eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_هفتدهم +گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست
خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی ! +گفتم ،ولی خبری نیست _عجب +خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟ _چرا که نه +زشت نیست ؟ _تئاتر ؟ +نخیر … بی دعوت اومدن من _من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت ۶ آماده باش +مچکرم … آدرس ؟ _برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا +اوکی مرسی _فعلا +تا بعد خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده … پوفی می کشم و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم . شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر … دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم ! و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم … چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود . ساعت ۵ شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون … توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم … من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد … بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی ! ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم “خداروشکر بخیر گذشت فعلا!” انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشد . انگار حواسش جایی جز اینجاست … نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید : _مرض داری اذیتش می کنی ؟ +بابا می خوام غریبی نکنه هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی می گوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم … احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده ؟ می ایستد و می گوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است . تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم : _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال ، سیگار ؟ _الان نه بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد … بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود . ➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #در حوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _هنوز نه به دار
❣🌸 🌸❣ 8⃣1⃣ با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم ... و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ،😒 من تو حوض دنبال ماهی ای🐠 می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی🐟 تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم "چرا حوضمون ماهی نداره! "😒😣 عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: _عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!!😔 چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: _حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 +چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت .. چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره،😒 اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔😣 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: _چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم😊 لبخندی رو لبم نشست،،😊 خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!!😒 از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: _بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس…😣 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌ @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم 😔هیچ کس به من نگفت: که شما بعد از نماز، عاشقانه می‌نش
❣﷽❣ ⚠️ 😔 8⃣1⃣ 😔هیچ کس به من نگفت:که از کینه و حسد در دوران ظهورت خبری نیست کینه می‌میرد و حسد تبعید می‌شود به ناکجا آباد وجود، همه با هم متحد و صمیمی خواهیم بود، اصلاً بهانه‌ای برای کینه توزی نیست.⚖ آن عدل و عدالتی که شما حاکم کرده‌ای و همه را به حقشان رسانده‌ای دیگر جایی برای کینه نمی‌گذارد. 😊عقلها رشد می‌کند. میدان، میدان رقابت در علم و معنویت می‌شود نه در شهوت و شکم بارگی و بی خدایی. 👌حتی شنیده ام 🦁حیوانات هم با هم به مسالمت زندگی می‌کنند. آنقدر مهر و الفت در فضا پخش می‌شود که میش و گرگ در کنار هم تعریف می‌کنند و می‌خندند که ما چه نادان بودیم که بر سر هم می‌پریدیم. 🤒بیماری‌ها ریشه کن می‌شود و شفا درِ هر خانه‌ای را می‌زند تا آن خانه را از غم و اندوه بیماری نجات دهد😍. 😊‌تازه وقتی شفا وارد می‌شود با کمال تعجب می‌بیند که عدالت قبل از او وارد شده است که نه در جهان که در تک تک خانه ها، عدالت مهمان، نه، بلکه عضو همیشگی آن خانه شده است. 🔹دنیای با حضور تو دنیای دیگریست 🔹روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست 🔹بوی بهشت می‌وزد از کوچه باغ‌ها 🔹خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 💥🌺 #قسمت_هفدهم: برنامه ی اسلام برای افزایش لذت چیه؟ خیلی مهم! ✅👆🔸
❣﷽❣ 📡 : آثار لذت های غربی خیلی خیلی مهم! ✅👆🔸 استاد پناهیان: حواست جمع باشه ...منت سر خدا نذاری❌ طرف میگه "نه دیگه.... ما چشم پوشی کردیم از لذائذ گناه 👈 واسه آخرت😤 تو بیخود کردی .....😊 تو تمام این چشم پوشی که داشتی «تمام سودشو تو دنیا میبری» 👇👇👇 🌹سرحال تر 🌹شاداب تر 🌹جوان تر 🌹پیری زودرس دچار نمیشی 🌹بسیاری از ناراحتی های جسمی وروانی وعصبی رو دچار نخواهی شد. 👈این دوتا نگاه اساسی رو ببینید چقدر فرق میکنه👌 🍂در نگاه کفر آلود،در نگاه غیر دینی،انسان فعال نیست منفعل هست. میگه از هر چیزی خوشم اومد میرم طرفش🏃 از هر چیزی بدم اومد ازش فاصله میگیریم🚶 🍃در نگاه دین انسان «فعال» هست برای اینکه بتواند از زندگی لذت ببرد! 💕برای افزایش محبت خودش به همسرش «فعالیت هایی» رو انجام میده 😘😘😘 و بعد کسی که «فعالانه با لذت با شادی با محبت برخورد میکنه بهتر نتیجه میگیره» (دقت کردید؟😏👆🏻 انصافا خیلی مهمه) و بیشتر لذت میبره از زندگی.🌺 👈تا اون کسی که هردم بیل داره برخورد میکنه مثلا اگه چشمتون رو باز بزارید و دلتون رو رها بزارید که هر لحظه از هر چیزی خوشش اومد بهش بدید؛چند وقت دیگه این بیماری ها رو دچار میشید 👇 ✍دیگه از لذت بخش ترین اموری که تو زندگی هست لذت نمیبری⛔️⛔️⛔️⛔️ ✍زود بی حوصله خسته وکسل میشی⛔️ ✍نیاز به هیجان های مضر وکاذبی پیدا میکنی که یکمی بتونی برای خودت تفریحی ایجاد کنی ⛔️⛔️⛔️ 👠💅👀 ✍دشمنی ها به جای دوستی ها وعشق ومحبت دلتو پر میکنه⛔️ ✍به سرعت اهل کینه توزی میشی ⛔️ ✍بقیه اش هم بیماری های جسمی وروحی وهزار درد بی درمانه که آدم میگیره ⛔️ ✍یکی از اون بقیه اش هم اینه که از خدا دور میشی...🔞 خب آخه چرا آدم کاری کنه که از خدا دور بشه⁉️ دین ما مظلومه.... به خدا قسم دینه ما غریبه... مذهبی ها باید این دینو از غربت در بیارن.. ... @dastankm
📚داستانک🌹
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم 🔻خیانت ✨درست در زمانی که می رفت پیرو
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣1⃣ 🔻صبح هجدهم ✨خورشید روز دوشنبه هجده بهمن آسمان فکه را روشن کرد. با روشن شدن هوا غباری از غم و اندوه و بهت، سراسر منطقه را فرا گرفت. در آن هوای گرگ و میش، نور شهدا زیباتر از تلالو خورشید صبحگاهی، میدان مین را روشن کرده بود. حالا می شد به خوبی حماسه های فرزندان دلاور خمینی را به چشم دید. میدان مین پر میان آتش و دود و گرد و غبار، درخشش دیگری داشت. در هر گوشه ای از میدان نبرد که نگاه می کردی پیکری غرق در خون افتاده بود. در گوشه ای بدن های بی سر افتاده بود و در گوشه ای دیگر سرهای بی بدن! شهدا آرام و مطمئن در هاله ای از مظلومیت، رو به آسمان رحمت الهی خوابیده بودند. خون شهدا زمین تشنه را سیراب کرده بود و دست ها و پاهای قطعه قطعه شان مرهمی بود بر زخم های فکه! ✨قبل از روشن شدن هوا، همه ی نیروهای سالم چهار گردان (حمزه، مقداد، انصار، مالک) عقب نشینی کردند. حالا در منطقه ی عملیاتی فقط گردان کمیل باقی مانده بود. دیگه هوا کاملا روشن شده بود. ما که از سرمای سحر رنج می بردیم، حالا آفتاب ملایم صبحگاهی برای ما لذت آفرین بود. البته در آن شرایط لذت معنا نداشت، وقتی در هشتاد متری دشمن باشی و ندانی که چه اتفاقی خواهد افتاد، از سرما و گرما چیزی متوجه نمی شوی. با بالا آمدن آفتاب حتی نمی توانستیم تکان بخوریم. دشمن هم فکر می کرد ما عقب نشینی کرده ایم. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @dastankm
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 8⃣1⃣ 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ آﻣﺪ و ﻣﯽ رﻓﺖ، ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺶ ﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ راﻫﺶ ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﺎ آرام ﺷﻮد. ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ داﻧﻢ. ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﯽ واﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮي وﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﮕﺬار ﻟﺬت ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ داﻧﯿﻢ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ .اﯾﻦ راﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ روي، راﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮدي. ﺑﮕﺬار ﻓﺮدا ﺗﺎﺳﻒ ﻧﺨﻮرﯾﻢ. اﮔﺮ ﻃﻮرﯾﺖ ﺑﺸﻮد، ﻋﻠﯽ ﺻﺪﻣﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﮕﺬار ﺧﺎﻃﺮه ﺧﻮش ﺑﻤﺎﻧﺪ:" ﺑﻌﺪ از آن ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺪ. ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮔﺮدش، ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺑﺎز ي ﻣ ﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻋﻠﯽ را ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ ﺗﻮ ي ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ و ﺑﺒﺮد ﺑﯿﺮون. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﺣﺘﯽ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﺨﻮرد. 💞{ ﻧﺎن ﺳﻨﮕﮏ و ﮐﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ را ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد، ﮔﺬاﺷﺖ روي ﻣﯿﺰ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ دوﺳﺖ دارد ﺑﺮاﯾﺶ آﻣﺎده ﮐﻨﺪ. ﺻﺪاي ﺧﻨﺪه ﻋﻠﯽ از ﺗﻮي اﺗﺎق ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻻ ي در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دراز ﮐﺸﯿﺪ ﺑﻮد و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دو دﺳﺘﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺑﺎ او ﺑﺎز ي ﻣﯽ ﮐﺮد. دو اﻧﮕﺸﺘﺶ را در ﮔﻮدي ﮐﻤﺮ ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻋﻠﯽ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. } 💞 ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ از ﺗﺮﮐﺶ ﺷﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﺎر ي ﮐﺮد. ﺟﺎﻫﺎ ي ﺣﺴﺎس ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪارا ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻋﮑﺲ ﻫﺎي ﺳﯿﻨﻪ اش را ﮐﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدي ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎي ﻧﺰدﯾﮏ ﻗﻠﺒﺶ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺧﺎﻧﻮم ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ي ﻗﻠﺐ ﻣﺎﯾﯿﺪ." دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ازش دور ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺧﯿﻠﯽ از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ، ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣ ﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﺗﻮي ﺑﺎزدﯾﺪي ﮐﻪ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﮕﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ را ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ دﻋﻮت ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮﯾﻤﯽ،ﺧﺎﻧﻢ رﺑﺎﻧﯽ و ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪم. آﻧﻬﺎ ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. 💞 دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮان. ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدم از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دوري. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دو ﺳﻪ روز آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮدت ﺑﺒﺮي. ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @dastankm