📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_بیست_و_پنجم با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید : _خودتو سوژه نکن بش
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_بیست_و_ششم
احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید :
+خوبی پناه ؟
نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم :
_بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست !
+نمی خوام چیزی بشنوم
_باشه ، اما …
می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم :
+جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما !
پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید :
_گور بابای آذر بیا می رسونمت
دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود .
+قصدت چیه ؟
شانه بالا می اندازد :
_هیچی
+پس دست از سرم بردار
فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید :
_این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن !
خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت .
وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم !
به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم …
چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم .
صدای پارسا حواسم را پرت می کند :
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری … بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و …
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم …
_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟
چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم … دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد … برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد … طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده …
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم … گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده …
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد …
_الو … هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
➖➖➖➖
Www.bahejab.con
@dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_پنجم هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔
واقعا باور نمی کردم،😧
عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه ..
عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد ..
چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم،
چقدر #بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود،
که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد ..
دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 5⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_پنج 😔هیچ کس به من نگفت: که خواسته های شما را بر خواس
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم
😢هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت کبری، باید از نائبان عام شما، تبعیت کرده و آنها را در امور دینی خویش، مقتدا قرار دهم که فرموده ای👈 «در حوادث جدید که پیش می آید به روایت کنندگان احادیث ما رجوع کنید که حجت ما هستند»
⁉️اما چه فقهائی؟
هر فقیهی که صلاحیت مرجعیت ندارد، بلکه باید مخالف هوای نفس عمل کند، از مولایش☀️ اطاعت محض داشته باشد و در فکر جمع مال و شهرت و مقام نباشد، آری، او باید تبعیت شود که رضایت تو در آن است.🌷
😔هیچ کس به من نگفت و من از همان اوایل تکلیف، بدون تقلید از مرجعی، اعمالم را انجام دادم و حالا باز هم در فکر جبران هستم که گذشته را ببخشی💐 و برای آینده، راهی نورانی جلوی پایم بگسترانی که چه بی نور است راهی که بی حضورت طی شود.
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
==================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 خانواده ی موفق💥👏🏻✌ #قسمت_بیست_و_پنجم: چطور از زندگی لذت ببریم؟؟؟
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
خانواده موفق 👏👏👏✔️
#قسمت_بیست_و_ششم: مهربونی به غریبه ها؟!
✅🚸〽️🚸
استاد پناهیان:
آقایون سعی کنید اینجور زندگی کنید
خانم هاسعی کنید اینجور زندگی کنید
👇👇
به عشق اینکه این بچه بچه ی این آقاست..... 😍
❌نه مثلا بیزاره از شوهرش بیاد و بچشو در آااااغوش بگیره!
و هی صحبت کنه با بچه و بگه من که متنفرم از اون مرد نامرد...امیدم به این بچه است
😒
❗️دلم واقعاواسه این بچه میسوزه 😢
👆
این دو جور محبت کردنه
👇
✅ یا بچه ای که داره محبت رو از مادرش میچشه ....
مادر عااااشق پدر 😘
👈این بچه پس فردا جهان رو گرفت تعجب نکن!
👆👆دقت کردید؟!
✅پدری که غذا میاره تو خونه ...
"و داره روزی خونه رو میاره "
در درجه ی اول عشقش به اینه که "خانومشو راضی کنه" 💏
این روزی وقتی میاد
این نون وقتی میاد....👇
مادر با این وسیله غذا درست میکنه
میده بچه ... به به😌
این چه روحی داره !!!!
اینا زندگیه ...
☺️💕💕☺️👆
🚫تا دیدی به غریبه ها محبتت بیشتره ....
بهتر سرگرم می شی ....
بیشتر بهت خوووش میگذره....
این علامته بیماریه!!!⛔️⛔️
آقای اسلام چقدر قشنگه🌺
ببین وایساده اونجا .. حواسش هست ..
.👇
به مردم لبخنید میزنید😊
حاااال شما ...احوااال شما ...چطورید
خوشحال شدم زیارتتون کردم!😏
چه بهاری .....
گلم اومده ❗️
بهار اومده بود توورو ندیده بودیم ❗️
گفتیم این گل کی شکفته میشه
💕
صبر کن ببینم!
چقدر مهربون صحبت میکنی؟!😳😒
اگه از این مهربون تر با زن وبچه ات صحبت نکنی ...
این علامت بیماریه ⛔️
#ادامه_دارد...
@dastankm