📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_چهاردهم فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_پانزدهم
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها …
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من …
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند …
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده … دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا !
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم . موبایلم زنگ می خورد ، باباست … نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم …
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست .می گویم :
_هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه ؟
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
➖➖➖➖➖
Www.bahejab.com
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم ..
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 😢 هیچ کس به من نگفت: که شناخت شما، 💞عشق راستین ایج
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
😔هیچ کس به من نگفت،که میشود به شما هدیه داد و شما را خوشحال کرد…😢 اگر به من میگفتند که سه بار «قل هو الله احد» ثواب یک ختم قرآن را دارد، من از همان نوجوانی بعد از هر نمازم، یک ختم قرآن به شما اهدا میکردم تا هر روز عزیزتر از دیروز باشم😊 و یک قدم 👣نزدیکتر از روز قبل.
🌷هدیه من ناقابل بود، ولی احسان شما در مقابل هدیه من این قابلیت را داشت که مرا به عزت بندگی و خدمت به شما برساند.😊
👈احسان از طرف کریمترین انسان روی زمین، زندگی مرا زیر و رو میکرد، اگر از نوجوانی اهل احسان و اهدای هدیه میبودم.
✨اما حالا هم دیر نشده، بپذیر از من که وجود ناقابلم، رکوع و سجدهای به جای آورد و آن را در قالب دسته گلی 💐همراه چند صلوات به وجود نازنینت اهدا کند. کاش گلهای زیادی نثار آن وجود میکردم تا در نتیجه احسان، بوی گل نرگس را استشمام میکردم🌼
🌟آقای من از این پس با شما عهد می بندم بعد از هر نماز واجب سه بار سوره توحید را برای شما بخوانم.
🔹سر چه باشد که به پای تو گذارم آن را
🔹جانچه قابل که تو از منبپذیری جان را
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
==================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 🌺💥 خانواده موفق #قسمت_چهاردهم: لذت موقتی و پوچ میخوای یا لذت دای
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
🔸✨🔸🗳🌎🔸✅
#قسمت_پانزدهم:یه مثال خیلی مهم!
👌🔸🔸🔸👇
استاد پناهیان:
فرهنگ غیر دینی غربی
با فرهنگ و رفتار دینی یه تفاوت بسیار اساسی داره :
مثلا نگاه کنید
لذت بردن از غذا خوردن
🍲🍦🍭
در فرهنگ غیر متدینانه میگه ببین
"از چی خوشت میاد بخور!"
❌
"از چی خوشت نمیاد نخور!"
❌
"تا هرچه قدر خوشت میاد بخور!"
❌
کاری نداشته باش که برات مفیده یا نه!
✅ولی تو فرهنگ دینی میگه برای اینکه لذت ببری از غذا من بهت برنامه میدم :
👇👇👇
🔰1.تا "زیاد گرسنه نشدی" نخور.
🔰 2. قبل از "سیر شدن" دست از غذا بکش.
🔰3.بین دو تا وعده ی غذایی غذاهای اضافی نخور ...
هله هوله نخور ❌❌❌
"این توصیه ها لذت بردن از غذا خوردن رو در وجود تو تقویت میکنه "
(اینا رو بنویسید توی دفتر یادداشتتون)
👈ببین اگه رعایت نکنی تو دیگه سوار غذا نیستی!
غذا سوار توست....
💠پس آرام و با تآنی بخور 😌
همراهش بلافاصله آب نخور 💧❌
✨اینا همش مستحبات دینیه.
اینقدر دستور داریم که اگه اونا رو اجرا کنی
"غذا خوردنت شیرین میشه"
"لذتت صد برابر قبلی میشه و دایمی"
90 سالت میشه 👈پرهیز غذایی نداری.
✅
چون داری با برنامه "لذت غذا خوردن رو تامین میکنی"
"حالا دیگه تو سوار غذا خوردنی "
✅
نه اینکه مثل ببعی ها بو بکشه هرچی خوشش اومد بخوره هر موقع خوشش نیومد نخوره
😒
ظاهرا این سبک زندگی اینه که بعضی سطحی نگرن این جوری برداشت می کنند .
میگه آقای اسلام مخالف اینه که "ما لذت ببریم از غذا خوردن"
❌❌🔴🔴
حال ما رو میگیره!
اسلام میگه آقا هنوز جا داری نخور
میگه میخوام حال کنم 😒
دولقمه ی دیگه بخورم چه کار داری شما؟؟؟😤
میخوام چرب وشیرین بخورم 😤
در حالی که اگر دقت کنید
آقای اسلام میخواد یه کاری بکنه
اگرچه به ظاهر داره با بعضی لذت های
" بی بند وبارانه ی تو" مخالفت میکنه
👌اما در واقع داره "یه برنامه ی جاودانه و فراگیر برای لذت بردن تو از غذا خوردن به تو میده "
(این جمله رو هم پنج بار بخونید)
#ادامه_دارد.....
@dastankm
📚داستانک🌹
﴾﷽﴿ 📚 #داستان_واقعی #راز_کانال_کمیل ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 🔻کانال سوم
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
🔻خاکریزهای ب شکل
✨خاکریزهای ب شکل که پشت کانال تی شکل بود و این خاکریزها از کانال سوم حدود هشتاد متر فاصله داشت. پشت این خاکریزها جاده آسفالته ی مزری بود و بعد از آن دیگر هیچ مانعی تا هورالنساف وجود نداشت! یعنی با تصرف این خاکریزها عملا کار دشمن تمام بود. اما این خاکریزها ب شکل، ماموریت قتل عام نیروهای دلاوری را بر عهده داشتند که موفق به عبور از موانع و میادین مین به هر شکل ممکن می شدند.
✨این خاکریزها به طرز عجیبی مسلح شده بودند. چهار لوله های ضد هوایی در دو طرف لبه خاکریز بود که از این چهار لول ها زمانی استفاده می شود که پای جنگنده های هوایی در میان باشد. اما شهوت قتل عام رزمندگان اسلام در فرماندهان ارتش بعث به حدی بود که می خواستند با هنرنمایی این چهار لول ها، بدن پاک بسیجی ها را تکه تکه کنند به طوری که حتی نشود آن ها را شناسایی کرد. قدرت چهار لول ها به حدی بود که حتی تیر از تپه های رملی رد می شد و رزمندگانی را که پشت آنها پناه گرفته بودند نیز مورد هدف قرار می داد. سنگرهای انفرادی و تیربارهای PK و دوشکاها و تانک و نفربارها مستقر شده بودند تا کانال ها را در هنگام هجوم، تحت پوشش آتش سنگین خود قرار دهند. اگه رزمنده ای می ایستاد و یا می دوید و یا حتی سینه خیز می رفت، مورد هدف قرار می گرفت.
✨اوضاع عجیبی بود. اما وجود همه ی موانع مصنوعی و موانع طبیعی و حضور نیروهای کارکشته، در مقابل اراده ی آهنین رزمندگان گردان کمیل سر تعظیم فرود آورده بود. به طوری که این گردان توانست حتی از کانال سوم هم عبور کند! نیروهای ما توانستند به سمت دشمن پیش روی کنند و می رفت تا کار دشمن در این محور یکسره شود. همه می دانستند در پشت کانال سوم دیگر هیچ مانعی برای رزمندگان وجود ندارد. یک الله اکبر دیگر لازم بود تا.... اما آن شب زمانی که می رفت آخرین دژ محکم دشمن فرو بریزد، اتفاقی افتاد که باور کردنی نبود...
#ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@dastankm
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
💞ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ رﻓﺘﯿﻢ آزﻣﺎﯾﺶ دادﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺟﻮاب را ﺑﮕﯿﺮد. ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪم. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ، اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم از ﺧﻮﺷﯽ روي ﻫﻮا راه ﻣﯽ رود. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﺴﻮدﯾﻢ ﺷﺪ. ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮاي ﺧﻮدم ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ.
💞ﮔﻔﺖ"ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎن ﺧﺎﻧﻮم، ﭼﺸﻤﺘﺎن روﺷﻦ."
اﺧﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺎ دﻣﺎﻏﻢ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ:"دوﺳﺖ ﻧﺪار ي ﻣﺎﻣﺎن ﺷﻮي؟"
دﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ.
دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﻦ ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺟﺪاﯾﯽ ﺑﯿﻨﺪازد ﺣﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﺎن. ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺗﻮ آﺳﻤﺎﻧﯽ."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺟﺪ ي ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ:"ﯾﮏ ﺻﺪم درﺻﺪ ﻫﻢ ﺗﺼﻮر ﻧﮑﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮاﻧﺪ اﻧﺪازه ي ﺳﺮ ﺳﻮزﻧﯽ ﺟﺎ ي ﺗﻮ را در ﻗﻠﺒﻢ ﺑﮕﯿﺮد.ﺗﻮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ي دﻧﯿﺎ و آﺧﺮت ﻣﻨﯽ."
واﻗﻌﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺴﯽ را ﺑﯿﻦ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﻫﻨﻮز ﻫﻢ اﺣﺴﺎﺳﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﮑﺮده.
اﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ دارم ﭘﮑﺮ ﻣﯽ ﺷﻮم. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ داﻧﻨﺪ.
{ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:"ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪوﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ي دل ﻣﺎﻣﺎن ﺟﺎ ﺑﺸﻮﯾﻢ."
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ:"ﻧﻪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﺎ ي ﺧﻮدش را دارد." }
💞 ﻋﻠﯽ روز ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل(ص )ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ. دﻋﺎ ﮐﺮدم آﻧﻘﺪر اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ اﺳﺘﺨﻮان ﻫﺎﯾﺶ را زﯾﺮ دﺳﺘﻢ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﻫﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮدم اﺣﺴﺎس ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯾﺶ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدم. اﻧﮕﺸﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻢ روي ﭘﻮﺳﺘﺶ، روي ﭼﺸﻤﺶ. ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﺑﭽﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ. دﺳﺘﻢ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﻠﻮي دﻫﺎﻧﺶ. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺨﻮردش. آن ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺎزه ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. ﮔﻮﺷﻪ ي دﺳﺘﺶ را ﺑﻮﺳﯿﺪم.
💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﮔﻞ ﮐﻮﮐﺐ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ. از ﺑﺲ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد، ﭼﺸﻤﻬﺎش ﺧﻮن اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﺗﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ را دﯾﺪ دوﺑﺎره اﺷﮑﻬﺎش رﯾﺨﺖ.
ﮔﻔﺖ:"ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم زﻧﺪه ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ، از ﺧﻮدم ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم."
ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ﭼﺸﻤﻬﺎش را ﺑﻮﺳﯿﺪ. ﻫﻤﺎن ﺷﮑﻠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮي ﺧﻮاب دﯾﺪه ﺑﻮدش . ﭘﺴﺮ ي ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﺸﮑﯽ درﺷﺖ و ﻣﮋه ﻫﺎ ي ﺑﻠﻨﺪ. ﻋﻠﯽ را داد دﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ. روزﻧﺎﻣﻪ را اﻧﺪاﺧﺖ ﮐﻒ اﺗﺎق. دوﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪ. ﻧﺸﺴﺖ، ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ﺗﻮ ي ﮔﻮﺷﺶ اذان و اﻗﺎﻣﻪ ﮔﻔﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﯿﻦ دﺳﺘﻬﺎش ﮔﺮﻓﺖ و ﺧﻮب ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد.
💞ﮔﻔﺖ:"ﭼﺸﻤﻬﺎش ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺳﺖ. ﻫﯽ ﺗﻮي ﭼﺸﻢ آدم ﺧﯿﺮه ﻣﯽ ﺷﻮد. آدم را ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣ ﯽ ﮐﻨﺪ."
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭘﺎي ﺗﺨﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. از ﭼﻨﺪ روز ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﮐﻪ از ﭘﺸﺖ در اﺗﺎق ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺗﮑﺎن ﻧﺨﻮرده ﺑﻮد. ﭼﺸﻤﻬﺎش ﺑﺎز ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
🆔 @dastankm