eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_پنجم می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم . لبخند می پاشد به صو
_مگه شما خوردین ؟! _ساعت ۱۲ شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده ! _با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟ _نه مامانم پخته نوش جان … _به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد : _مامانت فوت شده ؟ با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم و می پرسم : _من گفتم فوت شده ؟ +نه ولی مشخص بود _از کجا +خب گفتی “همیشه می گفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد +خدا رحمتش کنه _مرسی +ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون +جانم ؟ _شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ +مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده ! _شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند . عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال … چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد . بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم . هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده . قطع که می کنم فرشته می گوید : +یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ +اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران ؟ _خب … مجبور بودم +دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! +یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟ برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد : +البته می دونم به من ربطی نداره اما … ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا … پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ +حتما .برای ارشد می خوای بخونی ؟ نیشخند می زنم و جواب می دهم : _نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه +مگه چند سالته ؟ _بیست و دو +پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . +با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال . تو چی می خونی ؟ چند سالته ؟ میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد : +من ۲۳ سالمه . تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد . پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام _حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! +انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره +ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ +یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی _تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟ +چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان ! خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم ! _خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com 📚@dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣ #قسمت_پنجم آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _ت
❣🌸 🌸❣ 6⃣ دیگه نوبت سفره پهن کردن بود... تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊 چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: _کنیز شماست☺️ با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊 نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈 ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: _ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️ ضربان قلبم بالا زد😥💓 اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش .. یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: _برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣 .... 📝نویسنده: بانو گل نرگـــس 🌹🍃🌹🍃 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 4⃣ #قسمت_چهارم 😢هیچ کس به من نگفت: که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گن
❣﷽❣ ⚠️ 😔 6⃣ 💓شما مهربان ترین فرد عالم هستید؛ هزار بار مهربانتر از مادر و قتل و کشتار از روش شما به دور است. مگر نه این است که قرار شده بر سیره و روش جد بزرگوارتان رسول مهر و رحمت عمل کنیدکه در فتح مکه، با اینکه قدرت داشت، از همه گذشت از همان کسانی که او و یارانش را آزرده بودند. 😊مگر نه این است که شما خود را رحمت گسترده الهی معرفی کرده اید و در دعای ندبه، همگی ما آن رافت و مهربانی و دعای خیر را از شما طلب می‌کنیم. 😔من نمی‌دانستم که شما پدری مهربان، همدم و مونسی دلسوز و رفیقی خیرخواه هستید و چقدر دیر فهمیدم که شما یار بی کسان، طبیب دردمندان، راهنمای گمشدگان و انیس غریبانی. 😔و من چقدر دیر دانستم که شما نمایانگر صفات خدایی؛ و مهربانی تنها یکی از صفات اوست، که در شما نور افشانی می‌کند. 👌من تازه شنیده ام که شما با غم ما غمناک و با شادی ما، شاد می‌شوی و نسبت به ما از خودمان، مهربان تر و دلسوزتری و صلاح مرا بهتر از خودم می‌دانی و به سعادت و کمالم مشتاق تر از خودم هستی. 💖 😔کاش این مهربانی را از نوجوانی درک می‌کردم تا حال، دیگر قلبم انیس و مونسِ این غربت و تنهایی می‌شد. 😊پدر مهربانم از این پس با خود عهد می بندم که قدر این محبت و مهربانی شما را بیشتر بدانم و نیز مهر و محبت شما را در دل دیگران بیشترکنم چرا که جد بزرگوارتان امام صادق (ع) فرمودند که خداوند رحمت کند بنده ای را که مودت مردم رابه سوی ما بکشاند💞 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================= 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #قسمت_پنجم ✅🌺👆🔸 استاد پناهیان: 🔸 استانداردهای مطلوب خانواده خیلی
❣﷽❣ 📡 👆🔹🌺 : انتخاب غلط یا درست؟ 🔹 استاد پناهیان: 🔴نکته ی دیگه، اینکه شاید خیلی شنیدید در بحث انتخاب همسر که باید دقت کنید در انتخاب همسر که انتخاب خوب باشه. 🔹تا کسی دعواش میشه میگه من انتخابم خوب نبوده ومی خوام طلاق بگیرم 😐 🔸خیلی به این حرفا گوش ندید.. اینم از عجایب روزگار ماست😏 ببینید ... هر موضوع پر اهمیتی اگر چه قرآن باشه ، نماز باشه، خانه کعبه باشه... و ... هر موضوع مهم و محترمی در دین و ارزش های دینی ، ارزش گذاری برای اون از محلش که خارج بشه اشتباهه! 🌺قرآن چقد عزیزه؟ یه روز قرآن رو بالای نیزه کردن! آقا مردم چسبیدن به قرآن مقابل نیزه ، به امیرالمومنین بی احترامی کردن قرآن اهمیت داره ....اما نه اینکه امیرالمونین حذف بشه❌ خانه ی کعبه محترمه اما نه اینکه مومن احترامش از بین بره .... ✅ که گاهی احترام یه مومن از احترام خانه ی کعبه هم بیشتر ارزش پیدا میکنه. ببینید ...هرچی از اهمیتش خارج بشه و در موردش مبالغه بشه یه قصدی توش هست!!😒 مثال اینکه ، مدت هاست رسانه های صهیونیست وسازمان های بین المللی زیر نظر آنها اصرار دارند که در ایران یک خط تلفن راه بندازن که بچه هایی که پدر ومادرشون اذیتشون کردن ، بتونن زنگ بزنن و اونا بیان وپدر ومادر رو بگیرن وببرن😕 میگن این حقوق بشره!‼️ آخه صهیونیست هااااا شما دارید قتل و عام میکنید بچه ها رو اونوقت دارید دلتون به حال بچه های ما میسوزه 🤔 😒😒😒😒😒 شما اومدید نگران کودک آزاری ما هستید؟!😐 بچه شیعه ها همه تیزن ،شیعه ی علی زیرکه ....دنبال چی هستین . 🔴تو کشورهای غربی اینجوریه...میگه آقای پلیس مامانم منو اذیت کرد! آقا....! درسته کودک آزاری نباید بشه ولی ....تو ....این همه دنبال اون هستی واسه چی ؟؟؟ معطلتون نکنم ...آخرش اینه که بچه ی ولد زنا زیاد میشه... ❌❌❌ آخرش میشه 90 درصد فلان کشور اروپایی غربی "بابا ندارن" معلوم نیست باباش کی بوده بی ادبیه اینا رو میگم .. آقا!!! کودک آزاری خلافه .. اسلام هم میگه کودک آزاری نکن اما تو.... داری زیادی اهمیت میدی .. یه غرضی داری... 😏 رسانه های غربی به انتخاب همسر زیاد اهمیت میدن اما اینقدررررررری که تو صدا و سیما می گن مهم نیست !!!! انتخاب همسر خیلی مهمه ....ولی وقتی "خیلی اهمیت می دن" آدم شستش خبردار میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست...😒 ... 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
﴾﷽﴿ 📚 #داستان_واقعی #راز_کانال_کمیل ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣ #قسمت_پنجم 🔻شب های دوکوهه
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣ 🔻آمادگی ✨برای این عملیات تنها کسانی فیض حضور در این عملیات برخوردار شدند که سن شان بین 17 تا 25 سال بود و قدرت جسمانی شان بیشتر بود. پیرمردها و نوجوانان کم سن و سال از این فیض محروم شدند. آنها به پهنای صورت اشک می ریختند. وداع جاماندگان، با ملکوتیان عازم میدان نبرد، وداع بسیار باشکوهی و دیدنی بود. نیروها سوار ماشین شدند و ساعتی بعد در حوالی شهر شوش در منطقه چنانه رسیدیم. سرمای شب های این منطقه استخوان سوز بود. یک روز محسن رضایی آمد و سخنرانی کرد و با خود نوید فتح و پیروزی آورد. ✨همه برای شروع عملیات لحظه شماری می کردند. تعدادی از بچه ها وصیت نامه می نوشتند. بعضی ها حلالیت می طلبیدند. هر چند بُغض سنگینی گلوها را می فشرد، اما هر لحظه بر نورانیت چهره ی بسیجی ها افزوده بود. آنها از یکدیگر طلب شفاعت می کردند و آرزوی شهادت... ای کاش دوربین ها بودند و آن لحظات را ثبت می کردند. ✨هر چند که می دانم که ملائک الهی شاهد و ناظر آن لحظات زیبا بودند و این تصاویر را ضبط می کردند. من یقین دارم که آن لحظات، خداوند به ملائک خود به خاطر خلقت انسان افتخار می کرد. آنها با حالت عجیب آماده ی استقبال از مرگ می شدند. همه چیز آن صحنه ها زیبا بود. حتی همین اشک های وداعشان شیرین و سرمست کننده بود. همه چیز برای عشق بازی در رمل های فکه مهیا بود. ✨اما کیلومترها عقب تر در ستاد فرماندهی عملیات، فشار روحی و روانی خاصی حاکم بود. پیروزی در این عملیات می توانست از لحاظ سیاسی و نظامی موجب تثبیت قدرت نظام شود. به همین خاطر این عملیات برای مسئولان کشور و فرماندهان نظامی از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود. آنچه می توانست به اضطراب و نگرانی فرماندهان پایان دهد، ذکر نام حسین علیه السلام بود. اشک بر مصیبت حسین علیه السلام و یاران باوفایش به فرماندهان قوت قلب می داد. از این رو لحظاتی قبل از اعلام رمز، قرائت حزن انگیز و روح بخش زیارت عاشورا در فضایی آکنده از معنویت و اشک، دل های فرماندهان را رنگی دیگر زد و به آنان قوتی مضاعف بخشید. ✨شامگاه یکشنبه هفدهم بهمن ماه 1361 هرگز چهره ی نورانی و بشاش اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداء علیه السلام را فراموش نخواهند کرد. همان علی اکبرهای خمینی (ره) که هیچ چیزی نمی توانست در دلشان ترس و دلهره بیندازد. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
📚داستانک🌹
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣ #قسمت_پنجم ✨ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ ﻧﻪ.دﺳﺘﺘﺎ
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣ ✨آن روز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺎرا رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس.ﺗﻮي راه ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰدﯾﻢ.ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد.ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.آﺧﺮ ﻫﻤﺎن ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎغ ﭘﺪرم. {ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﭘﺪر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ و آﻫﺴﺘﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﭼﻮب ﺑﻠﻨﺪي را ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد،رو ي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺻﺪا زد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﺒﺮد ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ رﻓﺖ دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ✨ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﭼﻮب تکیه داد،روي ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ و دﺳﺘﺶ را ﺑﺮد ﺗﻮي آب ﻫﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﺑﻪ روﯾﺶ،دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﺎوه،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ راﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺧﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ." ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﯾﻢ" دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آدم ﻫﺎ ﺣﺮف دﻟﺸﺎن را رك ﺑﺰﻧﻨﺪ.از ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻦ ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ،ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد آن آدم ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻏﺮورش را ﺑﺸﮑﻨﺪ.ﮔﻔﺖ:"ﭘﺲ اول ﺑﺮوﯾﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ،ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺘﺶ را ﺑﯿ ﻦ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ.ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاشت.ﮐﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ورﻓﺖ. ✨ﭘﺪرم ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﯽ زد؟" ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ،راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﯽ؟" می ﮔﻔﺖ:"ﻫﯿﭽﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮري ﭘﺮﺳﯿﺪم. " از ﭘﺪرم اﺟﺎزه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ. بهش اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ دارد،ﺑﺎز اﺟﺎزه ﻣﯽ داد ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون.ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﺎم ﺷﮏ دارم وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،ﻧﻪ...... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @dastankm