سلام، من امام جماعتم (قسمت سوم)
روزهای اول حتی پرچم و کتیبه برای سیاهپوش کردن محله هم نداشتیم؛ به چند جا سر زدم و آبرو گرو گذاشتم، کسی باور نمیکرد از دل این منطقه مسجد و هیئت بیرون بیاید اما بالاخره و به لطف خدا یک میلیون جور شد؛ باورتان نمیشود چه غوغایی شد، تمام شهر یکسره احسنت میگفت و کمکم اسم مسکن مهر بود که داشت میپیچید.
یادم میآید آن روزها یک نفر برای یکی از بچهها پیام فرستاد که من مبتلا به کرونا هستم و امسال نتوانستم برای عزاداری جایی بروم و خیلی دلگیر بودم که یکهو صدای نوحه را شنیدم، کنار پنجره که آمدم چشمم به هیئت سیار شما افتاد، انگار دنیا را به من داده باشند مثل بچهها زجه میزدم، خدا خیرتان بدهد.
خب این یک انرژی مثبت برای من و بچههایی شد که هر روز از پر و بال گرفتن مسجدشان بیشتر ذوقزده میشدند.
قومیت
فاصلهگذاری اجتماعی را با خطگذاری مشخص کردم، مواد ضدعفونی و ماسک بعد از پیگیری تهیه و محله سیاهپوش شد؛ میخواستم که همه با هم عزا را برگزار کنند، با هم سیاه بپوشند، با هم نذری بدهند و با هم یا حسین بگویند.
چون ساکنان، فارس و عرب هستند بعد از نماز، روضه فارسی با من و یک مداح جوان و از ساعت ۹ و نیم با یک مداح عرب بود تا همه از مجلس استفاده کنند؛ یک پارچهی بزرگِ ما ملت امام حسینیم را هم به کمک خیرین تهیه و نصب کردم؛ مسجد کمکم شروع به نشان دادن خودش کرد، انگار مردم تازه به خودشان آمده باشند از تمام وجود برای مراسمها سنگ تمام میگذاشتند.
احیا
از آشتی مسکن مهریها با مسجدشان خوشحال بودم اما این تازه شروع راه بود، کفش آهنی پوشیدم و پیگیریها جان گرفت: میز پینگپونگ، تخته وایتبرد، میز و صندلی، تلویزیون برای پخش فیلم و کلیپ و توپ و دارت؛ مسجد باید آمادهی جذب نوجوانها میشد، مسجدی که به غیر از در و دیوار چیزی نداشت.
اما وقتی همهی اینها جور شد تازه مشکل اصلی یادش آمد که سرخوشانه دست تکان دهد، نفسهای مسجد، تبدار بود!
استوری گذاشتم، مطالبه کردم، رو زدم و در نهایت موتور کولر خراب مسجد با ۵ میلیون تعمیر شد اما هنوز جوابگوی شلاق شرجی خوزستان نبود، دیگر به کفشهای آهنی پیگیری عادت کرده بودم، بست درِ فرمانداری و بخشداری نشستم و پس از یک ماه توانستم یک کولر ۳۰ هزار با نزدیک ۲۰ میلیون تومان هزینه را جور کنم؛ بچهها نفس راحتی کشیدند، مسجد داشت احیا میشد.
خانهی امید
کلاسهای مختلف را در مسجد فعال کردم؛ تنها در دوره تحکیم خانواده بیش از ۱۰۰ نفر ثبتنامی داشتیم و برای والدین، جوانها و نوجوانها به صورت جداگانه استاد آوردیم؛ پذیرایی شدند و حتی مسابقه برگزار کردیم.
روزهایی که نوبت خانوادههای جوان بود، بیرون از مسجد فرش پهن میکردیم و به نوبت من و یکی از خواهران طلبه تا اتمام کلاس والدین، بچهها را سرگرم میکردیم؛ در موفقیت دوره همینقدر بگویم که در کمال تعجب و ناباوری دیدیم خیلی جاهای دیگر هم از آن الگوبرداری کردهاند؛ اما حرکتی که مسجد را ویژه کرد و باعث شد توجهها به سمت آن جلب شود خانهی امید بودنش بود، محل مقدسی که پناهگاه همه شد.
#خاطرات_یک_امام_جماعت
#جمعه
#مسجد_موفق
@davat_namaz
دعوت به نماز🇵🇸
*سلام، من امام جماعتم* (قسمت چهارم) هر چقدر جلوتر میرفتم ارادهام پولادیتر میشد اما
یک آدم که از پس هزار تا مشکل برنمیآید امام میتواند که که از این هزارتا حداقل ۱۰ تایش را حل کند؛ نمیتواند؟ پروژهی دیوارکشی مسجد و سنگفرش کردناش را پیگیری کرده بودم، کار داشت شروع میشد، خب چه بهتر که جوانهای همین محله به کار گرفته میشدند؛ به پیمانکار گفتم اولویتت در انتخاب کارگرها از جوانان مسکن مهر باشد، حتی اجازه ندادم دو تا نگهبان پروژه را هم از جای دیگر بیاورد.
برای چند تا جوان دیگر هم تا ماهشهر رفتم و شرکتها را یقه کردم که چند نفر جوان بومی داریم ، الحمدلله سر کار رفتند؛ همه صاحب شغل نشدند اما سر کار رفتن همین هفت، هشت، ده نفر هم یک نوع اشتغالزایی در حد خودمان است که زیر سایه نام مسجد عملی شده.
کافی است جلوی مردم مسکن مهر اسم مسجدشان را بیاوری، همه خودشان را مدیون آن میدانند؛ قصه هاشم را برایتان گفتم؟
_جوانی که یکی از چشمهایش نابینا بود؟ الآن حالش چطور است؟
_بله هاشم؛ یکی از چشمهایش نابینا و دیگری هم در حال از دست دادن بیناییاش بود؛ هرکجا که میرفت جوابش میکردند و دست رد به سینهاش میزدند؛ به مسجد پناه آورد، پیگیری کردیم و عمل چشماش را با موفقیت انجام داد؛ اتفاقا دو روز پیش پیام داد، الآن برایتان میخوانم: سلام شیخ، الآن چشمم را باز کردم، میتوانم ببینم و دیدنم را مدیون مسجدام.
ادامه دارد...
#جمعه
#مسجد_موفق
#خاطرات_یک_امام_جماعت
@davat_namaz