eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_چهل_و_سوم دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از
تمام شب را چشم روی هم نمی گذارم و روی مبل گوشه ی اتاق جمع شده ام و به اتفاقاتی که افتاده و شاید در آینده بخواهد بیافتد فکر می کنم. فرشته رسما دعوتم کرده بجای خواهرش که مسافرت رفته و نیست،در مراسم خواستگاری اش حضور داشته باشم.خیلی دوست دارم اما دل و دماغ درست و حسابی ندارم.به خودم نمی توانم دروغ بگویم،از اینکه فهمیدم فعلا خبری برای شهاب و شیدا نیست روی ابرها سیر می کنم بی هیچ دلیلی! هنوز روسری که روی دستگیره برایم گذاشته بود را در نیاورده ام. هزار تعبیر ریز و درشت برای خودم چیده ام و هزار اخم و لبخند به چهره ام آورده ام. از تصور قیافه ای که شهاب دیروز از من دیده بود خجالت می کشم. بالاخره ظهر با تلفنی که فرشته می زند و اصرار به رفتنم می کند خلع سلاح می شوم.گوشی را خاموش می کنم تا با دیدن پنج پیامی که پارسا فرستاده دل آشوبه نگیرم! هیچ دوست ندارم امروزم را هم خراب کند،من تازه کمی بهتر شده ام. عصر شده و نمی دانم که چه بپوشم چون تابحال در هیچ مراسم خواستگاری نبوده ام البته بجز یکی دوباری که بهزاد سمج،سرکی به خانه مان کشیده بود و خیلی هم تحویلش نگرفته بودم! از طرفی اینجا همه مذهبی هستند و باید رعایت کنم…شلوار جین و مانتوی قهوه ای مدل سنتی بلندم را می پوشم.روسری بزرگ کرم رنگم را هم برمی دارم. آرایش کمرنگی می کنم و بدون هیچ لاک و مشتقاتی آماده پایین رفتن می شوم. فرشته در را باز می کند و باتعجب می گوید: _این چه تیپیه دیگه پناه؟ +بده؟! _خیلی +میرم عوضش می کنم _کجا بیا بابا شوخی کردم +زود میام _نمی خواد تیپت قشنگه جان تو +پس چرا گفتی بده؟ _چون الان تو بیشتر شبیه عروس خانوما شدی تا من! +لوس تو که مثل ماه شدی خودت.ببینم این همون چادر معروفه ی زنعمو خانوم نیست؟ _خودشه!بهم میاد؟ +عالیه _بیا بریم تو،گیره نداشتی لبنانی ببندی؟ +نمی دونم اصلا حواسم نبود،خوبه همینجوریم _هرجور راحتی عزیزم،راستی گفتم بهت عمه مریم هم میاد امشب؟ +نه _حواست باشه که دوتا پسر داره و دوتایی می زنیم زیر خنده و وارد سالن می شویم.با حاج رضا و زهرا خانم احوالپرسی می کنم و می نشینم.از دیروز که فهمیدم همه چیز را در موردم می دانند حس خجالت و شرم دارم چیزی به رویم نمی آورند و این نهایت بزرگواریشان است.هنوز نفهمیده ام که فرشته دیروز صحبت های مادرش را شنید یا نه صدای شهاب توی سالن می پیچد +لباس یقه دیپلمات من کو پس فرشته؟ _تو کمدت +نیست که می پرسم _تو که صدتا ازین لباسا داری یکی رو بپوش دیگه در اتاق باز می شود و فرشته جیغ میزند +نیا بیرون مهمون داریم سریع در را می بندد،خنده ام می گیرد.کنار گوش فرشته می گویم: _حالا خوبه من مرد نیستم و داداشت دختر نیست! +چه فرقی داره نامحرم نامحرمه دیگه خواهر من _وا +والا! زنگ در را می زنند و سر و کله ی مهمان ها کم کم پیدا می شود.از رودر رو شدن با شهاب واهمه دارم!احساس می کنم مسخره ام می کند توی دلش.یک روز باحجابم و فردا بی حجاب و … نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست +بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ +خب بله،البته اینجا که نه. طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان +چرا؟
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده موفق... #قسمت_چهل_و_سوم: چرا خوش اخلاق نیستیم؟ 👆🏻🔅✅📡💯
❣﷽❣ 📡 ... : هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده! 👆🏻🔅✅📡💯❤️🔺🔺🔺🔺🔺🔺 استاد پناهیان: فرهنگ ارتباط خانوادگی رو درک کنید و لذتش رو ببرید 😊✨💕👆 نه آقا من نمیخوام زن ذلیل بشم... 😤 آخه زن ذلیلی نیست .... 😒 معنای زن ذلیلی رو هم باید فهمید بله زن ذلیلی بده ....نمیخوایم از اونور بیوفتیم 🚫❗️ مثلا میگه آقای من اخلاقش بده .... ⚜نه آقا این اخلاقش بد نیست 👈این غرورشه تو یه بار بگو آقاااای من 💕 👈ببین چطور نرم میشه!😏 اینو هیشکی بهش نگفته آقای من!!! 😢👆 زن میخواد نوازش بشه 👈اگه نشه دعوا راه میندازه مرد میخواد احترام بشه👈 اگه نشه دعوا راه میندازه 👈داشته باش قصه رو..... ✅بگو آقای من الان اعصاب نداره آقای من.... 💕💕💕 🌀آقا این مرده اگه سنگم باشه آب میشه 💧 این همینو میخواست👌 👈تموم شد... خانمه عصبااااانی ....بلند میشه میره تو آشپزخونه این الان میخواد مِنتش رو بکشی! عه ...تا یه ماه شارژه...پیش خودش میگه ببین چجوری افتاده دنبال من ! 💕میخواست عزیز باشه💕 یه بار اخم کنه ببینه تو چه کار میکنی ببینه تب میکنی براش یا نه ❓ 🔷خب اگر هر کسی دنبال نقش خودش باشه که درست ایفا کنه زندگی قشنگ خواهد شد ... 🌹🍃🌹🍃 @dastankm