eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_نوزدهم ز نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوش
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون … داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ فرشته با چشم های گرد شده می گوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا … +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! می خندد و بلند می شود …دنبالش تا توی آشپزخانه می روم +خیله خب باور می کنم توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد . _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این … آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید _چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم _اوه بله … خوشمزه شده +برات می کشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا … از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید : _اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را می بیند و دوباره می گوید : +باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود … ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی … چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم ” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !” تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود … اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد … فقط کاش شهاب نبود ! روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد … جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟ با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام ! دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه … صدایشان را می شنوم : _چرا زود اومدی ؟ +یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری _پس چی ! +چرا سبزی خوردن نداریم ؟ _آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟ +بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود … با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم …. خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود ! جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم … _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گ
❣🌸 🌸❣ سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: _واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی😉 خندیدم و گفتم: _وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه😄 سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ... بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ... از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم😍😊 - سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟😍 لبخندی رو لبم نشست و گفتم: _کم سعادتی بود دیگه☺️ لبخندی زد و گفت: _دلم برات تنگ شده بود یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: _راستی میدونستی داداشم برگشته با خوشحالی گفتم:😍😳 _واقعا؟! کی برگشت؟ _ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه +دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا😅 _ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم😊 یه کم فکر کردم و گفتم: _باشه عزیزم ان شاالله میام با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد😊💍 و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ... رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه! .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌ @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم 😔هیچ کس به من نگفت: که دوران ظهور شما از چه زیبایی م
❣﷽❣ ⚠️ 😔 0⃣2⃣ 😔هیچکس به من نگفت: در هنگام ظهورت، آسمان 🌧می‌بارد هر چه که بخواهی. آفت از زمین‌ها فراری و زمین مهربان می‌شود و گنجهای زیر زمین با افتخار، خود را نمایان می‌سازند💎. 😔چرا به ما نگفتند که وقتی بیایی، خبر از کویر و خشکی، دیگر نیست.😍 آبادی و آبادانی همه جا را فرا گرفته و هر روز بهتر از دیروز است و بهترین چیز، نگاهی است که در این جهان پر از خیر و برکت به تو می‌اندازیم و نمازی است که به شما اقتدا می‌کنیم😊. آن وقت دیگر برای فرج دعا نمی‌کنیم، بلکه برای سلامتی و طول عمر یار از سفر آمده، دستانمان بر سجاده نیاز، بلند است و دعا می‌کنیم.☺️ 💖و عاشقانه در پی انجام اوامر شما به دور شما می‌چرخیم و نگاه مهربان شما را هر روز می‌بینیم و از نامهربانی‌های خودمان به یکدیگر در زمان غیبت، چیزی جز شرمساری نصیبمان نمی‌شود و شما چه مهربانانه از همه ما می‌گذری.✨ 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================= 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #قسمت_نوزدهم: زندگی شیرین یا حقوقی؟؟؟ ✅👆🔸 استاد پناهیان: یه کس
❣﷽❣ 📡 :زندگی شیرین😘🌺👏 استاد پناهیان: ما دنبال زندگی شیرین هستیم✌️🌺 نه فقط زندگی که👈 فقط بشه توصیف کلمه( درست) روش گذاشت 🚫نه!!! زندگی درست به معنای زندگی فوق العاده شیرینه 💟😍😘😚 شما اگه 20 سالگی ازدواج کردی 30 سالت که شد بعد این 10 سال باید عشقت نسبت به خانمت جوری بشه که 👇 به این تازه عروس،دامادا بخندی😏 بگی اینا هنوز مزه ی محبت رو نمیفهمن!!! قایفتم این شکلی بشه: 😏 خانمت وقتی نگاه میکنه به ماشین عروس 👰 آه حسرت نکشه بگه😢 آه .....اون موقع ما عزیز بودیم! ببینه الان عزیز تر از اون موقع هست👏👏👏 ♥️😚😚😘 قبلا کودکانه برخورد میکرده! 👌زندگی درست اینه 💕 🌺دیگه چه نیازی آدم به "گناه" پیدا میکنه؟ خب حالا نوبت شماست! شما چه فعالیتی انجام دادی برای اینکه عشقت به خانمت بره بالا ؟؟😒 هیچی؟! ‼️خانما چه فعالیتی انجام دادن ❓ این نگاه دینیه به زندگی 💯✅⚜ میگه هرچی رو میخوای به دست بیاری 🔆 باید براش تلاش کنی 🔆 چطوری؟؟ ... @dastankm
📚داستانک🌹
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم 🔻کماندوهای بعثی ✨آتش دشمن تقریبا قط
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣2⃣ 🔻یک روز در کانال ✨یک ساعت بعد آتش بعثی ها خاموش شد. لحظاتی بعد بچه ها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان جلو آمدند. یکی از بچه ها که نشانه گیری خوبی داشت نشانه گیری کرد و... بنکدار معاون گردان فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها می جنگیم. بچه ها در عین جوانمردی گذاشتند تا بعثی ها مجروحاشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند. به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند. ✨اما در پشت صحنه فرمانده گردان خود را به فرمانده تیپ برادر حاجی پور رساند و درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرام آرام اشک ریخت. از قرارگاه دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجی پور کاری برنمی آمد. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردان ها برای انجام عملیات صبر کرد. با روشن شدن هوا و آتش شدید دشمن، برادر ثابت نیا نتوانست به کانال بر گردد. او با هزار امید در منطقه ماند، تا شب بعد، با گرفتن نیرو به کمک یاران خود برود. ✨اما از آن سو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود 120 نفر هم در کانال دوم زمین گیر شده بودند. حالا کانال زیر آتش شدید دشمن بود. اما بچه ها مصمم بودن تا برگشت فرمانده مقاومت کنند. اما عراقی ها با پاتک سنگین خود و با کمک هلی کوپترهای خود به کانال حمله کردند. اما بچه ها ما با شجاعت تمام، بعثی ها را مجبور به عقب نشینی کردند.دو نفر از بچه ها از کانال دوم، سینه خیز به کانال سوم آمدند. اخبار کانال دوم را دادند که تعدادی از سالم ها و مجروح ها و شهدا داخل کانال دوم هستند. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @dastankm