eitaa logo
دبستان دخترانه قرآنی اباصالح(عج)
506 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
188 فایل
🔸آدرس: 🔸 ۰۹۱۹۸۸۶۰۰۱۳ ۰۹۱۲۲۵۱۶۸۶۳ 🌸https://eitaa.com/ddgabasaleh
مشاهده در ایتا
دانلود
دبستان دخترانه قرآنی اباصالح(عج)
🌙☘🌙☘🌙☘🌙☘🌙☘🌙☘🌙☘🌙 💫امام رضا (علیه السلام) میفرمایند: «مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ
🌷«آخرین مناجات»؛ روایتی از سردار شهید خاطرات دشمن برای دستیابی به شهر فاو، پاتک‌های متعددی زد که هر بار با مقاومت رزمندگان دلیر و شجاع لشکر اسلام رو به رو شد و با شکستی مفتضحانه، وادار به عقب‌نشینی گردید. تا اینکه آن غروب فرا رسید... راوی : ناصر شریفی از آغاز عملیات (1) ، دشمن برای دستیابی به شهر فاو، پاتک‌های متعددی زد که هر بار با مقاومت رزمندگان دلیر و شجاع لشکر اسلام رو به رو شد و با شکستی مفتضحانه، وادار به عقب‌نشینی گردید. تا اینکه آن غروب فرا رسید؛ غروبی که سنگینی حادثه‌اش، شانه‌های طاقت لشکر 17 علی‌بن‌ابیطالب(ع) را شکست و بر دل‌های عاشوراییان داغی نهاد. جواد (2) همینطور که آب از سر و رویش می‌چکید، آمد پشت خاکریز. بی‌سیم‌چی در حال نماز بود و من در کناری به خاکریز تکیه داده بودم و با دوربین جنگی ور می‌رفتم. ـ ناصر جان! اگر صدای بی‌سیم آمد، جوابش را بده، تا من نمازم را بخوانم. جواد بود که رشته‌ی افکارم را پاره کرد. ـ چشم! ـ خدا خیرت بده. و مشغول نماز شد. نماز مغرب را به علت کوتاه بودن خاکریز و دید مستقیم دشمن در زیر نور منورهای بی‌امان دشمن نشسته خواند. حال عجیبی داشت. دانه‌های ریز اشک از چشمانش می‌غلتید و در لابه‌لای محاسنش گم می‌شد. خواست نماز عشاء را شروع کند که صدای بی‌سیم درآمد: ـ جواد، جواد... جواد!... رضا. جواد سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان! جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بی‌سیم -که هنوز جواد را صدا می‌زد - رساندم. تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپاره‌ای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشه‌ای پرت کرد. همان‌طور گیج و منگ برخاستم و رفتم سراغ بی‌سیم. بی‌سیم‌چی فرمانده لشکر آن سوی خط بود و می‌خواست فرمانده لشکر را با جواد ارتباط دهد. به من گفت: «گوشی را بده آقا جواد، پدربزرگ می‌خواهد با او صحبت کند.» پاسخ دادم: «آقا جواد مشغول نمازه.» ـ بعد از نماز بهش بگو با من تماس داشته باشه تا پدربزرگ باهاش صحبت کند. بلند شدم و رفتم سراغ جواد. غیبش زده بود. زیرلب گفتم: «این که الان اینجا داشت نماز می‌خواند. پس کجا رفته!؟» باصدای بلند جواد را صدا زدم. صدایی نشنیدم. دوباره صدا زدم. بی‌فایده بود. رفتم به سمت بی‌سیم. ـ رضا! رضا!... ناصر! ـ به‌گوشم ناصر! ـ رضا! جواد نیست. نمی‌دونم کجا رفته! ـ هر کجا هست پیدایش کن. پدربزرگ کار مهمی باهاش داره. دوباره بلند شدم، همه جا را گشتم. این طرف خاکریز، آن طرف خاکریز. یکهو سیاهی‌ای نظرم را جلب کرد. نمی‌خواستم فکر بدی کنم. با دستها، چشمهایم را مالیدم. درست دیده بودم. جواد بود: خونی، پر از ترکش. بغض گلویم را می‌فشرد و رها نمی‌کرد. داد زدم: «جواد!» و خودم را روی سینه‌ی او انداختم. بغضم ترکید. صدای های های گریه‌ام همه را به سمت‌ ما کشاند. بچه‌ها تا دیدند، سراسیمه به سر و سینه زدند. سردار «حاج غلامرضا جعفری»، فرمانده لشکر 17 علی‌بن‌ابیطالب(ع)، این بار خودش گوشی را برداشت: ـ ناصر! ناصر!... رضا. ناصر جان جواب بده، جواد رو پیدا کردی یا نه؟! گوشی بی‌سیم را برداشتم .توان گفتن نداشتم. فقط گریه کردم. حاج غلامرضا گفت: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده، حرف بزن؟!» با صدای بغض‌آلود گفتم: «حاجی! جواد رفت پیش بنیادی(3) دیگه منتظرش نمون.» وقتی حاج غلامرضا این خبر دردناک را شنید، دیگر هیچ صدایی از آن سوی گوشی نیامد.