eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 5⃣6⃣ #قسمت_شصت_وپنجم در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا او
❣🌸 🌸❣ 6⃣6⃣ فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀 که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش  ادامه داد:😠😢 _بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭 صورتش پر اشک شده بود،😭 دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞 مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،😭 چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭 گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام عباس - سلام😊 - سلام عباس😒 - خوبی؟!😊 سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم: _خوبم!😢 کمی ساکت بودیم کهدپرسیدم: _تو چطوری ؟! - الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️ آهی کشیدم و گفتم: _خوبن، همه خوبن😔 - خداروشکر😊 باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید، وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد: _معصومه +بله - به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊 - چشم🙈 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
طبع بلند روزی عثمان به عیادت عبدالله بن مسعود رفت و از او پرسید: از چه ناراحتی و شکایت داری؟ گفت: از گناهانم. پرسید: دلت چه می خواهد؟ گفت: رحمت پروردگارم را. گفت: بگو برایت طبیب بیاورند. گفت: طبیب بیمارم کرده است. عثمان گفت: دستور دهم عطایت را از بیت المال بپردازند ـ دو سال بود که عثمان عطایش را قطع کرده بود ـ عبدالله گفت: من دیگر به آن نیاز ندارم. موقعی که احتیاج داشتم ندادی حالا که احتیاج ندارم می دهی! عثمان گفت: پس از مرگت برای دخترانت خواهد بود. ابن مسعود گفت: مرا از فقر دخترانم می ترسانی! من به دخترانم سفارش کرده ام که هر شب سوره واقعه را بخوانند, چون از رسول خدا شنیدم که می فرمود: هرکس هر شب سوره واقعه را بخواند, هرگز فقر به او نمی رسد. به نقل از: الغدیر, ج9, ص5 و اسد الغابة, ج3, ص259
🌙دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🌙 🌹🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌹 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَكَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِكَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِكَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین. خدایا قرار بده در این روز از آمرزش جویان وقرار بده مرا در این روز از بندگان شایسته وفرمانبردارت وقرار بده مرا در این روز ازدوستان نزدیكت به مهربانى خودت اى مهربان ترین مهربانان. 🆔 @vaezin_313 🌹👈
🔴#لطفامطلب._زیررابخوانید👇 ✋سلام علیکم،عباداتتون مقبول درگاه حق ان شاءالله همسنگران عزیز،طبق تحقیقاتی که ما انجام داده ایم خانواده ای فقیر و نیازمند هستند که حتی توانایی خرید نان راهم ندارند یک یخچال کوچک قدیمی و فرشی پوسیده دارند که دیگر قابل ایتفاده نیستند ، ما در نظر داریم مبلغی تهیه کنیم و برایشان این دو کالا را بخریم(دسته دوم) اگر شماهم مایلید دستی را بگیرید و مددی برسانید به ایدی زیر پیام دهید👇 🆔 @mokhles_28 (در این ماه عزیز هر یک کار نیک معادل هزاران حسنه و خیر است ) #هدف_ماخیراست_لطفاتهمت_نزنید😔
🚫 🚫 ✍ سلام بچه ها بدلیل برخی مسائل سیاسی اخیر احمدی نژاد رو نذاشتم ولی از شما همراهان همیشگی کانال دعوت میکنم 👈 وحشتناک دولت روحانی که باعث این همه شده است را در لینک زیر ببینید👇 http://eitaa.com/joinchat/1564672000C862dbe03c9 زود ببینید باید بردارم 👆
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 6⃣6⃣ #قسمت_شصت_وششم فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀 که با همون حالت عصبی هم
📚 ❣🌸 🌸❣ 7⃣6⃣ سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت: _میای باهاش فال بگیریم😅 نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم: _فال؟!!!😕 +آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم _وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت🙁 خندید و گفت: _مگه چیه، چیکار کردم خب😄 خندیدم😁 و فقط سری از تاسف تکون دادم، یعنی این دختر آدم نمیشد .. قرار بود امروز بریم 🎥سینما که من پیشنهاد دادم بریم 🇮🇷گلزار،🇮🇷  گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولی تونستم راضی اش کنم،  البته آخرش پشیمون شدم از دست کارای سمیرا ..😆 انقدر تو گلزار اومد و رفت، یه بار گل بخره برا خودش، یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنی بزنیم، یه بار هم شروع کرد به سلفی گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..😆😅 نفسمو دادم بیرون که گفت: _خب شروع میکنم، کمی فکر کرد و گفت: _ آهان!  گلبرگ اول رو کند و گفت: _یه خاستگار خوب میاد برام😄 گلبرگ بعدی: _یه خاستگار بد میاد😄 و همینجور ادامه میداد، دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم😂 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
هدایت شده از واعظین 313 🕊
ترتيل جزء05 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.33M
🌼 #صوت 🌼 💠 #جزء_خوانی_قرآن_کریم 💠 جزء ۵ 🎤 استاد پرهیزکار التماس دعا🌹 🆔 @vaezin_313 🌹👈
📛موعظه شیطان ✅پس از آنکه حضرت نوح ع قوم گنهکار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت؛ تو بر گردن من حقی داری که میخواهم آن را ادا کنم! ✍️نوح گفت؛ چه حقی؟! خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم! ابلیس گفت؛ همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! 👈نوح فرمود؛ حالا میخواهی چه جبرانی کنی؟! ابلیس گفت؛ در سه جا مراقب حيله من باش! 1⃣هنگامی که خشمگین شدی! 2⃣هنگامی که بین دو نفر قضاوت میکنی! 3⃣هنگامی که با زن نامحرم خلوت میکنی و هیچکس نزد شما دو نفر نیست! ✅در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد 📚بحارالانوار ط جدید ج11 ص318 ✍ @dastankm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده | برند🎖
🌸شیرینی های سر سفره افطارت آمادست ⁉️ 😍سبد زولبیا بامیه ؛ همش رو میشه خورد ‼️ دلت می خواد بامیه عربی ؛ گوشفیل با شهد هل و گلاب و زولبیا بامیه رو خودت یادبگیری درست کنی ⁉️ ✅مخصوص افطاری در منزل 💥به همراه ترفندها و نکات آماده سازیش ◀️ویدیو آموزش درست کردن شیرینی های سر سفره افطار در اپلیکیشن آشپز نمونه #پیشنهاد_ویژه_نصب_کنید 👇👇
آشپزنمونه ۶.apk
2.13M
21🍩 امشب چی درست کنم؟ دیگه نپرس از کسی 😍 #خانوما_ازدست_ندید 🔺
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #حوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 7⃣6⃣ #قسمت_شصت_وهفتم سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت:
❣🌸 🌸❣ 8⃣6⃣ من- سمیرا خیلی دیوونه ای به صورت خیلی جدی گفت: _حواسم رو پرت نکن جای حساسشه😐😄 من فقط به کاراش می خندیدم😂 دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و گفت: _یه خواستگار خوب میاد😄 بعدم با خوشحالی گفت: _ آخ جووون😍 خندیدم و گفتم: 😁 _آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر کمی هر دومون خندیدیم😄😁 که پرسیدم: _حالا خاستگار خوب از نظرت یعنی چی؟؟ - یعنی اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…😎😜 - خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلی ام پولدار نباشه چی؟!😇 یه کم قیافشو کج و کوله کرد و گفت: _خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!😌 - خب اگه یه کمی هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!😊 نگاهم کرد و گفت:👀🙁 _وای یعنی یه دیوونه باشه مثل تو - خواهش میکنم عزیزم، پذیرای توهینات سبزتان هستیم😁✋ - خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چی میشه☹️ - خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگی قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!! 😊☝️ - اینا که گفتی یعنی چی؟!!!😟 سرمو تکون دادم و گفتم: _هیچی ولش کن😊 کمی تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهی نمونده بود، تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت های مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا ‌ کنه، ولی نمی خواستم مستقیم وارد بحث بشم،  اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،🙁 باید یه چیزی دل سمیرا رو میلرزوند ..💓🙈 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
❤️روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ... پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید : شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ... بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ... " به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
🌙دعای روز ششم ماه مبارک رمضان🌙 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِكَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِكَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِكَ بِمَنّكَ وأیادیكَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا وا مگذار مرا در این روز در پى نافرمانیت روم ومزن مرا با تازیانه كیفر ودور وبركنارم بدار از موجبات خشمت بحق احسان ونعمتهاى بى شمار تو اى حد نهایى علاقه واشتیاق مشتاقان. 🆔 @vaezin_313 🌹👈
✔️موضوع: آورده اند بازرگاني بود اندک مايه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستي به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزي به طلب آهن نزد وي رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشي زندگي مي کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست مي گويي!موش خيلي آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آيم.رفت و چون به سر کوي رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثري نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من عقابي ديدم که کودکي مي برد.مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است،چگونه مي گويي عقاب کودکي را ببرد؟بازرگان خنديد و گفت:در شهري که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابي کودکي بيست کيلويي را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چيست،گفت:آري موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن ، کريم و بخشنده باشي ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😱 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
✅📝شش حیوانی که پیامبر صلی الله علیه و آله کشتن آنها را ممنوع کرد! 💠امام صادق(علیه السلام) روایت کردند که حضرت رسول اکرم فرمود: از کشتن زنبور عسل، مورچه، قورباغه، گنجشک، هدهد و پرستو بپرهیزید. زنبور عسل را به این سبب که پاکیزه می‌خورد و پاکیزه پس می‌دهد، حیوانی است که خدای ارجمند به او وحی کرد... مورچه به این دلیل که مردم در روزگار حضرت سلیمان‌ بن‌ داوود(علیه السلام) به قحطی گرفتار شدند، پس هنگامی که به سوی نماز باران خواهی می‌رفتند، مورچه‌ای را دیدند که روی دو پای خود ایستاده دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده و می‌گوید: 🌼 “خدایا، ما آفریده‌ای از آفریدگان تو هستیم و از فضل تو بی‌نیاز نیستیم، ما را از نزد خود روزی ده و ما را به گناهان کم‌خردان آدمی زادگان بازخواست منما.” پس سلیمان به مردم گفت: به خانه‌هایتان برگردید که همانا خدا بر اثر دعای دیگران به شما آب داد. قورباغه بدین رو بود که چون بر ابراهیم(علیه السلام) آتش برافروختند، همه جانداران زمین به خدای بزرگ و ارجمند شکایت کردند و از او خواهش کردند که بر آتش آب بریزند، 🌼خدا به هیچ یک از آنان اجازه نداد مگر قورباغه که دو سوم پیکر قورباغه در انجام این کار سوخت و تنها یک سوم از پیکرش سالم ماند. 🌹شانه به سر (هدهد) به این دلیل بود که او راهنمای سلیمان(علیه السلام) به کشور بلقیس بود. گنجشک به این دلیل که یک ماه راهنمای حضرت آدم(علیه السلام) از سرزمین سراندیب به سرزمین جده بود. و اما پرستو به این سبب که گردش او در آسمان به دلیل اندوه خوردن بر ستم‌هایی است که روا داشتند 💠 و عبادت او خواندن «سوره حمد» است و آیا نمی‌بینید که او می‌گوید: «ولاالضالین». 📗منبع: الخصال المحموده والمذمومه(صفات پسندیده و نکوهیده)، جلد ۱، ص ۴۴۸-۴۵۱ نوشته شیخ صدوق (ره) 💯 @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣6⃣ #قسمت_شصت_وهشتم من- سمیرا خیلی دیوونه ای به صورت خیلی جدی گفت: _ح
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣6⃣ و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸 دلم یه جوری شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد، می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 😭🌷👣 👣🌷😭 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
هدایت شده از واعظین 313 🕊
ترتيل جزء06 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.43M
🌼 #صوت 🌼 💠 #جزء_خوانی_قرآن_کریم 💠 جزء ۶ 🎤 استاد پرهیزکار التماس دعا🌹 🆔 @vaezin_313 🌹👈
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 9⃣6⃣ #قسمت_شصت_ونهم و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خو
❣🌸 🌸❣ 0⃣7⃣ کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم،😢 همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد ..😭😫 نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..😭 چقدر درد داشت.... از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین .. وای که حال امام حسین “علیه السلام “ چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون اش رو بیاره ..😭😣😭 چه حالی داشتی مولای من اون لحظه .. چه حالی …😭 با یادآروی روز عاشورا.... اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب” گفتم 😣😭 تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود .. نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،😣 باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، 😢👀با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود .. با دستمال اشکامو پاک کردم آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..😣 اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..😭 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
☑️عزرائیل نزد مردے ثروتمند آمد تاجانش را بگیرد. مرد،گریه وزارے ڪرد و مہلت خواست،اما عزرائیل نپذیرفت؛ گفت:همه دارایے ام را بگیر و فقط یڪ روز بہ من مہلت بده. باز هم فایده اے نداشت. مرد گفت: پس فقط بہ اندازۀ نوشتڹ یڪ جملہ بہ مڼ وقت بده. عزرائیل پذیرفت؛ او نوشت: مڹ خواستم "" "" عمرم را 300 هزار دینار بخرم، اما نشد!!! 🍃🌸شما قدر عمرتان را بدانید، چوڹ نہ فروختنے است و نہ خریدنے. وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۳۴﴾اعراف. 💯 @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیـاس 🌸❣ 0⃣7⃣ #قسمت_هفتادم کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم،😢 همش گر
📚 ❣🌸 🌸❣ 1⃣7⃣ اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش 🌴حسین “علیه السلام ”🌴 که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن .. دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..😣😢 با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه!😭👀 عاطفه ای که توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند .. آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بغلش بود نگاه میکرد،  خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده ..😢 چند دقیقه به تلخی گذشت،  صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند .. گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش می گفت و بلند بلند گریه میکرد، یاد ملیحه خانم افتادم،!!! وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..😞💔 مادر هادی که سه تا پسر داشت اینجوری بر شهادت یدونه از پسراش بی تابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد…😥 فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند … 😭😣 بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم .. ادامه دارد.... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
✅کفش دزد و بهلول گویند روزی بهلول با کفش نویی وارد مسجد شد تا نماز بخواند. وی شخصی را دید که دایم به کفشهای او می نگریست! بهلول فهمید که به کفشهایش طمع کرده است پس به ناچار با کفش به نماز ایستاد. شخص که چنین دید گفت با کفش نماز نباشد. بهلول گفت اگر نماز نباشد کفش باشد. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😱 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
🌙دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙 🌸🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌸 اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِكْرَكَ بِدوامِهِ بتوفیقِكَ یا هادیَ المُضِلّین. خدایا یارى كن مرا در این روز بر روزه گرفتن وعبـادت وبركنارم دار در آن از بیهودگى وگناهان وروزیم كن در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان. 🆔 @vaezin_313 🌹👈
🐕 ✅وفاى_سگ عجيب است مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه: در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‌بستم و سگ نزد در مى‌خوابيد و من به كلاس درس مى‌رفتم و بر مى‌گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‌شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشهاى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم 📕 داستان‌های شگفت آیت‌الله دستغيب ص161 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
💠⚜🔸⚜💠⚜🔸⚜💠 معرفت نور (قرآن و آرامش) ارنست رُنان، دانشمند بزرگ فرانسوی می گوید: در کتاب خانه شخصی خود هزاران جلد کتاب سیاسی - اجتماعی و غیر آن دارم که آنها را بیش از یک بار نخوانده ام، ولی یک جلد کتاب است که همیشه مونس من است و هر گاه احساس خستگی روحی می کنم و می خواهم درهایی از معارف و کمال بر روی من باز شود، آن را مطالعه می کنم و هیچ گاه از زیاد خواندن آن خسته نمی شوم؛ این کتاب، «قرآن»، کتاب آسمانی مسلمانان است به نقل از: رویش 83، ص 5 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 1⃣7⃣ #قسمت_هفتاد_ویکم اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید
❣🌸 🌸❣ 2⃣7⃣ عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار🇮🇷 تابوت نشست .. دستشو به سمت پارچه روی صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دوری و دلتنگی ..😣 تمام صورت عاطفه خیس از اشک بود اما لبخند محوی رو روی لباش نشوند و انگار با چشمهاش با هادی حرف میزد .. تمام حواسم به رفتارای عاطفه بود .. نرگس رو گذاشت رو سینه ی هادی وگفت: _هادی جان، دخترت رو ببین، هادی جان نرگست رو نوازش کن، دست بکش رو سرش .. بزار ببینم  … بزار ببینم براورده شدن آرزومو …😢 دستم رو روی دهنم گذاشتم،  گریه ام با دیدن این صحنه شدت گرفته بود ..😣😭 یاد اون روز افتادم که عاطفه از آرزوش میگفت ..😞 میگفت فقط میخواد یه بار ببینه که هادی نرگس رو تو بغلش میگیره .. وای که چه تلخ این آرزو به حقیقت پیوست .. چه تلخ...😭 .همه گریه میکردن ..😭😭😭😭 با بلند شدن صدای گریه نرگس، خواهرِ عاطفه نرگس رو بغل کرد و برد تو اتاق .. آتش بدی به دلم افتاده بود .. آتش دلتنگی برای عباس .. دیگه طاقت موندن تو اون هوای غریب رو نداشتم.. یکدفعه نگاه👀 اشک آلودم ثابت موند رو سمیرایی که با صورت غرق در اشکش بلند شد 😭و رفت بیرون .. سمیرا چقدر عجیب شده بود ..چقدر عجیب … سریع خودمو رسوندم خونه، حالم خیلی بد بود، خیلی .. رفتم داخل اتاقم و نشستم رو تخت، سینه ام میسوخت از این بغض سنگین ..😢 مامان اومد تو اتاق، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کنارم نشست😨 - حالت خوبه عزیزِ دلم اشکام باز راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن، قلبم میسوخت .. برای نرگسی که چه زود بی بابا شده بود .. برای عاطفه ای که به اوج امتحانش رسیده بود .. دیگه نتونستم طاقت بیارم، خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زدم😫😭 ادامه دارد.... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
هدایت شده از واعظین 313 🕊
ترتيل جزء07 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.85M
🌼 #صوت 🌼 💠 #جزء_خوانی_قرآن_کریم 💠 جزء ۷ 🎤 استاد پرهیزکار التماس دعا🌹 🆔 @vaezin_313 🌹👈
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣7⃣ #قسمت_هفتاد_ودوم عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار🇮🇷 ت
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣7⃣ مامان به کمرم دست کشید وگفت: _الهی قربونت بشم، فدات بشم دخترکم ..گریه نکن عزیز دلم ..😊 با گریه و زاری گفتم: _مامان، مامان جونم .. دلم خیلی برای عباس تنگ شده …خیلی مامان … خیلی …😢💔 کل روز حالم خیلی خراب بود، انقدر که نمیتونستم هیچ کاری بکنم، فقط زل میزدم👀 به یه گوشه  صحنه های خونه فاطمه سادات جلوی چشمم جون میگرفت .. وای که چه مصیبت سنگینی بود.. گوشیم📱 رو برداشتم و سعی کردم کمی خودمو باهاش مشغول کنم .. احساس سنگینی شدید میکردم، احساس میکردم نفسم به سختی بالا میاد،😖😢 توی گوشیم یه دفعه جمله ای به چشمم خورد که عجیب شد ام، یه جمله از که تونست کمی سرد کنه آتش درونم رو 🇮🇷“خداےمتعال در شهادت سرّےقرار داده  ڪھ هم زخم است و هم مرهم  و یڪ حالت تسلے و روشنایے بھ بازماندگان مےدهد”🇮🇷 چند بار جمله رو زیر لب تکرار کردم، سرّ؟   چه سرّی خدا، سرّ رسیدنِ به تو،  خدایا دل عاطفه رو به نور الهیت روشن کن،😢🙏 به مادر و خواهر شهید بده، سرمو گذاشتم رو زانوهام تا اشک بریزم بر این زخمی که عجیب مرهم هم هست .. صدای زنگ خونه 🔔باعث شد خودمو از حالت عزای بر دلم بیرون بکشم، بلند شدم تا در و باز کنم،مثل اینکه کسی خونه نبود، در حالی که چادر گلدارمو رو سرم مینداختم بلند گفتم: _کیه؟! صدایی نشنیدم، با احتیاط در و باز کردم، تا نگاهم بهش خورد، مات 😧اشکای روی صورتش😢 شدم … ادامه دارد..... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
🔴همه را چشیدیم در یکی از داستان های کهن آمده است فردی را محاکمه میکردند و برای او مجازاتی در نظر گرفته بودند سه مجازات معین شده و از او خواسته بودند یکی از آنها را انتخاب کند مجازات اول پرداخت پول به عنوان جریمه بود مجازات دوم تحمل تازیانه و کتک بود و مجازات سوم ، خوردن یک کیسه پیاز بود بدون آنکه همراه پیازها ، آب یا چیز دیگری بخورد... متهم حق انتخاب داشت و لذا با خود اندیشید که خوردن پیاز از کتک خوردن و پرداخت پول بهتر است فکر میکرد اثر بد پیاز ،زودتر از بین می رود و لذا خوردن پیاز را انتخاب کرد و شروع به تناول پیاز کرد... پس از ساعتی قادر به ادامه تناول نبود و لذا انصراف داد سپس او را مخیر به پرداخت پول یا کتک نمودند او که تازیانه را قابل تحمل نسبت به پرداخت پول می‌دانست تازیانه را انتخاب کرد و ... اما پس از ساعتی نتوانست ادامه بدهد و انصراف داد و در نهایت مجبور به پرداخت پول شد حالا قصه برجام و تعطیلی تاسیسات هسته ای و ادامه تحریم ها و افزایش قیمت کالاها و ممانعت از فروش نفت و حتی گزینه نظامی امریکاست 💯 @dastankm
عبدالله پول حج مستحبى را به فقرا می‏دهد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم علامه حلى در كشف اليقين و علامه نورى در كلمه طيبه حكايتى كه در بغداد اتفاق افتاده نقل مى‏كنند شخصى بنام عبدالله بن مبارك يك سال (در ميان مى‏رفت) به زيارت بيت الله حج مى‏كرد و طواف مى‏كرد و مدت پنج سال در اين امر مشغول بود. در زمان حكومت مأمون يك وقت بيرون رفت در بعضى از سالها كه نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود براشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد. پس در خرابه‏اى كه بر سر راه او بود علويه‏اى را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاى او را مى‏كند و آن را پاك مى‏كند عبدالله بن مبارك به نزد او آمد و گفت: براى چه اين مرغ مرده را پر مى‏كنى مگر قرآن نخوانده‏اى كه خداوند تبارك و تعالى مى‏فرمايد: اانما حرم عليكم الميته و الدم و لحم الخنزي(1) گفت: مگر نمى‏دانى خوردن ميته حرام است؟ زن علويه گفت: از حال من سوال مكن و مرا به حال خود بگذار و از پى كار خود برو. عبد الله گفت: از سخن او چيزى بخاطر من رسيد جوياى حال شدم تا اينكه گفت: اى عبدالله بدان كه من زنى سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته اين روز چهارم است كه چيزى خوردنى به دست من و بچه‏هايم نيامده است و چون كار به اضطرار رسيد اين مرغ ميته بر ما حلال است و من به غير از اين مرغ مرده چيزى به دست من نيامده اكنون مى‏خواهم آن را پاك كنم براى بچه‏هايم ببرم. عبد الله گفت: چون اين حكايت را شنيدم از اين علويه با خود گفتم واى بر تو اى عبد الله كدام عمل بهتر از رعايت اين علويه و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامنت را باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال مكه نرفتم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان رفتم به هر كس از حجاج مى‏رسيدم مى‏گفتم خداوند حج ترا قبول فرمايد ديدم او نيز به من همين دعا را مى‏نمايد. و مى‏گويد: اى عبد الله آيا خاطر دارى كه فلان محل با ما چنين و چنان گفتى و مردم بسيار به من همين را مى‏گفتند من تعجب كردم كه امسال به حج نرفتم. شب در عالم رويا ديدم رسول خدا صلى‏الله عليه و آله را كه فرمود اى عبدالله عجب مدار بدرستى كه چون تو به فرياد علويه و فرزندانش رسيدى من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكى به صورت تو بفرستد براى تو حج بنمايد حالا مى‏خواهى حج بكن و مى‏خواهى حج مكن بعد از اين‏(2) عمل خوب دو ثمره دارد دنيوى و اخروى ملاحظه فرموديد تاريخ را كه ذكر كرديم كسى كه آخرت را مقدم بدارد او به دنيا هم مى‏رسد ولى اگر بطرف دنيا رفتيم به هيچ كدام نمى‏رسيم آيه قرآن هم اشاره به اين مطلب دارد. من كان يريد حرث الاخره نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نوته منها و ماله فى الاخره من نصيب‏‏(3) ترجمه آيه شريفه: آنها كه فقط براى دنيا كشت كنند تلاش براى بهره‏گيرى از اين متاع زود گذر فانى باشد تنها كمى از آنچه را مى‏طلبند به آنها مى‏دهيم اما در آخرت هيچ نصيب و بهره‏اى نخواهند داشت. 1- سوره 2 آيه 173 2- ابن جوزى در تذكره الخواص، شيخ ذبيح الله محلاتى ج 2 رياحين ص 147 هم ذكر كرده است 3- سوره 42 آيه 20 @dastankm