راهنمای کامل خرید کفش کودک
کفش نامناسب نهتنها باعث تاول و تغییر شکل پا میشود، بلکه روی نحوه راهرفتن کودک هم تأثیر میگذارد. پاهای کودکان در حال رشد هستند و انتخاب کفش مناسب به سلامت استخوانها و مفاصل آنها کمک میکند.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت30(اول)
الهه رحیم پور
{ عِشق پیدا شُد و آتش به همه عالم زد....}
از دفتر بیرون آمدم ...تقریبا ساعت نزدیک ۴بعد از ظهر بود ،هوا بسیار سرد بود و صدای باد در گوشم میپیچید .
سوییچ را از کیفم دراوردم و سوار ماشین شدم . چند صد متری از انتشاراتی دور شدم که موبایلم زنگ خورد ... سریعا گوشی را با یک دست از کیفم دراوردم و نام سوگند را که دیدم فورا جواب دادم:
- الوو..سوگند...
سوگند با صدایی گرفته و بغض آلود جواب داد:
- سلام آبجی ... زنگ زدم بگم من رفتم خونه نگران نباش.
- سلاام عزیزدلم... خوبی سوگند؟؟
- خوب که نیستم ... مامان قیافمو که دید فهمیده ی چیزایی شده سوال پیچم کرد ولی حوصله نداشتم توضیح بدم ... الان اومدم اتاق یکم بخوابم دیدم خیلی زنگ زدی گفتم از نگرانی درت بیارم.
- باشه قربونت برم ...منم دارم میام اونجا ..نگران نباش منبا مامان صحبت میکنم.
-باشه پس ..میبینمت خداحافظ
- خداحافظت عزیزم.
.............................
دکمه ی آسانسور را فشردم تا به طبقه ی سوم برود ... چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و وارد پاگرد شدم ... چند تقه به در زدم و لحظه ای بعد مامان در را باز کرد و با لبخندی نیمه جان خوش آمد گفت.
کفشم را دراودرم و داخل خانه شدم ..
مامان را به آغوش کشیدم و سلام علیک کردم .
مامان تعارف کرد تا روی مبل بنشینم و خودش به آشپزخانه رفت .پالتو و شال گردنم را دراوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم... بااینکه ناهار هم نخورده بودم اما میل و اشتهای هیچ چیز را نداشتم برای همین مامان را صدا کردم و گفتم:
- مامان ؛بیزحمت فقط یه لیوان آب و یه قرص سردرد اگر داری برام بیار.
- مامان جان دارم برات ناهار گرم میکنم.
-نه ...نمیخورم اشتها ندارم ...
- رنگو روی توعم که بدتر از سوگنده ... چیشده آخه؟
- شما قرص و آب و بیار بعدش بشین تا برات بگم .
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
از فرمانداری اومدم بیرون ،
و بعدش با فیروزفر هماهنگ کردم به بچههای ادارهشون بگه یه اتاق برای شنود و رهگیری مکالمات من ترتیب بدن تا به وقتش از اطلاعاتشون استفاده کنم.
چون نمیخواستم تهران زیاد درگیر بشه روی این مسائل.. میخواستم تهران کارای مهمترو انجام بده.
بعد از انجام این دو سه تا کار رفتم سمت مهدی. رفتم دفترش و منتظر نشستم تا جلسش تموم بشه و بیاد همدیگرو ببینیم...
خلاصه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
+خبر تازه چی داری؟
گفت: _ماشینی که کوروش و فراری داد، دزدی بوده. دستور دادیم طوفانم به جرم توزیع مواد دستگیر کنند.
+خوب کاری کردی. بعدش...؟
_بعدش اینکه جدای ماشین که دزدی بوده، شماره پلاک ماشینی که دادی برای بررسی، برای یه ماشین دزدی دیگه هست که دوهفته پیش براش یه پرونده تشکیل داده شده.
+بعدش...
_بعدش اینکه الانم تموم گشتیهایی که دارن روی این پرونده همکاری میکنن، بهشون دستور دادم که هرکجا سمندی با این رنگ و قیافه رو دیدند توقیف کنند.
+ممنونتم داداش. من برم کلی کار دارم.
_عاکف.
+جانم مهدی.
_خواهشا دست و پای من و توی این پرونده نبند و اگر میتونی بیشتر باز بزار.. بزار دستم برای کار کردن توی این پروندهی مهم، باز باشه. من بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمکت کنمااا. من تواناییهای بالايی دارم که خودتم میدونی...
لبخندی زدم و گفتم:
+دیوونه ای تو؟؟ من مگه از ظرفیتای تو باخبر نیستم؟؟میدونم چقدر خوب کار میکنی توی هر پرونده ای. ولی من فعلا فقط ازت میخوام ماشین و پیدا کنی... همین... کارای دیگه ای هم بود ، چشم حتما بهت میگم.
از مهدی خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون و زنگ زدم تهران.. از آخرین تماس من و عاصف حدود یکساعت و نیم می گذشت. خواستم ببینم خبر جدید چی داره برام..
چندتا بوق خورد و جواب داد:
+سلام.. عاکفم...چه خبر؟
_سلام.. عطا و ملاقات کننده رو دستگیر کردیم.
+جدی میگی عاصف؟
_آره.
+الان کجا هستند.؟
_توی اتاق بازجویی.. خود حاجی داره بازجوییشون میکنه. عطا بدجور شاکیه از ما...
+خیلی غلط کرده.. چرا شاکیه؟
_آخه توی بازجویی متوجه شدیم که عطا با این آدمی که قراره ملاقات داشته، ظاهرا ازش دارو میگرفته. حاجی بهش گفته برای چی تو در این دو_سه روز اخیر با فرانسه تماس داشتی؟
+خب اون چی گفت اصلا داروهارو برای کی میخواست.؟ داروی چی بود؟؟
_میگم حالا بهت.. عطا فعلا مدعی هست و میگه که این آقایی که باهاشون ملاقات کردم و مارو دستگیر کردید، همونی هست که فرانسه بوده.. و تا بیاد اینجا باهاش تماس داشتم.
+عاصف، تو بودی توی بازجویی؟
_آره با حاجی باهم رفتیم داخل.
+خب ادامش...
_حاجی یه نگاه به داروها کرد و گفت این داروها خیلی گرونه. تو چطور پولش و تهیه میکنی؟
_عطا گفته من برای خانومم هرکاری میکنم. همه زندگیم و میدم تا زنده بمونه. اما از شما دلخورم. اینارو میتونستید بدون دستگیری و بازداشت هم بپرسید.
+حاجی چی گفت؟
_من و حاجی اومدیم بیرون و حاجی بهم گفت برو سریع درخواست بررسی و جوابیه خیلی فوری و حیاتی کن از معاونت برون مرزی و بچه های ضدجاسوسی، ببین همچین مسائلی درسته یا نه.. بگو اگرمورد مشکوکی هست برسونن دستمون و بهمون گزارش بدن.. خودتم بررسی کن سریع.
+معاونت برون مرزی و ضد جاسوسی کدومشون جواب دادند تا الآن؟؟
_همین الان جواب دادند قبل از تماس تو.. گفتند ما مورد مشکوکی از این دایره ندیدیم.. بعد بهمون گفتند اگر چیزی مثبت بشه شمارو درجریان میزاریم.. حاج کاظم، هم تعجب کرد و هم اینکه ناراحت شد. بهم گفت اشتباه کردیم اینارو دستگیر کردیم.. برو به عطا بگو بیاد و اون کسی هم که اینا با هم ملاقات داشتن، آزادش کنید بره. از عطا هم عذرخواهی کنیم.
+واکنش عطا چی بود؟
_گفت عیبی نداره منم جای شما بودم شاید همین کارو میکردم و دستگیر میکردم طرف و. حاجی هم بهش گفت شما شاید عذرخواهی میکردی. اما ما توی تشکیلاتمون و کارمون حق اشتباه کردن نداریم که بخوایم تازه بعدش بیایم عذرخواهی کنیم. اشتباه ما مساویست با به خطر افتادن جان ۸۰ میلیون هموطن ایرانی.
+خبر خوبی بود.. ممنونم.
بعد از تماس با عاصف رفتم سمت مزار شهدای گمنام و یه زیارت خوب و معنوی انجام دادم..
از شهدا خواستم یه خبر تازه ای از فاطمه به دستمون برسه و بعدشم بتونیم نجاتش بدیم...
خدا خدا میکردم تایمر اون دستگاهی که به فاطمه نصب هست فعال نشه. چون اگر فعال میشد....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
اگر فعال میشد قدرت برقش ۲۲۰ولت بود و فاطمه رو بلافاصله میسوزوند و خشکش میکرد.. بعدشم برای اینکه آثاری از فاطمه برای ما باقی نزارن تیکه تیکش میکردن.
بدنم شدیدا ضعف داشت..
از طرفی معده دردهای شدید و سردردهای زیاد و...رفتم یه جایی نون خریدم و توی ماشین نشستم چندلقمه نون خالی و یه خرده آب و دو سه تا دونه خرما خوردم تا
یه خرده بدنم از حالت ضعف بیاد بیرون و یه کم جون بگیرم.
توی فکر بودم که با صدای پیام گوشی ،به خودم اومدم.. نگاه به صفحه گوشیم کردم دیدم یه فایلی از تهران ، بچههای ۰۳۴ فرستادند روی گوشیم..
فایل و بررسی کردم و دیدم تهدیدهای اتاق عملیات دشمن بود که در تهران مستقر بودند هست.
تموم فایل هایی که میفرستادند،
یا دو دقیقه ای بود یا کمتر از دو دقیقه. فایل و پلی کردم دیدم صدای همون زنه هست که این چند وقت چندبار زنگ زد..
در تماسی که با بچه های ما داشت گفت:
_یه ماشین قرمز تا بیست دقیقه دیگه توی محل ملاقات باشه. یه مهندس دارید که فامیلیش مجیدی هست!!!!! اون و
بفرستید برای تحویل قطعه!!!! یه موتور سوار هم میاد و پی ان دی رو از اون مهندس تحویل میگیره. اینم بگم که سعی کنید در فکر تعقیب موتور سوار نباشید. چون اگر تعقیبی توی کار باشه محل نگهداری همسر عاکف و بهتون نمیگم و بعدش، خانومش و می کُشیم و تیکه تیکش میکنیم.. فهمیدید که؟ اگر نفهمیدید بازم بهتون توصیه میکنم که کار اشتباهی رو انجام ندید.. چون هر خطایی توسط شما مساوی هست با مرگ همسر عاکف سلیمانی، همون نیروی مثلا جان بر کفتون.
فایل و دو سه بار گوش دادم..
داشتم به محتوای فایلی که گوش دادم فکر میکردم...
که دیدم مهدی زنگ زد گفت:
_فوری بیا دفترم
¤¤نیمساعت بعد دفتر مهدی....
در زدم رفتم داخل.
+سلام مهدی جان. درخدمتم. چی شده که گفتی بیام اینجا.
_سلام بفرما بشین.
نشستم و گفت:
_واحدهای گشتیمون حدود یکساعت قبل تماس گرفتند با من و گفتند ماشینی که مشخصاتش و داده بودی پیدا شده.
خوشحال شدم و گفتم:
+خب خداروشکر خبر خوبی بود.. حالا کجا هست.
_متاسفانه عاکف جان باید عرض کنم، یه جنازه هم توی اون هست.. مشخصات جنازه رو بچه های آگاهی در آوردن و اسمش خَستو هست.
+خَستو؟؟
_آره اسمه راننده ماشین هست. نمیدونم معنیش چی میشه. چهرهش و همونجا بچههای آگاهی شناسایی کردن و مشخصاتش و درآوردن.
+چطور کشتنش؟
_اینم مثل کوروش با گلوله کشتن
از جام بلند شدم و توی دفتر مهدی چند قدم تند تند راه رفتم.. هی رفتم و هی برگشتم..
گفتم:
+عجب گیری کردیما. تموم سرنخامون و دارن ازبین میبرن این لعنتی ها. مهدی فورا به بچههاتون توی آگاهی بگو تموم دوربین های اتوبانی و شهری رو که میرسه به محل کشته شدن خستو و کوروش چک کنن. شاید تونستیم به یه سرنخی برسیم..
از دفتر مهدی اومدم بیرون و زنگ زدم تهران به حاج کاظم.. ارجمند وصل کرد من و به حاجی..
+حاجی سلام.
_سلام اتفاقا الان داشتم به عاصف میگفتم شمارت و بگیره و وصلت کنه به من.. چه خبر؟ بگو میشنوم.
+اونی که کوروش و فراری داده بود با ماشینش، گشتی های مهدی تونستن همین جا توی چالوس پیداش کنند.
_چقدر خوب.. خوش خبر باشی..
+اما متاسفانه باید عرض کنم خودش نه، بلکه جنازش و پیدا کردند که داخل ماشینش بود.
حاج کاظم با ناراحتی و کلافگی گفت:
_ چقدر بد.. پس اینم از بین بردن.. عاکف حواست هست؟ کار داره بدجور گره میخوره هااااا
+چی بگم والا.. باید سریعتر یه فکری کنیم تا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه.
+چطور کشتنش؟
+اینم گرفتن نامردا به ضرب گلوله کشتنش تا سرنخ هایی که دنبالش هستیم، به دست ما نرسه.
_پس دوباره رسیدیم به نقطه صفر و سر پله ی اول. بازم دستمون خالی شد و روز از نو، روزی از نو
+بله دقیقا...حاجی راستش و بخوای من دیگه دارم اذیت میشم واقعا. اون فایل آخری و که از تهران فرستادن گوش کردم.. حاجی تو رو خدا کاری کنید توی تهران.. اونا دیدن من رسیدم به کوروش خزلی، حذفش کردن. بعدش فهمیدن دارم میرسم به اونی که کوروش و فراری داد باماشینش، اینم حذفش کردند تا دست من بهشون نرسه.. من دیگه سرنخی ندارم اینجا. امیدم فقط به تهران هست.. ضمنا این فایلی که گوش دادم گفتند مجیدی رو میخوان !!! برای چی مجیدی رو میخوان حالا؟
_نمیدونم والا. خودمم موندم مجیدی رو از کجا میشناسن. خیلی مشکوک هست.
+مجیدی رو کنترل کردید این چند روز؟؟ چیزی دستگیرتون شد؟؟
_تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه...
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
_تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه نیروهای عملیاتی خودمون و نفرستیم برای تحویل
پی ان دی که اینارو دستگیر نکنند.. چون میدونن دیر یا زود بهشون رکب میزنیم ان شاءالله.
+فعلا که داریم رکب میخوریم!!
_از تو بعید بود این حرف و این روحیه ناامیدی.. البته درجریان باش این قطعهای که داریم بهشون میدیم قلابی هست.. از طرفی مجیدی ارتباط مشکوکی هم نداشته و از نظر من میتونه کمک کنه. تنها ارتباطات تلفنیش این روزا با خانومش بیشتر بوده. چندتا تماس هم با خارج از استان تهران، سمت یزد و اصفهان داشته که شنودش سبز بوده و چیزی که حول و محور دایره قرمز بخواد بچرخه و باشه، نبوده. عطا هم که موضوعش و بهت گفته عاصف.
+آره گفته.
_خب عاکف، ما باید آماده بشیم و کم کم بریم سمت محل قرار تحویل پی ان دی.. اتاق عملیات حریف از ما خواسته پی ان دی رو مجیدی با ماشین کوپه قرمز رنگ ببره سر قرار.. مرتضی هم با یکی از بچهها رفته سکوی پرتاب و مجیدی رو بیاره خونه امنی که مستقریم.
+همون ۰۳۴ میاره؟ الان اونجا مستقرید؟
_آره گفتم بیارنش همینجا تا توجیه بشه. بدجور ترسیده بنده خدا. ولی بهش نگفتند که قراره این بره سر قرار. ما هم راهی نداریم. نمیتونیم خلاف میل دشمن الان توی این وضعیت عمل کنیم. چون غیر مجیدی کسی و بفرستیم امکان داره همه چیز به هم بخوره و اینارو نتونیم دستگیر کنیم. بچه های سازمان هم ماشین و تهیه کردند.
+پس خوب توجیهش کنید.. جلیقه بپوشونید بهش..
_حواسمون هست.. راستی، موبایلی که از جیب کوروش گرفتی، از بازیابی اطلاعاتش خبری نشد؟
+باید برم مخابرات ببینم چیکار میخوان بکنن، و بررسی کنم چیکار کردن اصلا تا حالا.. من اینجا پیگیرم.. فقط حاجی قطعه رو تحویل دادید بهم خبر بدید.
_باشه . فعلا یاعلی
بعد از تماس با حاجی پیگیر یه موضوعی شدم.. حقیقتش یکی از عارفان و سالکان الی الله هر از گاهی میومد سمت مازندران. آمارش و از دوستانم که پای درسش میرفتن گرفتم ببینم الآن توی مازندران هست یا نه..
بچه ها خبر دادند الان مازندران هست و امروز قراره برن خدمتش و جلسه دارن.. منم رفتم سمت منزل اون عالم.
حوالی اذان ظهر بود.
رسیدم به خونش. پنج شیش تا از بچه ها هم اومده بودن اونجا تا به بهانه اون عارف منم ببینن..منم میخواستم برسم خدمت اون استاد.
رفتم و نماز و پشت سرش خوندم.
این عالم و عارف وارسته ، از هم درسهای
آیت الله بهجت در نجف اشرف بود. خیلی نفسش حق بود. مثل آقای بهجت رحمة الله علیه اهل عرفان و سیرو سلوک و... بود.
بعد از نماز رفتم دستش و بوسیدم..
این پیرمرد روشن ضمیر و نورانی با بیحالی تمام دستاش و آورد بالا و به جمع چند نفرهی ما اشاره زد که یعنی از اتاقش برن بیرون و توی اتاق دیگه ای بشینن.. من موندم و خودش..
اون چندنفر که از اتاق خارج شدن، روش و کرد سمت من و با صدای خسته و پیرمردانه و آرام و دلنشینی که داشت، بهم گفت:
_چه به موقع آمدی پیش ما پسرم.. اتفاقا خواستیم ببینیم شمارو ، دوستان گفتند گرفتاریتون زیاده.
با یک لبخندی که پر از ناراحتی و غم و غصه بود، گفتم:
+یعنی چی حاج آقا.. مگه کاری داشتید باهام؟ شما امر کنید من درخدمتتونم.
دیدم داره خیلی آروم نگام میکنه و لبخند میزنه به من.. یه لحظه به خودم اومدم و ، توی دلم به خودم گفتم عاکف احمق حواست کجاست؟
اون از حالاتت و درونت باخبره. طرف عارف هست. کجایی تو . حواست کجاست پسررر. جمع کن خودت و تا آبروت بیشتر نرفته...
دیدم با اون صورت نورانی و مثل آفتاب روشن همینطور داره نگام میکنه.. بغضم ترکید و همونطور که جلوش نشسته
بودم دو سه دقیقه سرم پایین بود و اونم هی دستش و آروم میکشید روی سرم و نوازشم میکرد و زیر لب دعا میخوند..
دستش واز روی سرم برداشت و گفتم :
+حضرت آقا، دیگه قفل شدم. نمیدونم چکار کنم.. زنم از دستم داره میره.. همه زندگیم داره میره.. توی زندگیم مشکلاتم زیاد شده.. امور پیش نمیره به خوبی.. آره درست فرمودید، من گرفتارم که اومدم پیش شما..درست فرمودید شما حضرت آقا.. به داد دلم برسید.
_من از گره شما با خبر هستم.
+حاجی، راستش خانومم و دزدیدن.
فورا گفت:
_هیسسسسس..
بعد لبهای مبارکشون و گاز گرفتند که یعنی چیزی نگو..
با همون صدای خسته و مهربونش گفت:
+عالم در محضر رب الارباب است و خدای حکیم میبیند.. او سمیع است و بصیر..حق اوست و باطل شیطان..پیرویکنندگان از گام شیطان مثل شیطان نابود می شوند.
یه کمی خم شد از روی صندلیش....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب:
دانشجوها و دانشآموزها در خط مقدم
(به وقت ۱۳ آبان خونین ۱۳۵۷)
🎓💔🔥
یادمه اون روز مدرسهمون تعطیل بود. رضا، بچهمحلمون، نفسزنان توی کوچه بهم رسید و گفت: «دانشجوها جلوی دانشگاه تهران جمع شدن. سربازها هم تا تونستن بهشون شلیک کردن.» اول فکر کردم داره پیازداغشو زیاد میکنه، ولی توی چشماش یه ترس عجیبی بود. دلم میخواست منم برم ببینم چه خبره، اما باید برمیگشتم و خریدهای خونه رو تحویل میدادم.
وقتی رسیدم، مامان با دستهای لرزون رادیو رو روشن کرد، اما توی رادیو خبر خاصی در کار نبود. سکوت خونه و حتی کوچه و خیابون انگار سنگینتر از هر خبری بود. بابا که برگشت، چشماش پر از حرفهایی بود که نمیشد به زبون آورد.
🏚🔇💢
صدای گلوله، جیغ، دویدن، افتادن... اینها صداهایی بودن که اونشب توی سر همهی مردم شهر پیچید. خیابونها بوی دود میداد؛ بوی خون، بوی فریادی که توی گم شده بود.
برادر کوچیکم با چشمهای وحشتزده بهم چسبید و آروم پرسید: «داداش چرا آدمها رو میکشن؟» من فقط هاج و واج نگاهش کردم. بعد یهو بابا دستش رو مشت کرد و گفت: «چون از یه مشت کلمه، بیشتر از هزار تا تفنگ میترسن!»
🚨🩸📢
اون شب، خواب به چشمام نیومد. رادیوهای خارجی گفتن چندین دانشجو کشته شدن. چشمام رو که میبستم، خودمو جلوی دانشگاه میدیدم. یه سرباز اسلحهشو سمتم گرفته بود. میخواستم فرار کنم، اما پاهام به زمین چسبیده بود. یه شلیک…
با تپش قلب از خواب پریدم. پیشونیم خیس عرق بود. بابا بالای سرم نشسته بود. آروم دستش رو گذاشت روی سرم و رو به مامان گفت: «داره توی تب میسوزه...» مامان پیشونیم رو بوسید و با صدایی پر از غم و مهربونی گفت: «پسرم، این روزا مثل برق و باد میگذرن.» اما من میدونستم. بعضی روزها اونقدر کشدارن که مثل هذیون آدم تبدار حالاحالاها تموم نمیشن.
🌙💭💔
صبح فردا، توی مدرسه، همه از دانشجوهایی حرف میزدن که دیگه بین ما نبودن. خوب یادمه معلممون با صدایی که انگار از دل تاریخ میاومد، گفت:
«بعضی صداها هیچوقت خاموش نمیشن، حتی به ضرب گلوله.»
🕊✊🏽⚖️
#خاطرات_انقلاب
#فجر
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌠قصهی شب🌠
شبِ چهلوچهارم: غصّهیِ بزرگِ حلزونِ کوچیک
حلزونکوچولو غمگین بود. گوشهای نشسته بود و با خودش میگفت: «اگه من بزرگ بشم، اما صدفم بزرگ نشه چی؟ اگر صدف من کوچیک بمونه چی؟ اونوقت هرکس من رو ببینه، مسخرهام میکنه. کاش صدف من خیلی بزرگ بود؛ بزرگترین صدف دنیا...»
🐚❓❗️
حلزونکوچولو در خیالش دید یه صدف بزرگ داره؛ بزرگترین صدف دنیا. هرکس اون رو میدید، از قشنگی و بزرگی صدفش صحبت میکرد و حلزون هم خوشحال و خوشحالتر میشد؛ امّا کمی که فکر کرد با خودش گفت: «نه این هم خوب نیست. من خیلی کوچیکم و نمیتونم یک صدف بزرگ رو اينطرف و اونطرف ببرم.» و دوباره غصهدار شد.
🌱🐌🥀
پروانهای که از اونجا رد میشد، حلزون رو دید و پرسید: «حلزون کوچولو چرا غمگینی؟» حلزون گفت: «میترسم خودم بزرگ بشم؛ اما صدفم کوچیک بمونه.» پروانه گفت: «غصّه نخور. وقتی حلزونی بزرگ بشه، حتما صدفش هم بزرگ میشه.» حلزون گفت: «راست میگی؟»
🌱🐌🦋
پروانه گفت: «بله. حالا برو کنار چشمه و صدفت رو بشور و اینقدر غصّه نخور.» حلزون کنار چشمه رفت و صدفش رو شست. حالا دیگه خیالش راحت بود که صدفش باهاش بزرگ میشه!
🌱🐌🌊
✨بازنویسی از کتاب «قصههای علمی»، نوشتهی محمدرضا شمس✨
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب:
«شاه فرار کرد!»
(به وقت ۲۶ دی ۱۳۵۷) ✈️👑🔥
صبح، هنوز خواب و بیدار بودم که صدای همهمه توی کوچه پیچید. بابا درو باز کرد ببینه چه خبره. یهو پیرمرد همسایهمون که عبای نماز به تن داشت و عرقچین به سر، نفسزنان داد زد: «شاه فرار کرد!» من پریدم دم در. توی کوچه غلغله بود، پرچمهای توی دستها رو دیدم که با جریان باد میچرخیدن. بعضیا میخندیدن، بعضیهام مدام در حال تکاپو بودن.
🎉🇮🇷✊
من و بابا برگشتیم خونه. بابا رادیو رو روشن کرد. صدای گوینده تو خونه پیچید: «محمدرضا شاه پهلوی ایران را ترک کرد.» یه لحظه همه ساکت شدیم، بعد بابا با آرامش خاطر گفت: «خداروشکر تموم شد...» مامان نگران زمزمه کرد: «شاید فقط یه مدت رفته سفر تا اوضاع بهتر بشه. خدا میدونه وقتی برگرده چی میشه.» بابا با غرور از پنجره خیره شد به مردم توی کوچه و گفت: «این راه برگشتی نداره... باید منتظر باشیم تا امام بیاد.»
🕰⚖️🤲
خیابونها از جمعیت غلغله بود. صدای شعارها از هر طرف بلند میشد: «شاه فراری شده، سوار گاری شده!» 🎶🔥🇮🇷
یه عده شیرینی پخش میکردن، یه عده خیابونها رو چراغونی میکردن... راستش ته دل منم هیجان عجیبی بود. حس میکردم دارم عجیبترین لحظهی زندگیم رو تجربه میکنم.
.🎌✊🔥
فردا تو مدرسه، معلم دینیمون گفت: «بچهها یه فصل جدید توی زندگی همهی ما شروع شده…» بغلدستیم، صادق با حالتی معصوم و کودکانه پرسید: «حالا دیگه همه چی خوب میشه؟» معلم لبخند کمرنگی زد و بعد از کمی مکث جواب داد: «بچهها یادتون باشه، تک تک شما در قبال سرنوشت خودتون مسئولین. پس به جای اینکه منتظر معجزه باشین، خوبه که به قدر خودتون تلاش کنین.»
🎭📜🔮
اون شب خواب دیدم شاه با فرح توی یه هواپیما نشسته و از پنجره پایین رو نگاه میکنه. مردم هم داشتن با خشم مجسمهش رو پایین کشیدن و آخر هم شکستنش. شاه داشت گریه میکرد. بعد انقدر گریه کرد تا توی اشکهای خودش غرق شد.
🚀🌧🌊
ادامه دارد...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
یه کمی خم شد از روی صندلیش و دست راستش و گذاشت روی قلبم..و این عبارت رو چند مرتبه تکرار کرد:
_یا حی و یاقیوم، یا من لا اله الا انت. الله الله الله، اُفَوِضُ امری الی الله.. الله الله الله. یامولاتی یا فاطمه اغیثینی. الله الله الله. بحق رسول الله. الله الله الله. اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک. الله الله الله. بحق محمد و آل
محمد.. الله الله الله. اللهم صل علی محمد و آل محمد.یا دافع البلایا. یا اعلی درجات. یا الله الله الله..
بعد از اینکه این دعارو خوند، دستش و از روی قلبم برداشت و گفت:
_خداوند انشاءالله به شما کمک میکند و از همسرتان محافظت میفرمایند. تا قبل از اذان مغرب امروز یک گوسفند قربانی کنید و گوشت آن ذبح را بین مردم همان منطقه پخش کنید و خودتان چیزی میل نکنید از آن.. انشاءالله به زودی حاجت میگیرید.. بفرمایید.. مرخصید.
دلم قرص شد..
دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونهی داریوش.
چون منطقه رو زیاد نمیشناختم،
به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم..بهش گفتم :
_قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟
گفت: _آره سراغ دارم.
رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا.
به داریوش گفتم:
_کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.
خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:
+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟
_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.
+مزاحم نباشم.؟
_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم
_میام. یاعلی
رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.
وقتی رسیدم جلوی درب خونشون، در که باز شد مهدی و خانومش اومدن استقبال من.
خانومش تا من و دید با تعجب گفت:
_سلام داداش عاکف ، احوال شما.خوبید؟ پس فاطمه زهرا جون کجاست؟
با تعجب یه نگاه به مهدی کردم و یه نگاه به خانمش...
مهدی یه سرفه ای کرد و گفت:
_سحر جان ، فاطمه زهرا خانم نیومده چالوس. عاکف هم چون کار داشت، تنهایی اومد شمال. شما برو چای بریز بیار
اتاق من. ما هم میریم اونجا. ممنونم. عاکف جان بفرما داخل..
اومدیم داخل اتاقش و به مهدی نگاه کردم.. دیدم میگه:
_شرمنده ام.. ولی باور کن عاکف جان، من به سحر چیزی نگفتم. اونم نمیدونه این اتفاق ها افتاده.. فقط از نیومدن
خانومت تعجب کرد.
+خوب کاری کردی بهش نگفتی. اینطوری بهتر شد.
رفتم یه گوشه ای نشستم توی اتاقش و سرم و تکیه دادم به دیوار. مهدی روبروم روی صندلی نشست و نگام میکرد و ناراحت بود.
به مهدی گفتم
_میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
_آره داداشم. تو جون بخواه.
+میخوام تا نیم ساعت_یک ساعت دیگه، یکی و دعوت کنی خونت، برامون روضه حضرت زهرا بخونه یه کم. خیلی دلم روضه میخواد. خسته شدم مهدی. نیاز دارم ریکاوری کنم خودم و.
مهدی از روی صندلی اتاقش اومد پایین و کنارم نشست و دست انداخت دور گردنم ، با دلداری دادن گفت:
_عاکف چته تووو. چرا انقدر بی تابی میکنی.؟ چرا انقدر نگرانی؟ بهت حق میدم ولی یه کم صبور باش و باهم فکر کنیم، تا ببینیم باید چیکار کنیم.. درست میشه. نگران نباش.
+نمیدونم مهدی. خسته شدم. دلم سکوت میخواد. دلم آرامش میخواد. دلم میخواد فاطمه بود تا بریم یه جایی که
دست هیچکی بهمون نرسه.. خودم باشم و خودم. بشینم به خودم فکر کنم. به این که تا الان چیکار کردم. چطور زندگی کردم و قراره چطور زندگی کنم. مهدی یه جمله ای هست که میگه دو دسته هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگردند. دسته اول کسانی که عاشق میشن، و دسته دوم کسانی هستند که به جنگ میرن. من دسته اول و نمیگم قبول ندارم، دارم ولی خیلی کم. چون طرف یک سال دوسال اصلا بیست سال فکر عشقشه، کم کم یادش میره...
ولی مهدی، جنگ... مهدی... مهدی امان از جنگ... هیییی امان از جنگ... من از دسته دومم پسر، میفهمی چی میگم؟ از دسته دوم!! دسته دومی که درگیر دسته اول هم شده حالا.. من، هم عاشقم و هم ازجنگ برگشته. اما مهدی حالم از خودم گاهی اوقات بهم میخوره.....
دیگه داشتم از بغض خفه میشدم. اما صدام و قورت میدادم و نمیذاشتم دادم در بیاد. گفتم:
+مهدی میخوام باهات درد دل کنم.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh