eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_پانزدهم _هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟ کیان روبه دخترها می پرسد :
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد   انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید : _دفعه ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر می کنی   آذر که نمی دانم ترسیده یا می خواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد ، درجا بلند می شود ،کیفش را برمی دارد و بیرون می زند . نمی دانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟ از جذبه اش خوشم می آید ،کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم می زد …   بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد +والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن   _عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن ، همه جوره باهاشون بهت خوش می گذره   حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی می کنم و شب قبل از خواب به این فکر می کنم که امروز روز خوبی بود …   با صدای خروسی که حتما بی محل هم هست به سختی چشم باز می کنم و دستم را جلوی صورتم می گیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .   خمیازه ی بلندی می کشم و گاز را روشن می کنم ، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست . از حیاط سر و صدا می آید ،کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم .فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب ، وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته اند  و آهنگ سنتی گوش می دهند … از دیدن گلدان های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق می کنم و بلند می گویم : _سلام ،صبح بخیر   هر دو متعجب سربلند می کنند ،فرشته با دیدنم دستش را روی سرش می کوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه می رود … اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! می خندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم : +خوبی؟ _آره +کمک نمی خواین ؟ _نه عزیزم +تعارف می کنی ؟! _نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت   +نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین   می دانم برادرش از بودن من معذب می شود و اتفاقا از لجش می خواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست … مثل جن و بسم الله   از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب می کشند بدم می آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند … مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت می کند و حدس می زنم که از ترس شهاب باشد… روسری سرم می کند و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام می روم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم . صدای آرام ش را می شنوم : _علیک سلام خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود : +خوشبختم آقا شهاب فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید : _سماوات … هستم ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد . +یعنی منم فامیلی بگم ؟ فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید : _ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا  که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا …   یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست … +بسلامتی شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند . می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست _مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت … همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد …   آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم +همین درختو میگی؟! _مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره ؟ چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟! +خدا رحمتشون کنه _مرسی   فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود ! با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم : +میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام _چی بگم والا ؟ شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید : +من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردد   و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم _برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد! +همیشه انقد زود حرف درمیاری؟ _نه ولی خنگم نیستم +دور از جونت _خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا ! +عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها _بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم ➖➖➖➖ Www.bahejab.com
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
❣🌸 🌸❣ 6⃣1⃣ ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕 پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜 لبخندی رو لبم نشست،😊 از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏 "خدایا خودت پشت و پناهم باش" همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈 از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒 یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊 _راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: _الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه ❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕 چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن... ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊 دلم سوخت به حال همه،😔😣 همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: _عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که می‌شود به شما هدیه داد و شما
❣﷽❣ ⚠️ 😔 6⃣1⃣ 😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق می‌ورزی و همیشه نماز زیبایت را که عطر حضورش در جهان بی نظیر است، اول وقت می‌خوانی.🌸 👌اگر می‌دانستم؛ از همان نوجوانی، همان موقعی نماز می‌خواندم که شما مشغول نمازی؛یعنی اول وقت و مطمئن می‌شدم که نمازم به آسمان سفر کرده، چرا که در دقایقی که میزبان نمازت بودند خوانده شده است و ملائکه به احترام نماز شما در آن لحظه، بقیه نمازها را هم که مهمان آسمان شده‌اند می‌پذیرند.😍 📿شنیده‌ام که در فرانسه، جوان ایرانی را به خاطر قولی که به شما داد تا نمازش را اول وقت بخواند کمک کردی و او را به امتحانش رساندی و او دیگر نمازش را حتی دقیقه‌ای به تأخیر نیانداخت؛ حتی در بیابان از اتوبوس قدم روی خاک گذاشت و پیشانی بر مُهر تا قولش عملی شود و🌷 مطیع مولایش باشد. 🌀حالا دیگر می‌دانم که نماز اول وقتم، لبهای شما را به لبخند، زیباتر می‌سازد و دمار از روزگار شیطان👺 در می‌آورد.😓 ‌ای کاش، وقتی پدرم مرا برای نماز صبح صدا می‌زد زود رختخواب گرم و نرم را ترک می‌کردم تا با یاد شما، به رکوع و سجده روم و در آن لحظات بهشتی قبل از طلوع آفتاب دعا گوی شما باشم.💖 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================= 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 🔸✨🔸🗳🌎🔸✅ #قسمت_پانزدهم:یه مثال خیلی مهم! 👌🔸🔸🔸👇 استاد پناهیان: ف
❣﷽❣ 📡 : اسلام یعنی برنامه ی افزایش لذت ✅👆🔸 استاد پناهیان: حتما بعضی از غربزده ها رو دیدید که میگن 😤 آقای اسلام مخالف اینه که ما لذت ببریم از غذا خوردن و مدام حال ما رو میگیره! اسلام میگه آقا هنوز جا داری اما نخور!😤 میگه میخوام حال کنم 😒 میخوام دو لقمه ی دیگه بخورم چه کار داری شما؟؟😤 میخوام چرب وشیرین بخورم ! در حالی که اگر دقت کنید 🔸 آقای اسلام میخواد یه کاری بکنه "اگرچه به ظاهر داره با بعضی لذت های بی بند و بارانه ی تو مخالفت میکنه " 👌اما در واقع داره یه برنامه "جاودانه و فراگیر" برای "لذت بردن تو از غذا خوردن" به تو میده ... 🌎〽️🔹🔹🔹 عزیزم💞 آقای اسلام اصلا مخالف نیست که کسی 👈از زندگی خودش 👈 از رفتار مادی خودش 👈از رفتار جنسی خودش در خانواده "کم لذت ببره" اتفاقا میخواد تو "لذت بیشتری" ببری. چرا؟ 🌺صاحب آقای اسلام، انسان رو خلق کرده "نمیخواد که انسان رو مریض کنه" "نمیخواد که انسان رو اذیت بکنه" ..... 👌خداوند حکیم میدونه " تو اگه کم لذت ببری میری سراغ گناه " 👆👆خیلی مهم "میگه بیا من بهت برنامه بدم برای لذت بردن" لذت بردن چیزی نیست که هلو راحت بیا تو گلو باشه!😒 اکتسابیه ✋ باید به دست بیاری تصادفی نیست ❌❌❌ لذت بردن با زندگی بی برنامه و "هر دم بیل" نمیشه 🚫 👌هردم بیل یه اصطلاح عالمانه است😉 یعنی هرچی دم بیل اومد همینجوری بزن هردم بیل نباید باشه❌ زندگی باید برنامه داشته باشه✅ ✅👆🌸 ببینه بیل رو کجا بزنه تو زمین کشاورزی🌿 💟این اساس نگاه دینیه مثلا به شما میگه برای اینکه بیشتر لذت ببری من بهت برنامه میدم 👏👏 چه برنامه ای؟ ..... @dastankm
📚داستانک🌹
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 🔻خاکریزهای ب شکل ✨خاکریزهای ب شکل
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣1⃣ 🔻حماسه ✨فرماندهان دشمن باور نمی کردند! اینکه نیروهای ما با عبور از این تعداد موانع در کانال سوم مستقر شده باشند. این را از فرار و دست پاچگی نیروهای دشمن میشد فهمید. آتش دشمن سنگین و کامل بر منطقه مسلط بود. اما گردان کمیل مصمم بود به هر وسیله ی ممکن، با تصرف خاکریزهای ب شکل و خاموش کردن آتش آن، از جاده عبور کند و راه را برای عبور بقیه نیروها باز کند. ✨نمی دانید چه شور و حالی داشتم. با اینکه خسته بودم و سرمای هوا شدید بود اما منتظر پایان کار بودم. بچه های آر پی جی زن با یک جهش ناگهانی و با شجاعت تمام، موفق شدند یکی از چهار لول ها و چند سنگر تیربار دشمن را منهدم کنند. بقیه نیروها هم به سمت دیگر سنگرهای دشمن هجوم بردند. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعضی از آنها سنگر را رها کرده و فرار کردند. خودم دیدم که تعدادی از نیروهای دشمن در حالی که زیر پیراهن سفیدشان را به نشانه تسلیم دست گرفته بودند، به سمت بچه ها آمدند. ✨فقط چند سنگر مانده بود تا خاکریز ب شکل دشمن که خط آخر دشمن بود فرو بریزد. حالا دیگه مطمئن بودم که عملیات والفجر به پیروز نهایی خود نزدیک شده است. چون آخرین دژ دفاعی دشمن در حال فروپاشی بود. ثابت نیا با قرارگاه تماس گرفت و پرسید: گردان مالک کجاست؟ سریع بفرستید بیاید. اما برادر حاجی پور از آن سوی بی سیم گفت: ظاهرا محور تیپ نجف زودتر از شما باز شده، مالک را فرستادم که از سمت چپ شما جلو بیاید. برادر ثابت نیا خوشحال شد. اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که باور کردنی نبود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣1⃣ 💞از دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ زﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎش ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺑﻪ روي ﺧﻮدم ﻧﻤﯽ آوردم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﺮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮو، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﺮو. ﻋﻠﯽ ﭼﻬﺎرده روزه ﺑﻮد. ﺧﻮاب و ﺑﯿﺪار ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﻧﻤﺎز ﺳﺮش ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮد و زار زار ﮔﺰﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺧﺪاﯾﺎ ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﻏﯿﺮتي اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آن ﺟﺎ ﺑﺮوﻧﺪ رو ي ﻣﯿﻦ ﻣﻦ اﯾن جا ﭘﯿﺶ زن و ﺑﭽﻪ م ﮐﯿﻒ ﮐﻨﻢ. ﭼﺮا ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺘﻦ را ازم ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟" 💞ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد. اﻣﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ آزاد ﺑﺸﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آرام ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم. ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﺗﺎ ﺣﺎﻻﻣﻦ ﻣﺎﻧﻌﺖ ﺑﻮده ام؟" ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ" ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺑﺮو. ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﻗﺮار ﻧﮕﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺟﻠﻮ ي ﻫﻢ را ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ؟" ﮔﻔﺖ:"آﺧﺮ ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﮐﺎﻣﻞ ﺧﻮب ﻧﺸﺪه اي." ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﮕﺮان ﻣﻦ ﻧﺒﺎش." ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ رﻓﺖ. ﺗﯿﭗ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آرﭘﯽ جی زن و ﻣﺴﺌﻮل ﺗﺪارﮐﺎت ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ رﻓﺖ... 💞{ دلواﭘﺲ ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ. ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﺎرش ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ زدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﻗﺎب ﺷﺪه ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﻃﺎﻗﭽﻪ دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ. اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺖ. رﯾﺶ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮدش آﻧﮑﺎرد ﻣﯽ ﮐﺮد. آن روز از روي ﺷﯿﻄﻨﺖ، ﯾﮏ ﻃﺮف ریش هایش را ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺑﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﭼﺎﻧﻪ، وﺑﻌﺪ ﭼﻮن ﭼﺎره اي ﻧﺒﻮد ﻫﻤﻪ را از ﺗﻪ زده ﺑﻮد.اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اوقاتﺗﻠﺨﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازش اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺑﮕﯿﺮد و ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺮﺷﺘﻪ. روش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ آن ﺳﺮ و وﺿﻊ ﺑﺮود ﺳﭙﺎه، ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ از اﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﻫﺎ ﺳﻮار ﮐﺮد. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ هیچ جوره او را ﻧﮕﻪ دارد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش. ﯾﮏ ﺑﺎر ه دﻟﺶ ﮐﻨﺪه ﺷﺪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ او زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. زﯾﺎد و ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﺸﻪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻮد، فقط او ﺑﻤﺎﻧﺪ. } 💞 ﻫﻤﺎن روز ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد. ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪش ﺷﯿﺮاز و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻬﺮان. ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﺎﻟﻪ اش ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد. ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ﭼﻘﺪر ﺻﺪات ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ." ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺰدﯾﮑﻢ" ﮔﻔﺘﻢ"ﺧﺎﻧﻪ اي؟" ﮔﻔﺖ"نمی ﺷﻮد ﭼﯿﺰ ي را از ﺗﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮد... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @dastankm