eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_بیست_و_دوم ریجکت می کنم و به فرشته می گویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برا
یا اصلا مگر می شد به این زودی کسی مثل او پیدا کنم ؟ این بار خودم گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم . با دومین بوق جواب می دهد _چه عجب +ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟ لحنم را جوری می کنم که بفهمد ناراحتم ! _کجایی پناه؟ +خونه _مگه کلاس نداری عصر ؟ +حوصلشو ندارم -پاشو بیا پارک ملت +چه خبره ؟ -قبلنا خبری نبودم پایه بودی +اره اون قبلا بود ! الان .. -هنوز بیخیال نشدی ؟ فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم . +باشه … _می خوای بیام دنبالت ؟ +نه میام خودم -تیپ بزنا یه سری از بچه ها هستن +پس خبریه -دورهمی دیگه ! +اوکی تا یکی دو ساعت دیگه اونجام _آدرسشو بهت پیامک می کنم گم نشی یه وقت زیرلب بی مزه می گویم و قطع می کنم . خوشحالم ! چه اشکالی دارد اگر حرف زدنش را با دختران دیگر نادیده بگیرم ؟ اینطوری خودم هم محدود نمی شوم ! … بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام . چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم … امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم … هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است . اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم . رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم . کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم . موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم . به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود … نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها ! سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود ! با دیدنم سوتی می زند و می گوید : _شما ؟! +لوس نشو دیر شده . هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم _ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو +استرس دارم کیان _چرا ؟ +خب … نمی دونم مراسمشون چجوریه _باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟ ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم +اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم _آهان ! ازین نظر … نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر +آره اینجوری بهتره کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم : _چند طبقست ؟ +برجه دیگه _طبقه چندمن ؟ +نهم _خونه ی باباشه ؟ +نه … ارث باباشه _عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز … +هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه . _اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق +من که میگم گول ظاهر رو نخور ! _باشه حالا … ول کن دیگه +عجله داری ؟ _آره … دوست ندارم دیر برسم +اتفاق خاصی نمیفته نترس _حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟ +اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه .. تموم شد بریم که سپردمش به خدا خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی ! توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم … صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من … هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم مامان- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر ت
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣2⃣ صدای زنگ گوشیم📲 منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست .. زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم، فاطمه سادات بود - الو سلام😒 +سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟😕 نشستم رو تخت و گفتم: -ببخشید دم دستم نبود - آها، خواستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم😊😋 نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: -آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام +خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم😊 ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام +باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه😅 خندیدم و گفتم: -چشم زود میام😄 بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!! خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!😕 رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو - اجازه هست؟😊 خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: _بله داداش جون😊 جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: _میخوام باهات حرف بزنم درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: _فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم +باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین😐 چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود،😣😢 چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم.. نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه .. لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: _باشه به حرفات فکر می کنم داداشی لبخندی😊 از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !! 😣😢 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایف
❣﷽❣ ⚠️ 😔 3⃣2⃣ 😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما دور شوم، جدا شوم و راه را گم کنم. من نمی دانستم که امام، امام است؛ چه ظاهر باشد، چه غایب! و تو امام منی ☺️و خدا وعده داده هر کس در قیامت با امامش محشور می شود. 😢من نمی دانستم که عرض ارادت و بندگیم با دعا برای صحت و سلامتی شما، کامل می شود. حال دعای 📖«اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک...» را در تمام لحظات عمرم، از یاد نمی برم که این دعا، نه ضامن سلامتی شماست که خداوند ضمانت داده است که بمانی تا جهان را پر عدل و داد کنی💐 👌اما این ضمانت الهی چیزی از وظیفه عاشق نسبت به معشوق، کم نمی کند که خود شما در سفارشی به آیت بصیرت، آیت خدا بهاءالدینی فرمودید که در قنوت نمازهایش، «اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک..» را زمزمه کند. 😔چرا من از همان اول تکلیف نفهمیدم که نمازم را با یاد و دعا برای شما، زینت بخشم و معطر سازم. 👈کسی به من نگفت که تمامی امامان، برای شما دست به دعا بلند کرده اند و از خدا سلامتی و فرج شما را 📿عاجزانه خواسته اند. 😢خدایا نمی دانم؛ شاید کمی دیر شده باشد. با این حال، توفیق نصیب کن زین پس، دستانم برای آنکسی که دوستم دارد و دوستش دارم،💝 به سمت آسمان افراشته شود و دعای سلامتیش را نه در قنوت که در تمام لحظاتم زمزمه گر باشم. 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================= 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 💥💥💥👆🏻این پیام خیلی مهمه. اتفاقا من خیلی فکر کردم روی این موضوع د
❣﷽❣ 📡 :قدرت لذت بردن✔️ 💠♻️💠🔵♻️ استاد پناهیان: شما تمام طول عمرت بین الطلوعین خوابیدی 😴 خب الان جسم، سیستم عصبی سالم ، "روح آماده ای نداری" که بخوای از زندگی لذت ببری... باید بری کله ملق بزنی تا یه لذتی از زندگی ببری! آخه بین الطلوعین میخوابه! عزیزم "قدرت لذت بردن" رو از بین بردی توی خودت⛔️⛔️⛔️ (تا حالا دقت کرده بودید؟!) خب عزیز من شما باید 👈از خوابت لذت ببری 👈از بیدار شدنت لذت ببری 👈از نگاه به خانوادت لذت ببری "اینا برنامه داره" به این دلیل میگیم بیاد گفتگو کنیم 👌درباره ی اخلاق خانواده دوستان میگفتن اسم بحث رو بزاریم اخلاق خانواده ؛❗️ من گفتم یکمی مخالفم با این کلمه⛔️ 👇 ،چون که میترسم این متبادر از ذهن بشه که ما بخوایم جلوگیری کنیم از بداخلاقی ها در خانواده... 👈ما نمیخوایم این کار رو کنیم❌ ✨ما میخوایم به "خانواده برتر" برسیم ✨به شیرینی بیشتر ✨به لذت بهتر 💕به محبت برسیم 💕 آقا از تک تک خانم ها سوال کنید: تنها انتظاری که از شوهرشون دارن اینه که برای همیشه اونا رو دوست داشته باشن❤️ درسته؟! این کلیدی ترین انتظار زن👈 از مرد هست. ♻️مرد باید چه کار کنه بتونه این تقاضا رو پاسخ بده؟ ما باید به این جواب بدیم. 🔰مرد چه انتظاری داره از همسر خودش؟! لذت ببره از موءانست با او، از گفتگوی با او و.... ... @dastankm