📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 7 .... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم... : دخترم م
#برات_میمیرم 8
... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
انشاا... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم....
امید و تردید به یک اندازه وجودم را پر کرد...
نمیدانستم باید خودم را برای شنیدن چه جور خبری آماده کنم ...
در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم...
هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود....
مگر خواست خدا...
همین یک جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم
....
سینا و مادرش با دسته گل و شیرینی که وارد شدند
جواب مشخص شد...
آزمایش مشکلی نداشت...
منو سینا بدون هیچ مانعی میتوانستیم به هم برسیم...
دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم....
آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمی توانستند باهم باشند...
مادر سینا اجازه خواست که ما یک ساعت تنها باشیم...
سینا با بی صبری رفت سر اصل مطلب:
عزیزم وقته سورپرایزه!!!!..
راستش نمی دونم چقدر برات مهم باشه ...
ولی ترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نکرده مشکلی پیش بیاد؛ و نتونیم به هم برسیم؛ تو ضربه روحی شدیدی بخوری
_ جون به لبم نکن بگو قضیه چیه....
_ راستش قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی..
خنده کلامشو قطع کرد...
ببخشید عزیزم...
قبل از اینکه تو شیفته من بشی من عاشق تو شده بودم....
_ چی !!؟؟
تو عاشق من بودی؟!
_بله...
تو بدجوری دلمو برده بودی
_ خب... دیگه.!!؟؟
_ هول نکن .. همه رو میگم....
ما جرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده...
گفتم : پس چطور شد؟؟
چرا چیزی نگفتی؟؟
اقدامی نکردی؟؟
نکنه جادو جنبلم کردی!؟!
_ کار خدا بود...
تو هدیه خدایی...
از وقتی پیش تو دلم گیر کرده بود چله گرفتم...
یک ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم که اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره...
بعدش به خودم گفتم:
خدا گفته از تو حرکت از من برکت....
توکل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع کردم ...
همه چیز عالی پیش می رفت ...
داشتم امیدوار میشدم که تو گزینه مناسبی هستی برام...
تا اینکه مادرم یک نفرو معرفی کرد...
به خودم گفتم شاید حکمتی هست که تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده...
رفتیم خونه دختره ولی یک ذره هم به دلم ننشست...
به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یک نفره ...
پس نمیتونه جای دیگه گیر کنه...
هنوز تو سردرگمی بودم که تو یهویی جلوم سبز شدی و پیشنهاد ازدواج دادی...
نمی دونی اون روز چه حالی داشتم...
باورم نمی شد که خدا کسی رو تا این حد عاشق من کرده که منم براش میمیرم...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت هشتم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastanakm 📚✾•
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 8 ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
#برات_میمیرم 9
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم...
هیچ هدیه و سورپرایزی نمیتوانست تا این حد خوشحالم کند...
هنوز هم همین نظر را دارم
برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش داشته باشد ....
حس عجیبی داشتم....
حسی که قبلا تجربه نکرده بودم....
از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم...
کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده...
خودم را کوچک میدیدم ...
من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم...
هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت...
اما حتما راه بهتری هم بود...
من وارد مرحلهی جدیدی از زندگی شدم...
با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد...
با خودم عهد بستم که زندگیم را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم...
مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم....
مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم ....
سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود...
درست حدس زده بودم....
عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند...
من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم.....
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت نهم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastankm 📚✾•
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 9 اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و سورپرای
#برات_میمیرم 10
دو ماه از ازدواج ما میگذشت ...
هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم...
از وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم نه تنها برایم تکراری نمیشد ٬ بلکه روز به روز زیباییها ی اخلاقی و کردارش منو مجذوب خودش میکرد...
ولی یک چیز مثل خوره به جانم افتاده بود...
ترس از دادن سینا....
این دلنگرانی ها بی دلیل نبود...
با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهی داد که شاید در این همه موشک باران و تجاوز عزیزانم را از دست می دهم...
سینا هم مثل بقیه جوانمردانی که داوطلبانه برای مقابله با متجاوزین آماده میشدن؛ تصمیم خودش را گرفته بود...
اما منتظر رضایت من بود..
عزیزم :
این یه تکلیفه !!
اما تا تو راضی نشی نمیرم...
می دانستم که بالاخره باید برود ...
اما نمیتوانستم راضی شوم...
بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست که برگردی!! تکلیف من چی میشه!؟ من بدون تو نفسم بند میاد..
تازه پیدات کردم...
همیشه میترسیدم ....
بغض نگذاشت ادامه دهم....
سینا دست هایم را گرفت...
دلبندم:
مزدوران شهرهای مرزی رو تصرف کردن...
از هوا هم که بمب بارانمون میکنن...
نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه...
این تکلیفه...
_ مطمئن بودم که توسط تو امتحان میشم....
اطمینان هم دارم که میری...
اما این که من قلبا راضی بشم یا نه امتحان سختیه....
از شدت ناراحتی بدون آب و غذا خواب رفتم...
نیمه های شب از خواب بیدار شدم....
غرق در تماشای سینا اشک می ریختم....
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم...
با خدا درد کردم :
خدایا! سینا هدیه ای بود که تو زندگی بهم بخشیدی...
کسی که انسانیتش به حد کمال رسیده....
یادمه روزی که عهد بستم باهات زندگیمو با رضای تو بنا کنم...
حالا وقتشه امتحان بشم...
هر چی از تو داریم امانته...
یه روز میدی یه روز هم میگیری....
من همسرمو به خودت میسپارم ...
ازم راضی باش...
مراقبش باش...
نگیر این هدیه ای رو که بی منت بهم بخشیدی.!!!!
صبح که سینا بیدار شد من یک سینی آماده کرده بودم برای بدرقه... قرآن... آب... آینه....
ولی اشک مجال نمیداد....
سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست که چه مدت روی شانه اش گریه میکردم....
باورم نمی شد سینا هم اشک می ریخت ...
من هم مثل همه شیر زنانی که عزیزانشان بدرقه می کردند؛ سینا را بدرقه کردم...
یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم...
بهش گفتم :
حوریان بهشتی نکشونن ببرنت... من منتظرما!!!
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت دهم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastankm 📚✾•
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 10 دو ماه از ازدواج ما میگذشت ... هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم... از وق
#برات_میمیرم 11
قسمت آخر
سینا رفت و دلمو با خودش برد...
گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم...
به مادر شوهرم گفتم:
واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره...
سینا و امسال او همه مادرانی چون شما داشتن که الان.....
بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند...
مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم..
_دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟
... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن....
نقش همسر کمتر از مادر نیست...
دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند...
در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم....
با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم...
چون خبر شهدا را اول با جمله:
رزمنده شما زخمی شده می دادند..
ولی خبر درست بود....
سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود...
اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره....
یادم نمی آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم...
دستهای سینا را گرفتم...
زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...
صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد...
بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده...
سینا گفت: خانمم ...
هر چه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن ٬ قبولشون نکردم...
بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره...
دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....
برگردم پیش شما....
وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده....
خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد....
بهش گفتم : امانت بوده ....
وقتش بوده که پسش بدی...
پاهای من مال تو....
سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت یازدهم
پایان داستان
•✾📚 @Dastankm
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
شاگرد اول بودم ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند !
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم .
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول !
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام !
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم !
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم !
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم !
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد !
*راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید*
*و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.*
@dastankm
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم…
ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه.
از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ...
اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم واسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم.
هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و …
ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟
گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟
گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم .
گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!!
تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن.
منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب.
شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟
گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد.
يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن:
رهاش کنیم بوی حسین میده.
چون در لحدم نكير و منكر ديدند
يك يك همه اعضای مرا بوئيدند
ديدند ز من بوی حسين مي آيد
از آمدن خويش خجل گرديدند
@dastankm
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
@dastankm
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨#داستان_شب ✨
راز موفقیت...
دو شعبده باز در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سئوالی دارم و آن این که احساست درباره ی کسانی که شبها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند ، چیست؟ شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم که عده ای بیکار پولدار دور من جمع شده اند و من مجبورم برای چندغاز آنها را بخندانم.
شعبده باز موفق گفت: اما می دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می نشیند و نظاره گر کارهایم می شوند
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨نرم افزار داستان شب را از لینک زیر دانلود کنید👌
👇👇👇👇
@dastankm
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
دوستی میگفت : در یکی از روزهای زمستان،از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم،برف بود،وسیله ای نبود.
برای اینکه دستهایمگرم شود، آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد ناخواسته خم شدم که آن را بردارم، پرنده ای بلافاصله آمد آن را به منقار گرفت و پرید.
او گفت:به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب ،در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست و همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
@dastankm
📕 #داستان_شب
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
✍مولانا
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
○داستانک
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
علی آقا یک بقالی کوچک دارد . کوچکتر از همه بقالی های اطرافش . دو تا از انگشت های دست راستش هم نیستند . نپرسیدم کجا ولی احتمالا جایی زیر دستگاه پرس جا مانده باشند .
صبح ها مادر پیرش با لهجه دزفولی و عصرها خودش با ته لهجه جنوبی پشت دخل می ایستد. سالها درگیر اعتیاد بوده ولی سه سال است که پاکی را تجربه می کند. همین چند مورد کافیست تا من ترجیح بدهم همیشه خرید های کوچک خانه را از او بخرم نه بقالی های کناری او .
امروز از او چند تا خوراکی خریدم . مجموعا شد 6 هزارتومان .
علی آقا بعد از اینکه کارت را کشید و مبلغ را وارد کرد ، رمز کارت را پرسید و من هم رمز را گفتم . گویا بعد از مبلغ ، دکمه تایید را نزده بود و چهار رقم رمز هم اضافه شد به مبلغ . یکهو زد زیر خنده و گفت : خدا رحم کرد بهت . نزدیک بود یه جای 6 هزار تومن 60 میلیون تومن بکشم .
گفتم : علی آقا؟؟؟ ! یه کم تو چشمای من نگاه کن .
علی آقا با تعجب نگاهم کرد .
گفتم : به فرض هم که می کشیدی . واقعا قیافه من شبیه آدمهاییه که 26 فروردین تو کارتشون 60 میلیون پول دارن ؟
علی آقا با تردید و کمی هم خجالت گفت : خدا وکیلی نه .
گفتم : ما رو از چی میترسونی برادر ؟ 4 رقم اضافه که سهله شما به جای 6هزار ، 60 هزارتومنم می کشیدی عدم موجودی می زد .
همانطور که می خندید موقع بیرون اومدنم از مغازه گفت : راستی نگران نباش ! امشب یارانه ها رو میریزن .
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
علی آقا یک بقالی کوچک دارد . کوچکتر از همه بقالی های اطرافش . دو تا از انگشت های دست راستش هم نیستند . نپرسیدم کجا ولی احتمالا جایی زیر دستگاه پرس جا مانده باشند .
صبح ها مادر پیرش با لهجه دزفولی و عصرها خودش با ته لهجه جنوبی پشت دخل می ایستد. سالها درگیر اعتیاد بوده ولی سه سال است که پاکی را تجربه می کند. همین چند مورد کافیست تا من ترجیح بدهم همیشه خرید های کوچک خانه را از او بخرم نه بقالی های کناری او .
امروز از او چند تا خوراکی خریدم . مجموعا شد 6 هزارتومان .
علی آقا بعد از اینکه کارت را کشید و مبلغ را وارد کرد ، رمز کارت را پرسید و من هم رمز را گفتم . گویا بعد از مبلغ ، دکمه تایید را نزده بود و چهار رقم رمز هم اضافه شد به مبلغ . یکهو زد زیر خنده و گفت : خدا رحم کرد بهت . نزدیک بود یه جای 6 هزار تومن 60 میلیون تومن بکشم .
گفتم : علی آقا؟؟؟ ! یه کم تو چشمای من نگاه کن .
علی آقا با تعجب نگاهم کرد .
گفتم : به فرض هم که می کشیدی . واقعا قیافه من شبیه آدمهاییه که 26 فروردین تو کارتشون 60 میلیون پول دارن ؟
علی آقا با تردید و کمی هم خجالت گفت : خدا وکیلی نه .
گفتم : ما رو از چی میترسونی برادر ؟ 4 رقم اضافه که سهله شما به جای 6هزار ، 60 هزارتومنم می کشیدی عدم موجودی می زد .
همانطور که می خندید موقع بیرون اومدنم از مغازه گفت : راستی نگران نباش ! امشب یارانه ها رو میریزن .
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚