eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣9⃣ 🌷 🌹 🌷☘🌷☘ (٢ / ١) 🌷 یکی از دختران مسیحی خاطره‌ای در رابطه با شهید علمدار نقل می‌ کند که نشان دهنده تأثيرگذارى این شهید حتی پس از شهادتش است. شهید سید مجتبی علمدار که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ چندین سال پس از جنگ و در سال ١٣٧٥ بر اثر جراحت ‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. 🌷خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌ رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌ رویم؛ اما باز مخالفت کردند. 🌷دو روز قهر کردم؛ لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ٢٨ اسفند ساعت ٣ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم: خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم؛ خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می‌ شدم؛ احساس می‌ کردم حالم بهتر می‌ شود؛ نمی‌ دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.... 🌷در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: ، بیا بیا. بعد ادامه داد: می‌ خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است. ولی هرچه می‌ گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌ کرد. 🌷راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ ای از زمین چاله‌ای بود؛ اشاره کرد به آنجا و گفت: داخل شو. گفتم: این چاله کوچک است گفت: دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفيدش، نور آبی رنگی پخش می‌ شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. 🌷انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا قرار داشت به عکسها که نگاه کردم می‌ دیدم که انگار با من حرف می‌ زنند ولی من چیزی نمی‌ فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.... 🌷آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند؛ مانند شهید ، شهيد ، شهید ، شهید و.... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند.... .... 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
📚داستانک🌹
0⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى #توسط_شهید_علمدار🌹 🌷☘🌷☘ #قسمت_اول (٢ / ١) 🌷
👆👆👆👆 1⃣9⃣ 🌷 🌹 🌷☘🌷☘ (٢ / ٢) 🌷....حضرت آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷 خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. 🌹🍃🌹🍃 @dastank!
📚داستانک🌹
👆👆👆👆 1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى #توسط_شهید_علمدار🌹 🌷☘🌷☘ #قسمت_دوم (٢ /
2⃣9⃣ 🌷 🌷☘🌷☘ 🔹روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: "من هرچه از خدا بخواهم با خواندن در کنار مزار سید بر آورده میشود." 🔸آن روز گفت: "آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، (سلام الله علیها) را نصیب ما کند." 🔹روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: "با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب ی بعد در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) نائب الزیاره سید بودیم!" 🌷☘🌷☘ 🔸در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هرکسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود. 🔹هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: " فلانی(از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو..." 🔸روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: "تو درباره ی سید مجتبی چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد." : "اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!" از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: "سید پیغام داد و گفت: " مشکل اول تو با توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!" رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: درسته" 🌷☘🌷☘ 🔹توی سفر همین مطالب را گفتم. نوروز 1388 بود. یکی از کاروان  جلو آمد و گفت: "من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده در خطره." 🔸من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطالب را گفتم. نوروز سال 1389 همان روحانی با من تماس گرفت. می خواست آدرس سید را بپرسد. 🔹گفت: "با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم بریم سر مزار سید!" 🌷☘🌷☘ 🔸 به یکی از دوستانش گفته بود: "هروقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا را بخوانید. بار هم در و آن نام مادرم (سلام الله علیها) را ببرید." نقل از: 📚 کتاب"علمدار" کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی شادی روحش ❤️🕊 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
1⃣1⃣2⃣2⃣ 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @dastankm
📖 ♥️ 🥀عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترڪش خورده بود بہ سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. 🥀می‌گفت: «ڪسی نفهمہ زخمی‌ شدم. همینجا مداوام ڪنید». دڪتر اومد گفت: «زخمش عمیقہ، باید بخیہ بشہ». 🥀بستریش ڪردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یہ مدت گذشت. یڪدفعہ از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط». قسمش دادم. گفتم: «آخہ تو ڪه بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی»؟ 🥀گفت: «بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل» فرمودند: چیہ ؟ چرا خوابیدی؟ عرض ڪردم: «سرم مجروح شده، نمی‌تونم ادامہ بدم» 🥀حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو بہ ڪارهات برس.» 🥀بہ خاطر همین است ڪه هر جا ڪه می‌روید حاج احمد ڪاظمی‌حسینیہ فاطمه ‌الزهرا (س) ساختہ است ... سردار عشق و شهید عرفہ👇👇 🌷 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
🌷 سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه بعدش هم به اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم. می گفت: صیاد در هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت: " اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای " بلند هم می گفت، از . 🌷 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🔸یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می‌رفتم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد و از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه‌ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس‌تر کرده بود. 🔹وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می‌کرد و ما هم از سر و کولش بالا می‌رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم. پدر گفت: زهرا برنامه‌ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه‌ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی‌ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می‌دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی‌کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. 🔸اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می‌زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می‌کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود. برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم، ناگهان از خواب پریدم. اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم. 🔹صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می‌کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی‌ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: "اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی" و امضا کرده بود. 🔸آیت الله خزعلی از دوستان شهید بودند. ایشان از ما خواستند تا مدتی، موضوع را پیش کسی مطرح نکنیم. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید کردند و نامه به رویت حضرت امام(ره) هم رسید. اداره آگاهی تهران هم پس از بررسی، اعلام کرد امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهری که با آن امضا شده، شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی‌باشد. 🔻نسخه اصلی این نامه در موزه شهدای تهران نگهداری می‌شود. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🔰 | خاطره ای از علی محمودوند به روایت همرزم شهید 🔻روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت: 🌟«تو به من قول دادی،‌ تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه می‌روم و دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌کنم» 🔸پای مصنوعی‌اش شکسته بود، با خنده کمی لی‌لی‌ رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یوم‌الله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد. 🔸من نیز کنارش بودم،‌ به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم،‌ ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، ‌او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمی‌شد اما خدا هیچ‌گاه خلف وعده نمی‌کند. 🔶حسین شریفی‌نیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده می‌گذارد، عطر حضور او را میان سجاده‌اش احساس می‌کند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🔰 | 🌟ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم من به گرما خیلی حساسم خواب بودم احساس کردم خیلی هوا گرم شده و متوجه شدم برق رفته ،بعد از چند ثانیه احساس خنکی کردم و به زور چشمانم باز کردم تا مطمئن بشم برق آمده یا نه... دیدم کمیل بالا سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم...! بعد از چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل خسته شدی! گفت: خواب بودی،برق رفت تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی. 📚برشی از زندگی شهید مدافع حرم کمیل صفر تبار http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
| 📍شما مریض بودی 🌟همسرم، عزیزم! می‌خواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه می‌آمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم. یاد شهدا با صلوات🌷 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
💌 . روح‌الله نه فقط در حرف بلکه در عمل نیز عاشق و دلداده امیرالمومنین علی(ع) بود.✨ این شیفتگی‌اش در رفتار او با دیگران خیلی مشخص بود.🍃 رفتارش با همسرش، پدرش، مادر مرحومش، خواهر و برادر و رفقایش. همه از او به عنوان یک «مردِ واقعی» یاد می‌کنند.🌿 غیرت و جوانمردیش حیدری بود. سن زیادی نداشت اما بلد بود چطور علی‌گونه رفتار کند. در جای جای زندگی‌اش ردِ علوی بودن را می‌توان یافت. عشق و محبت به خانواده کار و تلاشش در راه اسلام جان دادنش در راه خدا همه و همه از او یک مرد بزرگ ساخت. نه فقط اسم جهادیش «علی» بود که رفتار و کردارش هم «علی‌گونه» بود.✨🌱 🌷 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
| 📍شما مریض بودی 🌟همسرم، عزیزم! می‌خواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه می‌آمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم. یاد شهدا با صلوات🌷 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚