چند جمله زیبا.... حتما بخونید
اگر به میهمانی گرگ میروی سگت را همراهت ببر
قله ای که چند بار فتح شود؛بی شک روزی تفریحگاه عمومی میشود مواظب دلت باش
گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند
پایِ “معرفت که میاد وسط“دستِ “خیلیا کوتاه میشه
وقتی حرف راست میزنید فقط انسانهایی از دستتان عصبانی میشوند که تمام زندگیشان بر دروغ استوار است
یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت اگه خودتو بگیری میندازنت
مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند :معذرتمیخوام
آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار نه آنهایی که برایت نقش بازی کردهاند
زمان وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه زبان
📿↶【 #عطر_ناب_خدا】↷❣👇
🌷 @dastankm 🌷
فرواردیادتون نره🙏
💠✨ #یڪ_داستان
🌷⇦•حکیمی شنید جاهلی شبی در مجلسی، غیبت او کرده است. حکیم طبقی خرما برداشته و خانه او فرستاد. و پیغام داد ،
🌷⇦•شنیدم دیشب در مجلسی، نماز و روزه هایت را که به آن سختی زیادی متحمل شده بودی، به رایگان به من هدیه دادی و من هم خواستم محبت تورا جبران کنم ،
🌷⇦•اما مرا ببخش هدیه ای که من فرستادم برای تو بسیار ناقابل تر از هدیه ارزشمندی است که تو به من بخشیدی.
❤️: @dastankm🌷
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
8⃣ #قسمت_هشتم
✨حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﺷﺪ ﺳﻮپ. آﺑﺶ زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺮدم ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد وﺑﻪ ﺑﻪ و ﭼﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدم رﻏﺒﺖ ﻧﮑﺮدم ﺑﺨﻮرم. روز ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﻠﻘﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻋﯿﻦ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ. ﺗﺎ ﻣﻦ ﺳﻔﺮه را آﻣﺎده ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﯿﺪه ﺑﻮدﺷﺎن رو ﻣﯿﺰ و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺗﯿﻠﻪ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻗﺎه ﻗﺎه ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ و
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮر،دﻧﺪم ﻧﺮم. ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ آﺷﭙﺰي ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮﭼﻪ درﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ. ﺣﺘﯽ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ."و واﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرد.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ "داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﭙﺰ.ﯾﮏ ﮐﻢ دﻗﺖ ﮐﻦ ﯾﺎد ﻣﯿﮕﯿﺮي" روزي ﮐﻪ آمدند ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري،ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ ﻣﺎدر وﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﺗﻮ."
✨خودش ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﭘﺪرم از ﭘﻨﺠﺮه ﻧﮕﺎه ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻮﺷﻪي اﺗﺎق ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻣﺎدرم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﻮﻟﺪار تحصیل کرده داﺷﺘﻢ. وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﺤﺼﯿﻼت ﻧﺪاﺷﺖ. ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد و رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮ ﮐﺎر. ﺗﻮي ﻣﻐﺎزه ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﻣﯿﮑﺮد. ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺘﻮﺳﻄﯽ داﺷﺖ، ﺣﺘﯽ اﺟﺎره ﻧﺸﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪاي. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق ﻫﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﮐﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﺪ؟"
ﺧﺐ ﻣﻦ آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه. ﻣﺎ ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد. ﺑﺮاي ﻫﺮ دوﯾﻤﺎن ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﻼ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ. ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﺻﺒﺮش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ :"ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﮐﺮدﺳﺘﺎن، ﺑﺮوم ﭘﺎوه. ﻻاﻗﻞ ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ را ﺑﺪاﻧﻢ. ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ؟"
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🆔 @dastankm
#داستانک
✔️موضوع: #بهلول_امیرکوفه
" اسحق بن محمد بن صباح امير کوفه بود . زوجه او دختري زائيد ، امير از اين جهت بسيار غمگين و محزون گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول اين مطلب را شنيد ، به نزد وي آمد و گفت :
اي امير ، اين ناله و اندوه براي چيست؟ امير جواب داد : من آرزوي اولادي پسر داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي به جاي اين دختر زيبا که تمام بدن او صحيح و سالم است ، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي کرد؟
امير بي اختيار خنده اش گرفت و شکر خداي را بجاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريک و تهنيت به نزد او بيايند ."
📚داستانک های مذهبی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
متن و ترجمهٔ خطبۀ غدیر – رنگی .pdf
681.8K
☀️ متن کامل خطبه غدیر
🌷 بسیار جامع و زیبا
✅ حتما بخونید؛ بدون عجله و با دقت
@dastankm
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
9⃣ #قسمت_نهم
✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف زدم. داﯾﯽﻫﺎم زﯾﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﭘﺪر ﻣﯽ روﯾﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻋﻘﺪ ﻣﯽ ﮐﻨ ﯿﻢ."
ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺑﺎﺑﺖ او راﺣﺖ ﺑﻮد. آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺗﻮانستند ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﻗﺮآن و ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎت ﺑﺎﺷﺪ." اﻣﺎ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺪر ﺑﺮا ي اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺻﺪ و ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن راﺿﯽ ﺷﺪم.ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام را ﮐﺮد ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن.ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻘﺪ ﮐﺮدﯾﻢ.ﻋﻘﺪ وارد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ درس ﺑﺨﻮاﻧﻢ.
✨{ - ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪم ﯾﺎ ﺗﻮ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زل زد ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﻓﺮﺷﺘﻪ. از ﭘﺲ زﺑﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را دزدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﺪارد.معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «12 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد اﮔﺮ آن روز ﺣﺮف ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد، اﻣﺮوز ذره ذره ی وﺟﻮد او ﺑﺮاﯾﺶ ارزش دارد و زﯾﺒﺎﺳﺖ. او ﻣﺮد رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد، ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎد، دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻧﺘﺮس. } ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ از ﺑﻠﻨﺪي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم، او ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻠﻨﺪي و ﭘﺮواز ﺑﻮد.ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻢ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﺧﺘﺮ ي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ژ_ﺳﻪ و ﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را ﻣﯽ ﭘﺮد، ﭼﻪ ﻃﻮر از ﺑﻠﻨﺪ ي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ؟"
✨ﮐﻮه ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﺳﻮار ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ. روي ﻫﻤﯿ ﻦ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﻫﺎ داﺷﺘﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮاري. ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮐﺎﯾﺖ ﺳﻮاري. اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ دﯾﺪن ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎي ﻧﺒﺮد ﮐﻮﺑﺎ و اﻧﻘﻼب اﻟﺠﺰاﯾﺮ. ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺘﺎب زﯾﺎد می آورد ﺑﻪ ﺧﺼﻮص رﻣﺎن ﻫﺎي ﺗﺎرﯾﺨﯽ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻤﺸﺎن.
✨منوﭼﻬﺮ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ درس ﺧﻮاﻧﺪن. ﺧﻮدش ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ، ﺑﺎ دوﺳﺘﺶ، ﻋﻠﯽ ، ﺑﺮادر ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯽ رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ از ﮐﺒﻮﺗﺮ داﺷﺖ. ﭘﺪرش ﺑﺮاي اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﺳﻪ ﺑﺎر از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ "ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ"ﻧﻪ"ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﺬاردش ﺳﺮ ﮐﺎر ﺗﻮ ي ﻣﮑﺎﻧ ﯿﮑﯽ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دل ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ دﻫﺪ ودرس و ﻣﺪرﺳﻪ را ﻣﯽ ﮔﺬارد ﮐﻨﺎر. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ.
ادامه دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@dastankm