🖤 ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
🖤 این آخرین شبانهٔ آرام زینب است
#شعر #محرم
#زینب_کبری
🪶 خط #نسخ #لیلا
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq
دستنوشت عشق | رجبی ، ملکش | خوشنویسی
🖤 خداحافظ ای برادر زینب... #محرم #فیلم 🪶 خط #معلی ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ دست نوشت عشق 💠
امان از دل زینب.jpeg
1.03M
🖤 امان از دل زینب...
#فایل_اصلی عکس
#زینب_کبری
🪶 خط #معلی
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq
#داستان_همین_شبها ١۵
در خیمهٔ نیمسوختهای
همه زنها و بچهها را جمع کردند؛
ولی
دونفر از اطفال نبودند...
امکلثوم، نگاهی مضطرب به زینب انداخت
و زینب با عجله بلند شد.
هر دو بیرون دویدند
و در جستجوی امانتهای برادر
اینطرف و آنطرف صحرا میرفتند.
کمی دورتر از خیمهها،
آنجا که خارهایش را حسین نچیده بود،
پیدایشان کردند؛
ساکت و آرام؛
بیحرکت و خاموش...
🥀 هر دو،
دست به گردن هم انداخته
و در آغوش یکدیگر
جان داده بودند.
آنها را آرام برداشتند...
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#زینب_کبری
🪶 خط #نسخ
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq
دستنوشت عشق | رجبی ، ملکش | خوشنویسی
#داستان_همین_شبها ١۵ در خیمهٔ نیمسوختهای همه زنها و بچهها را جمع کردند؛ ولی دونفر از اطفال نبودن
#داستان_همین_شبها ١۶
🥀 هر دو،
دست به گردن هم انداخته
و در آغوش یکدیگر
جان داده بودند.
آنها را آرام برداشتند
و کنار بدنهای مطهر شهدا خوابانیدند!
یکدفعه،
ترس و دلهرهای که آن دو طفل کشیده بودند
و زهرهای که از آنان ترکیده بود
بر دل زینب نشست؛
چقدر سنگین و کوبنده بود!
ولی آنقدر قلب زینب بزرگ شده بود
که این را زیبا میدید!
دست حسین، کار خودش را کرده بود...
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#زینب_کبری
🪶 خط #شکسته_نستعلیق
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq
#داستان_همین_شبها ١٧
وقتی که همه را خواباند و از همه چیز
خیالش راحت شد، بغضش را خورد،
نگاهی به من کرد و گفت:
میآیی برویم؟!
بیدرنگ گفتم:
برویم!
بیسر و صدا راه افتادیم.
نگهبانها متوجه ما شدند ولی دنبالمان نیامدند.
مستقیم و مصمم تا یک بلندی رفت.
تا به سرازیری رسید، نفسش بریده بریده شد
و دیگر زمزمههایش شنیده میشد.
من صدای ناله و گریهام را نمیتوانستم نگه دارم.
از بقیه هم فاصله گرفته بودیم. میتوانستیم کمی، خودمان را خالی کنیم.
یکدفعه ایستاد.
شاید راه را بلد نبود.
نگاهش بیهدف به اینسو و آنسو پرتاب میشد.
تپشِ قلبش را میشنیدم.
در نفسهایش، بغض و درد، فواره میزد.
یکدفعه رنگ و رویش، باز شد.
حالت چهرهاش تغییر کرد؛
دقیقاً مثل وقتهایی که حسین صدایش میزد!
مستقیم رفت وسط گودال...
رندان تشنه لب را، آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان، رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#زینب_کبری
#شعر #حافظ
🪶 خط #شکسته_نستعلیق
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠 @dastneveshteshq