لطف دارید برادر.
_خب من درخدمت شما هستم.. بهم بفرمایید الآن باید از کجا شروع کنیم؟
+اول باید از کسی که توی بازار گوشیم و زد شروع کنیم.
_یعنی چهره نگاری کنیم؟
+آره
_الآن میگم بچه های چهره نگاری بیان.
هماهنگ کرد با مسئول دفترش که فوری به بچه های چهره نگاری اداره بگه بیان دفترش..
دو سه دقیقه بعد ،
بچههای چهره نگاری اون نهاد امنیتی اومدن دفترش و ، حدود نیم ساعت چهل دقیقه طول کشید تا چهره رو شناسایی کردیم.
عاصف بهم زنگ زد.. جواب دادم تلفن و گفت:
_سلام.
+و علیکم السلام.. بگو فوری عاصف جان.. وقت ندارم چون...
_فایل صوتی رو برات فرستادم روی گوشیت.
+باشه ممنونم. گوش میدم..ضمنا، من الان پیش فیروزفر هستم. بچههای اینجا هم چهره نگاری کردن و تموم شد. یه نسخش و فیروزفر از اینجا براتون میفرسته تهران، اسم و مشخصاتش و برام سریع پیدا کن خودت.. برام کد شده بفرست... اینجا هم.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۹۳ و ۹۴
+اینجاهم زیر و روش و برام درمیارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما.. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟
_فعلا روی همون فایل صوتی که الان بهت گفتم برات فرستادم، دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟
+فعلا نه.. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شما هم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید.
_حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته.
قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد. حوصلش و نداشتم جواب بدم. ولی گفتم شاید کار مربوط به همین قضیه ماهواره باشه .. جواب دادم:
+سلام... بگو عطا. میشنوم
_سلام عاکف جان خوبی؟ خبرو الان شنیدم. خیلی ناراحت شدم. وضعیت چطوره الآن.
+خبر چی و؟
_قضیه خانمت و. !!!
+تو به این چیزا چیکار داری آخه. زن من مهم نیست الان. تو بالا سر اون ماهواره برای پرتاب مگه نباید باشی؟؟ چشم و امید #رهبری و #مردم به پرتاب این ماهواره هست... #دنیا داره با حساسیت دنبال میکنه این موضوع و !! بعد تو داری زنگ میزنی به من که فلان شده یا نه..
_چشم ... ببخشید.. اما دستگاه و تست کردیم و مشکلی نداره خداروشکر. همه چیز آمادس. خداروشکر تونستیم کاری کنیم که اگر یه وقتی دستور برسه که الان پرتاب نشه کاری کنیم که پرتاب نشه و این جلوگیری باعث انفجار نمیشه. من نگران فاطمه زهرا خانم بودم، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیشده؟
+ممنونم. لطف داری. تو به کارات برس. همه فکر و ذکرت باشه ماهواره.. عطا ازت خواهش میکنم همه تلاشت و بکن..منم اگر اتفاقی افتاد و کاری نیاز بود انجام بدی، باهات تماس میگیرم.
قطع کردم...
دیگه باید از اون نهاد امنیتیِ شمال می اومدم بیرون.. موقع خارج شدن از دفتر فیروزفر، بهش گفتم:
+من یه لب تاپ دارم.. این و تحویل شما میدم.. مسئولیتش با شما هست. توی صندوق همین اتاقتون بمونه و کلیدش دست خودتون فقط باشه.
فوری یه چسب مخصوص که برای پلمپ بود و شماره مخصوص و کد ادارمون و داشت ، از توی کیفم در آوردم و چسبوندم تن لب تاب که اگر لب تاپ و کسی باز کرد بعدا، من بدونم..
+خلاصه ما بیشتر در خطر هستیم و باید پیشگیری کنیم.
لب تاپ و تحویل دادم و اومدم بیرون و رفتم توی ماشینم.
فایلی که عاصف از تهران برام فرستاد روی موبایلم و صدای یکی از اونایی بود که فاطمه رو دزدیدند، پِلِی کردم و گوش دادم.
گفتند:
_به عاکف سلیمانی بگید از طریق دوربینای اون هتلی که تامی برایان توش بود، تونستیم بفهمیم کار گرفتن قطعه "پی ان دی" و ضرب و شتم تامی برایان کار کی هست. این حرکت ما عوض اون کار شماست. ما خیلی به شما نزدیکیم. ضمنا به عاکف سلیمانی بگید برای پیدا کردن همسرش، زیاد انرژی مصرف نکنه. خانومش پیش ما هست. این اولین پیغام و هشدار ما بود. وقتی پیغام بعدی رو در تماس بعدی بهتون دادیم، از زمان اعلام هشدار و پیغاممون، چند ساعت فقط فرصت دارید تا به خواستمون عمل کنید. وگرنه همسر عاکف و به قتل میرسونیم./تمام..
از ناچاری سرم و گذاشتم روی فرمون ماشین و برای فاطمه غصه خوردم..
بغض کردم..
آخه فاطمه توی زندگیش با من مظلوم واقع شده بود.. اون بخاطر کار من درگیر این موضوع شده بود..
از طرفی به خاطر مشکل من، نمیتونست
مادر بشه. از طرفی دوری های من و تحمل میکرد. از طرفی همش صبور بود. همیشه دلسوز بود. بخاطر من یکی دوبار تا مرز ترور رفت و اینم سومیش بود.
دلم گرفته بود....
واقعا تحت فشار بودم. آخه جوون بودم. پدر نداشتم. کسی و نداشتم که قوت زانوهام باشه.. سنگ صبورم باشه.. دست بکشه روی سرم از کودکیم.. سنی نداشتم که پدرم شهید شد..
وقتی یه مصیبت میاد برای آدم،
همه ی مصیبتای گذشته هم میاد جلوی چشمش انگار بعضی وقتا..
همونجا متوسل شدم به پدرم. گفتم:
"بابا، میبینی؟؟ میبینی پسرت به چه روزی افتاده."
دوستان خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم دارم اشک میریزم. الان ساعت ۴ و ۲۶ دقیقه صبح فروردینه ۹۷هست که دارم تایپ میکنم اینارو.
توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم:
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh