سلام، من امام جماعتم! (قسمت اول)
حوالی ساعت ۱۰ بود که به مسکن مهر بندرامام رسیدم؛ توقع ساختمانهای ردیف شده و بلوارهای مرتب و تیرهای برق روشن را داشتم اما به محض پایین آمدن از ماشین، بغض سرد شهر در صورتم ترکید. نخالهها روی بلوار، سینه شکافته بود و پارس دستهجمعی سگها همانطور که در تاریکی محض و دلهرهآور شهر حل میشد مو را هم به تنم سیخ کرد، هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. به اسکلتهای سرد و بیروح ساختمانهای نساخته که رسیدم:
اگر الآن به توی یکه و تنها حمله کردند چه؟ اینجا که پرنده پر نمیزند، دنبال آدم میگردی؟ زن و بچههایت مهم نیستند؟ گیرم بلایی سرت آمد، آنوقت تکلیف آنها در این شهر غریب چه میشود؟ لااقل بدون قبا و عمامه میآمدی؛ نمیترسی سرت را زیر آب کنند؟ دستهایم را بر زانو زدم و صاف ایستادم، انگار تازه نور نقرهای ماه را دیده باشم، خیلی باشکوه بود: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، وَلَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ؛ پناه میبرم به خدا از شر وسوسههای شیطان رانده شده؛ و یاری میرساند خدا به آنکس که او را یاری دهد.
مطمئنی شیخ؟
آنها با تعجب به بیخیالیام زل زده بودند: شیخ، ما تعریف شما را زیاد شنیدهایم اما مطمئنید اینجا دوام میآورید؟ خیلیها قبل از شما و به نیت ماندن آمدند اما رفتن قسمتشان شد. پچپچها را میشنیدم: شیخ جوان است یعنی میتواند از پساش بربیاید؟ قرار بود سبک و سنگین کنم بعد جواب بدهم؛ به خودم قول داده بودم که چغرترین نقطه کشور انتخابم باشد، به منی که بچهی همدان و طلبهی قم بودم و حالا میگفتند هوای اینجا به تنم زار میزند و بیدرختیاش کلافهام میکند؛ نمیگویم پاهایم نلرزید اما کار از کار گذشته بود و من دقیقا همانجایی ایستاده بودم که آرزویش را داشتم، شهری که هیچ زیرساخت و امکاناتی برای کار فرهنگی نداشت!
مسجد
گفتند حالا که از محله خوب قم آمدهاید ممکن است تحمل این شرایط برای خانوادهتان سخت باشد اما میدانستم که بدون آنها دوام نمیآورم و اثاثکشی شروع شد، دو سه محله آنطرفتر از مسکن مهر مستقرشان کردم و با عجله رفتم تا خودم را به مسجد برسانم اما ورقها به محض رسیدنم برگشت؛ یک چهاردیواری به نام نمازخانه و موکتی حال ندار، همین! من قرار بود امام جماعت این مسجد باشم.
کجا؟
هیچکس این محله را نمیشناخت، آنها هم که اسمش را شنیده بودند جرات نزدیک شدن به آن را نداشتند؛ فکرش را بکنید با کلی انرژی از آن سر کشور بیایید اینجا و با هزار زحمت خودتان را چفت کنید که به عنوان خادم قبولتان کنند، آنوقت دستتان را که برای گرفتن تاکسی بالا بیاورید و بگویید مسکن مهر، انگار که بخواهید به وصله ناجور شهر بروید برایتان با تاسف سر تکان دهند. دروغ چرا، اما هنوز جا خوش نکرده، هوای جا خالی کردن به سرم زد؛ مدام با خودم میگفتم در این هیاهوی ویرانی مگر میشود گُل کاشت؟
ادامه دارد....
#مسجد_موفق
#جمعه
#خاطرات_امام_جماعت
#دعوت_به_خوبی
@davat_namaz