📔#حکایتی_خواندنی
روزی به کریم خان زند گفتند ، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند . کریم خان گفت : " وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من" . پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم ....
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید . وکیل الرعایا گفت : پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد ، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم . پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند !
+چقدجای امثال کریم خان زند تواین برحه از زمان خالیه!
@dastankm
📚#حکایتی_خواندنی
✍گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
شخصی به نزد حضرت موسی می آید و از او میخواهد که زبان حیوانات را به او بیاموزد. حضرت موسی به او میگوید که اینکار درست نیست و به صلاح نیست که بدانی. ولی شخص اصرار میکند و حضرت موسی از خدا اجازه میگیرد که به او بیاموزد این را.
صبح روز بعد آن شخص در خانه نزد حیوانات میرود. غلام او که داشت صبحانه آماده میکرد تکه نانی از دستش زمین می افتد. سگ و خروس به سمت آن نان میدوند و خروس آن را برمیدارد. سگ میگوید انصاف نیست تو میتوانی جو و گندم بخوری و من نمیتوانم پس نان را به من بده. خروس میگوید فردا اسب صاحبخانه میمیرد و تو میتوانی از گوشت آن بخوری. صاحبخانه این را میشنود و فورا اسب را میفروشد. فردای آن روز دوباره خروس نان را برمیدارد. سگ میگوید تو ب من دروغ گفتی و اسب فروخته شد. خروس میگوید اشکالی ندارد در عوض امروز خرش میمیرد و تو میتوانی گوشت خر بخوری. صاحبخانه خر را نیز میبرد و میفروشد. روز بعد دوباره سگ میگوید که تو باز دروغ گفتی و من گشنه مانده ام. خروس میگوید اینبار غلام او میمیرد و برایمان کلی نان میریزند. صاحبخانه غلامش را هم فروخت. فردایش سگ میگوید تو دروغ گفتی و خروس میگوید من دروغ نمیگویم چون که همیشه اذان هارا به موقع میگویم و مطمئن باش فردا صاحبخانه میمیرد و همه اقوام برای او گوسفند قربانی میکنند و تو به مرادت میرسی. صاحبخانه این را هم شنید و نزد حضرت موسی رفت و از او چاره ای خواست. حضرت گفتند
اسب و خر و غلامت بلای جانت بودند و اگر بلاهای جانت را دور نمیکردی نوبت به خودت نمیرسید به خاطر همین میگفتم به ضررت است که زبان حیوانات را بدانی. این را گفت
و آن شخص در لحظه ای بعد مرد.
حضرت موسی دعایی کرد که خدایا به بزرگی ات این
مرد را ببخش و اورا زنده کن. خداوند به حضرت موسی گفت ما او را به خاطر تو بخشیده و زنده اش میکنیم.
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گلخواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
📚مثنویمعنوی
✍مولانا
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنۍ همراه ما باشید😊
📗
📚 @dastankm
📚 #حکایتی_خواندنی
👌استاد!
خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!!
حکایت بعضی افراد در روزگار ماست...
📗 @dastankm