📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_چهل_و_نهم جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند: +خوب کاری می ک
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_پنجاهم
_خوش اومدی خانوم گریز پا!
همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید:
+خودتی پناه؟!
_پس کیه؟
+وای دختر!چقدررر عوض شدی تو
و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد.
+له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب
_بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری
_قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها
+بهتر…ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک…
_چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم
+شب دراز است و قلندر بیدار…بریم؟
_خونه ی شما؟
+نه…میریم خونه دایی صابر
_ولی…
+حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما
_پس بریم
توی ماشین می نشینیم و می گویم:
+دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟
_بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی
+خدا بخیر کنه
_این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه
بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم.
توی کوچه می پیچد و می گوید:
_خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده
+آره،دوری من به نفع خیلیا بوده
_هنوز که زبونت نیش…
+بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم
_ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد
+عجیبه که تا حالا نگفتی!
_گفتم شاید باب میلت نباشه
+می شنوم
_خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر
+کجاست؟
_خب این میشه خبر بده
+چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟
_همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری
+خواستگاری کی؟
ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید:
_اومم…بهزاد
باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم:
+بهزاد؟!
_آره
+واقعا میگی؟
_به جان خودت
+مگه میشه؟باور نمی کنم
_منم اولش باورم نشد…اما خبر موثقه
+عجب!
مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام.
چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم!
+حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟
_بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده…
نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه…حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم.
در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد:
_بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟
تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید.
+شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم!
_یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟
+الله اعلم
_به …اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی
+خوب شد نرفتیم خونه ی شما.
_وا چرا؟
+چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم!
_ببخشید،بفرمایید
و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد.دلم برای او هم می سوزد…بیشتر از خودم
در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید
+معرفی می کنم…خواهرته،شناختی؟
می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید:
_خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟
+نه حالا
_باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه
+برو داداشی،من که نمی خوام برگردم
_بیخیالش،دو سوته اومدم الان
+ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره
_لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز
+باشه باشه می خرم
می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم.لاله با خنده می گوید:
_یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره.حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟
+شایدم به چشم تو تغییر کردم
_یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته…همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟
+اول بابا رو ببینیم بعد
وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست.
_کجاست؟
+حتما تو اتاقش.من یه چایی بذارم
در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند...
@dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 9⃣4⃣ #قسمت_چهل_ونهم لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون،
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاهم
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم،
پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،😒
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:😟
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨
دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟😧
#ادامه_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_چهل_و_هشتم: آثار مخرب تلویزیون...⛔️ 🔰🔸🔹🔸🔗✨
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_پنجاهم: یه خانواده ی نورانی...
🔻🔘🔻⚫️🔵🔲
استاد پناهیان:
🔹السلام علیکم یا اهل بیت نبوه...
حالا اگه خوبا خانواده تشکیل بدند چی میشه!
معمولیا خانواده تشکیل بدند خوب میشن !
اگه خوبا خانواده تشکیل بدند چی میشه؟؟!⁉️
🔺این خانواده اگه مرد خانواده "علی بن ابی طالب" باشه و خانم اون خانه "صدیقه ی کبری فاطمه زهرا س" دختر رسول الله و سیده نساءالعالمین باشه،
این خونه چی میشه😊
⁉️
چقدر نورانی میشه...
✨💫✨☄✨
فرزندان معصومی که از این خانه خارج میشن
حسن و حسین علیهما السلام..💖🌺
زبان ما قاصره که نزدیک سادات جوانان اهل بهشت بشینیم...
بخواهیم توصیف کنیم عظمتشون رو؛
🔶 نگاه کن زینبش به کجا ها رسیده...
یه دختر گل و نازنینی که در آغوش چنین خانواده ای تربیت شده💖🌸
شما به بنده بفرمایید شخصیت اینجوری داریم ما؟
توی تاریخ به این سادگی پیدا میشه؟
🔷زندگی میکنه "با سه امام...."
و یه معصومه ی دیگری که پیامبر اکرم ص میفرماید: فداها ابوها(پدرش فداش بشه)💖
" با چهار معصوم " توی یه خونه داره زندگی میکنه..☺️
شما انتظار داری این زینب عظمت پیدا نکنه؟
✨👆
به شما عرض کردم اگر یک زوجی موافق باشن با هم دیگه
خدا به اون خانواده برکت میده. حالا اگر شدت این موافقت
شدت این تناسب👈 بشه، تناسب علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما چی میشه!؟؟😊
♻️ اثرش اینجوری میشه...👆🏻
هر کدوم از شما نزدیک این خانواده میشید، دلتون منقلب میشه...
😔👆
بعد از هزار چهار صد سال یه خونه ای درست شده اونجا در عالم خلقت ؛
این خونه ؛ "خونه همه ی ماهاست... "
شعاعش به همه ی ماها میرسه...
نزدیک بشو...
😭⚫️😭
چه خبراز نور محبت تو اون خونه ی عجیب؟..
🔷پیامبر گرامی اسلام ص می ایستاد دم در این خانه اذن دخول میگرفت..
نمیخوام شأن پیامبر اکرم رو از این خانه بیارم پایین تر نعوذ با لله که این خانواده همه ی افتخارشون به اینه که فدائیان رسول خدا هستند...
اما خود رسول خدا که محور عالم هستی است و اهل بیت شعاع نور وجود او هستند،
برای این خانه و خانواده اینقدر احترام قائل بود. همه میدیدند پیامبراکرم وقتی به خانه علی وارد میشه چجوری وارد این خانه میشه ؛
✨👆
چجوری از این خونه خارج میشه ....
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@dastankm