📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_چهل_و_دوم گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_چهل_و_سوم
دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش…
_گره افتاده بوده،نه پناه جان؟
اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده…ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده.سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:
+کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
_ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:
+هست،اما کو عیبی؟هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.
_میشه برم بالا؟
+هر وقت خوب شدی برو
_خوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسد.سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذارد.بلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست!در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد
هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی…
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند…یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره…
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم… پناه…باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو…عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم…
➖➖➖➖
www.bahejab.com
📚 @dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 خانواده موفق 🔰🌺 #قسمت_چهل_و_دوم: یه نگاه جدید! 🔹☄🔗🔹📢 استاد
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده موفق...
#قسمت_چهل_و_سوم: چرا خوش اخلاق نیستیم؟
👆🏻🔅✅📡💯
استاد پناهیان:
حالا چرا بعضیا اینجور نیستن، چرا خوش اخلاق نمیشن با ازدواج؟
یکی از دلایلی که خیلی مهمه و استراتژیکه تو فرهنگ ما
خصوصا این دلیل چه جنایت هایی که نمیکنه
در مورد اینکه چرا خیلیا ازدواج میکنن و بعد از ازدواج خوب از آب در نمیان
☹️ 🤔🙄
و اخلاقشون خوب نمیشه
اتفاقا بد هم میشن
❌🔴👇
1⃣یکیش اینه که طرف دچار کمبودها و گرفتاری ها و عقده ها هست!
👈بعد میاد تو عرصه ی زندگی!
2⃣دلیل دیگه اینه که نگاهش غلطه
داره به عنوان #معشوق میاد وارد زندگی میشه،نه به عنوان عاشق!
❌😒
فرهنگ عاشقی بلد نیست !
فرهنگ معشوقی رو هی بلده!
😒
فقط بلده ناز کنه!
😐
فقط میگه باید منو دوست داشته باشن!!!
😕
بلد نیست که عاشقی کنه و بگه خب
💕میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
💕چو یار ناز نماید شما نیاز کنید ....
✍خیلی آقایون فکر میکنن
خانمشون خیلی بداخلاقه !⁉️
درحالی که بداخلاق نیست بنده ی خدا.
این داره ناز میکنه برای تو...
خب تو که بلد نیستی همسرداری کنی و متاسفانه کسی هم بهت یاد نداده،
در ادامه عرض خواهم کرد که چقدر ذهن ها تخریب میشه👈 با برخی از آموزش ها
بابا این اسمش بد اخلاقی نیست!
این میخواد یه دعوایی راه بندازه که
💕من رشته ی محبت خود با تو میبرم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم 💕
دوتا شعرم نخوندی رفتی ازدواج کردی..!؟ 😊
تو ازدواج از یکه آهنگ ساز دعوت کرده
اومده آهنگ زده هیچی هم ازش نفهمیده!!!
میومدی حداقل یه کسی رو می آوردی شعر میخوند برات!
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@dastankm