📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_پنجاه_و_یکم نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_پنجاه_و_دوم
وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد…من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش…بغلم می کند و حرفی نمی زند.
دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم…
دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم…چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم.
انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم!
_کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
+صدای چیه؟
_گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
+باورم نمیشه
_چرا؟همچین بی سابقه هم نیست
+خواب دیدم
_خیره
+نمی دونم
_تعریف کن ببینیم
+عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
_ا خب کو؟
+مسخره
_شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها
صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم…
زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم…
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی…روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم:
_مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که…
حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟خوش گذشت؟
تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش!
یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی…
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم.
+بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار…آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما
کلافه نشده ام،برعکس…
خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.
من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:
_ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم
دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:
+پات بهتر نشده؟
لبخند می زند …انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟می ترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم:
+خدای اونام بزرگه
می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد:
_راستی،می خوای برگردی باز؟
چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام…
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه…هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم …
سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم.
_باید فکر کنم،الان نمی دونم
+خیره ان شاالله.حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم می ریزم تو ماشین. میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
می خندد و بغلم می کند.
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_پنجاه_یکم: عزیزان دل پیامبر... 🔻🔘🔻⚫️🔵🔷🔹 است
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_پنجاه_و_دوم: زینب، فرزند این خانواده ی الهی..
🔻🔘🔻🔶🔶🔶🔘
استاد پناهیان:
🔷خدایا ما خونواده خوب و ایده الی نداریم
ولی یه خانواده ی ایده آل تو عالم درست کردی
ما میریم دور این خونه میگردیم...
😭
تا پرتو هاش بما اصابت بکنه ...
حالا یکی از تربیت شدگان این خانه ، زینب هست....
اینقدر این خانم عظمت پیدا کرده .....
👌حسین اگر لنگر عرش خداست در زمین .
اگر سفینه نجاته....
و روز عاشورا خودش سفینه کربلا رو اداره کرد.
👈اما ماه ها سفینه رو بدست زینبش داد...
☑️⚫️
زینبم دیگه بقیه اش دست تو هست هااااا!
بادبانی این کشتی؛
اداره این کشتی
دیگه به عهده ی تو هست..
همه ی شهدا ی کربلا یکروز در رنج و مصیبت بودن
تازه فدای شهدای کربلا با همه ی مقامشون بشم ؛
✨ در روایت داره هیچکدوم زخم شمشیر احساس نکردن...
ولی آی مردم روزهای زیادی زینب زخم داغ حسین رو در قلب خودش احساس کرد...
😭😔😭👆
ائمه ع فرموده ند
شهدای کربلا زخم شمشیر احساس نکردن و به شهادت رسیدند👈 شادمانه...
ولی هیچ امامی نفرموده زینب داغ حسین رو احساس نکرد ...
😭
الا لعنت الله علی القوم الظالمین...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@dastankm