eitaa logo
دستنوشت عشق | رجبی ، ملکش | خوشنویسی
2.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
160 ویدیو
71 فایل
اگر سری بزنی شاید هم پیاله شویم🥀 ادمین👇🏼 @dejavu_nisay @dastneveshteshq470 کانال تلگرام https://t.me/dastneveshteshq 👇🏼 مینی آموزش عکاسی ادیت و کاردستی 📸 @noortasvirdastkhat 🪶🎼 موسیقیِ خطاطی 👇🏼 @MusicCalligraphy
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است 🖤 این آخرین شبانهٔ آرام زینب است 🪶 خط ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ دست نوشت عشق 💠 @dastneveshteshq
١۵ در خیمهٔ نیم‌سوخته‌ای همه زن‌ها و بچه‌ها را جمع کردند؛ ولی دونفر از اطفال نبودند... ام‌کلثوم، نگاهی مضطرب به زینب انداخت و زینب با عجله بلند شد. هر دو بیرون دویدند و در جستجوی امانت‌های برادر این‌طرف و آن‌طرف صحرا می‌رفتند. کمی دورتر از خیمه‌ها، آنجا که خارهایش را حسین نچیده بود، پیدایشان کردند؛ ساکت و آرام؛ بی‌حرکت و خاموش... 🥀 هر دو، دست به گردن هم انداخته و در آغوش یکدیگر جان داده بودند. آنها را آرام برداشتند... ادامه... 🪶 خط ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ دست نوشت عشق 💠 @dastneveshteshq
دستنوشت عشق | رجبی ، ملکش | خوشنویسی
#داستان_همین_شبها ١۵ در خیمهٔ نیم‌سوخته‌ای همه زن‌ها و بچه‌ها را جمع کردند؛ ولی دونفر از اطفال نبودن
١۶ 🥀 هر دو، دست به گردن هم انداخته و در آغوش یکدیگر جان داده بودند. آن‌ها را آرام برداشتند و کنار بدن‌های مطهر شهدا خوابانیدند! یکدفعه، ترس و دل‌هره‌ای که آن دو طفل کشیده بودند و زهره‌ای که از آنان ترکیده بود بر دل زینب نشست؛ چقدر سنگین و کوبنده بود! ولی آن‌قدر قلب زینب بزرگ شده بود که این را زیبا می‌دید! دست حسین، کار خودش را کرده بود... ادامه... 🪶 خط ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ دست نوشت عشق 💠 @dastneveshteshq
١٧ وقتی که همه را خواباند و از همه چیز خیالش راحت شد، بغضش را خورد، نگاهی به من کرد و گفت: می‌آیی برویم؟! بی‌درنگ گفتم: برویم! بی‌سر و صدا راه افتادیم. نگهبان‌ها متوجه ما شدند ولی دنبالمان نیامدند. مستقیم و مصمم تا یک بلندی رفت. تا به سرازیری رسید، نفسش بریده بریده شد و دیگر زمزمه‌هایش شنیده می‌شد. من صدای ناله و گریه‌ام را نمی‌توانستم نگه دارم. از بقیه هم فاصله گرفته بودیم. می‌توانستیم کمی، خودمان را خالی کنیم. یکدفعه ایستاد. شاید راه را بلد نبود. نگاهش بی‌هدف به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌شد. تپشِ قلبش را می‌شنیدم. در نفس‌هایش، بغض و درد، فواره می‌زد. یک‌دفعه رنگ و رویش، باز شد. حالت چهره‌اش تغییر کرد؛ دقیقاً مثل وقت‌هایی که حسین صدایش می‌زد! مستقیم رفت وسط گودال... رندان تشنه لب را، آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان، رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت ادامه... 🪶 خط ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ دست نوشت عشق 💠 @dastneveshteshq