📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣6⃣ #قسمت_شصت_وچهارم اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣
5⃣6⃣ #قسمت_شصت_وپنجم
در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم،
مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇
نگاه گذرایی بهش انداختم
و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم
که باز گفت:
_وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍
خنده ای کرد و گفت:😄
_میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “
بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕
با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن،
🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد،
تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟
_دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه
کمی نگاهش کردم،
واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم،
بلند شد ایستاد و گفت:
_تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که #طاقت نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠
مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت:
_چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@dastankm