eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📔🤔🤔🤔 📚 و از كجا آمده اند با روى كار آمدن سلسله صفوى؛ شاه اسماعيل مذهب شيعه را بعنوان مذهب رسمى ايران اعلام كرد و به كشتار و قلع و قمع اهل سنت پرداخت و جمعيت كثيرى را با زور شمشير شيعه نمود تا جايى كه اهل سنت همگى به مرزهاى ايران گريختند. ادوارد براون محقق و شرق شناس انگلیسی در کتاب «تاریخ ادبیات ایران از عهد صفویه تا زمان حاضر » (ص ۶۵) درباره وی می نویسد: « گمان ندارم که از عهد نرون تا کنون چنین ظالمی به وجود آمده باشد». یکی از تنبیه های شاه اسماعیل آن بود که دستور می داد پدر مخالفان سنی خود را اگر مرده بود از گور درآورده و در مقابل او آتش بزنند و سپس محکوم «پدر سوخته » را به طرز فجیعی می کشت. از آن تاریخ عبارات «پدرت را در می آورم» (یعنی پدرت را از گور در می آورم و می سوزانم) و «پدر سوخته» (یعنی مجرم و بد سابقه ای که پدرش را از گور در آورده و سوزانده اند) در مقام تهدید و دشنام به عنوان اصطلاح بر زبان مردم جاری شده است. در کتاب “سیاست و اقتصاد عصر صفوی” نوشته دکتر باستانی پاریزی بدين موضوع اشاره شده است. 📗 📚 @dastankm
📚 یک بام و دو هوا ضرب المثلی است معروف وبسیار قدیمی هرگاه شخص یا گروهی مطلبی یا شیئی را از کسی بخواهند وبه خواسته آنان توجه نشود ولی دیگران از آن بهره مند گردند ، از این ضرب المثل استفاده می شود . یک بام و دو هوا! زنی بود که با عروس ودامادش در خانه ای زندگی می کردند، تابستان بود وهوا گرم ، همه روی پشت بام میخوابید ند . یک طرف بام ، داماد ودخترش می خوابیدند وطرف دیگر بام عروس وپسرش . شبی زن پیش گفته ، روی پشت بام آمد ومشاهده کرد که دختر ودامادش جدا از هم خوابیده اند . گفت : هوا به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید بروید کنار هم ! آنطرف بام دید که عروسش درست تنگ بغل پسرش خوابیده ، گفت : هوای به این گرمی ، خوب نیست بهم چسبیده بخوابید ، از هم جدا بخوابید ! عروس که این طور دید بلند شد وگفت : قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را و از همان زمان بود که این ضرب المثل متولد شد وبین مردم رایج گردید . در بعضی جاها این شعر عامیانه چنین خوانده می شود : قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را یک بر بوم زمستون یک بر بوم تابستون 📗 📚 @dastankm
📕#راز_مثلها ✍از اسب فرود آید و بر خر نشیند در روزگار قدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند . با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت. آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد. پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند ازاسب فرود آید و بر خر نشیند 📚 @dastankm
📚 🤔🤔🤔 📕داستان ضرب المثل ✍چوب توی آستین کردن ! یکی از انواع تنبیه خلاف کاران که تا دوره ی قاجار نیز رایج بود، چوب در آستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دست های محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آن ها را خم کند. پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه می داشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینند و او نتواند آن ها را از خود براند. دست های محکوم به دلیل بی حرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس ها بر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمی گذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد. « این عبارت را به هنگام تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند» http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📕 🤔🤔🤔 📔داستان ✍محض خالی نبودن عریضه در سالهای نه چندان دور وقتی هدیه ای برای کسی می فرستادند همراه آن نامه یا عریضه هم بود در عریضه نوشته شده بود که برای خالی نبودن عریضه یک هدیه هم فرستاده شده. بعد هم اسم آن هدیه را هر چه بود می نوشتند. مثلا این طور با سلام . امیدوارم سلامت باشیدبرای خالی نبودن عریضه یک گلدان چینی هم همراه آن فرستادیم. منظور آن بود که فرستنده بر سر کسی که می خواست هدیه بگیرد منت ندارد. این بود که نامه یا عریضه نوشتن را مهمتر از هدیه نشان می داد . اگر کسی به بهانه ی کاری کار دیگری انجام دهد می گویند که برای خالی نبودن عریضه این کار را کرده. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
‍ ‍ 📔🤔🤔🤔 📕داستان ✍بنازم این سر را که تا به حال نشکسته وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است: در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.» رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.» بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📕🤔🤔🤔 📔داستان ✍هنوز دو قورت و نيمش باقی مانده مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است . روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
‍ 📗🤔🤔🤔 📘داستان ضرب المثل ! این مثل را هنگام عصبانیت بر زبان می‌آورند. گاهی اتفاق می‌افتد كه خادمی ‌مخدومش را بترك محل خدمت تهدید می‌كند، فرزندی بعلامت قهر از خانه خارج می‌شود كه دیگر مراجعت نكند،‌ زنی بمنظور اخافه و ارعاب شوهرش او را بجدائی و بازگشت بخانه پدرو مادر تهدید می‌كند و و..... در تمام این موارد اگر مخاطب را از تحكمات و تهدیدات متكلم خوش نیاید با نهایت تندی و خشونت جواب می‌دهد: (برو آنجا كه عرب نی انداخت) اكنون ببینیم این عرب كیست، این نی چیست و نی انداختن چگونه بوده است كه آنرا ضرب‌المثل قرار داده اند:‌ كسانیكه از تاریخ قدیمه عالم اطلاع دارند و بوضع جغرافیائی شبه جزیره عربستان آشنا هستند بهتر می‌دانند كه در این شبه جزیره آنهم در ازمنه قدیمه ساعت و حساب نجومی ‌دقیقی وجود نداشت، وسعت و همواری بیابان، عدم وجود قلل و اتلال رفیع و بلند مانع از آن بود كه ساعت و زمان دقیق روز و شب را معلوم نمایند. مردم معاملاتی با هم داشتند كه سر رسید آن فی‌المثل غروب فلان روز بود، عبادات و سنتهائی وجود داشت كه بساعت و دقیقه معینی از روز معین ختم می‌شد، یا اعمال و مناسك حج كه هر یك در مقام خود شامل ساعت و زمان دقیق و مشخصی بود كه تشخیص زمان صحیح درآن بیابان صاف و بی آب و علف بهیچ‌وجه امكان نداشت زیرا عده‌ای قائل بودند كه غروب نشده و زمان جزء شب نیست، برخی می‌گفتند كه روز بانتها رسیده و این ساعت و زمان جزء شب محسوب است.. چون بیابان صاف و وسیع بود و كوهی كه آخرین شعاع خورشید را در قله آن ببینند در آن حوالی مطلقا وجود نداشت لذا اشخاص و افرادی بودند كه كارشان نیزه‌پرانی بود واز این رهگذر اعاشه و ارتزاق می‌كردند. این نیزه پرانها برای آنكه معلوم شود در سمت‌الرأس آن منطقه هنوز آفتاب موجود است و یا اینكه اشعه زرین خورشید بافول رفته است نی یا نیزه را با قدرت هر چه تمامتر بهوا و بسوی آسمان پرتاب می‌كردند. اگر نوك نیزه بنور آفتاب برخورد می‌كرد آن ساعت وزمان را روز و گرنه شب بحساب می‌آوردند. از آنجائیكه نی اندازی در صحاری دور از آبادی انجام می‌گرفت لذا مثل (برو آنجا كه عرب نی انداخت) كنایه از منطقه و جائی است كه فاقد آب و آبادی باشد یعنی بجائی برو كه برنگردی. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📔🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ این نیز بگذرد. بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری. حمامی گفت: دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟  چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد هم موسم بهار طرب خیز بگذرد هم فصل ناملایم پاییز بگذرد گر ناملایمی به تو کرد از قضا خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
📘🤔🤔🤔 📗داستان ضرب المثل ✍اجاقش کور است در سال های بسیار دور برای روشن کردن آتش، کبریت یا وسیله ای دیگر در اختیار نبود به همین منظور در یک مکان، آتشی همواره روشن بود تا مردم بتوانند از آن آتش برداشته و اجاق خانه های خود را روشن کنند. وظیفه آوردن آتش از آتشکده بر عهده فرزندان خانواده بود به همین دلیل خانواده ای که فرزند نداشت اجاقش خاموش یا به عبارتی کور بود. ریشه ضرب المثل ایرانی “فلانی اجاقش کور است” از همین است، به همین دلیل یکی از آرزوهای شیرین برای هر خانواده این جمله بود : " اجاقت سبز باد " http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ○داستانک
📚 هر وقت یک ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند. می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد ! زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.😄 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ○داستانک
📕🤔🤔🤔 📔داستان ضرب المثل ✍هنوز دو قورت و نيمش باقی مانده مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است . روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است .