eitaa logo
دبخند
760.5هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
29.4هزار ویدیو
71 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Q17W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد پارسا و همسایه کافر 💎 مردی پارسا، همسایه‌ای کافر داشت ...!!! هر روز و هر شب، همسایه‌ی کافر را لعن و نفرین می‌کرد ...! خدایا ... جان این همسایه‌ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافرمی‌شنید زمان گذشت و آن فردی که نفرین می‌کرد، خودش بیمار شد!!! دیگر نمی‌توانست غذا درست کند! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه‌اش حاضر می‌شد! پارسا در مناجات می‌گفت: خدایا ممنونم که بنده‌ات را فراموش نکردی، غذای مرا درخانه‌ام حاضر و ظاهر می‌کنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی‌شناسد!!! روزی از روزها که می‌خواست برود و غذا را بردارد، دید این همسایه‌ی کافر است که برایش غذا می‌آورد ...!!! از آن شب به بعد مرد پارسا قصه دیگری می‌گفت! خدایا ممنونم که این مردک شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی . 💠 برداشت : جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی، راهش تغییر نمی‌کند ...!!! ◾️ @de_bekhand ◾️
💎 مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می‌کند! نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان می‌دهی؟ کودک گفتاین سگ نه خانه دارد، نه غذا. اگر کمکش نکنم می‌میرد... مرد گفت: سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می‌توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می‌توانی جهان را تغییر دهی؟ پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می‌کنم، تمام جهانش را تغییرمی‌دهد... ◾️ @de_bekhand ◾️
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود!!! سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه ◾️ @de_bekhand ◾️
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 پرتقال های مرد فقیر ✨ فقيري سه عدد پرتقال خريد... اولي رو پوست كند خراب بود دومي رو پوست كند اونم خراب بود بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومي رو خورد. گاهي وقتا بايد خودمون را به نديدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...! وقتى گرسنه اى،يه لقمه نون خوشبختيه.. وقتى تشنه اى،يه قطره آب خوشبختيه وقتى خوابت مياد،يه چرت كوچيك خوشبختيه… خوشبختى يه مشتى از لحظاته…يه مشت از نقطه هاى ريز،كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن،يه خط رو ميسازن به اسم زندگى… "قدرخوشبختى هاتونو بدونيد"... 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ◾️ @de_bekhand ◾️
اتوبوس مدرسه 🚌 مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: 👶 «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است. ◾️ @de_bekhand ◾️
صبح است ز خرمی☀️ جهان می‌خندد هر قطره به بحر بیکران می‌خندد.... بو در گل و نشئه در مِی و مِی در جام از شوق، زمین و آسمان می‌خندد.. سلام صبح زیبای یکشنبه ☕️ روزتون دلنشین 🍃🌹 ◾️ @de_bekhand ◾️
📜 *قدر عافیت* ✍️ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛﺮﺵ ﺩﺭﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ اولین ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ میکرد ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎ ﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷﺪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ، ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﯾﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺣﻜﯿﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ چگونه؟ ﺣﻜﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ بی‌اندﺍﺯﻧﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ داخل ﺩﺭﯾﺎ انداختند . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ کمکم ﻛﻨﯿﺪ ، ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯿﺪ دست او ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ آوردﻧﺪ . ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ساکت ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﯾـﮕﺮ ﭼﯿﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ . ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﯿﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺣـﻜﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑـﻮﺩ ﻛﻪ غلام ﺁﺭﺍم ﮔﺮﺩﯾﺪ؟ ﺣﻜﯿﻢ پاسخ داد ﺍﻭ ﺭﻧﺞ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺪﺭ سلامتی در ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﺭﺍ کسی ﺩﺍﻧـﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ بلا ﮔﺮﺩﺩ ◾️ @de_bekhand ◾️
💐 آرزوی کشیش می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....🌍 ◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️ 📜 سنگ های مرمر زندگی ✍️می گویند در زمان های دور، پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار باارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعت ها به تخته سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت! روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور می کرد و پسرک را دید که به این تخته سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهارماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تخته سنگ مرمر خیره می شود و هیچ نمی گوید. شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به پسرک گفت: جوان به جای بیکار نشستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی. پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: من همین الان در حال کار کردن هستم! و بعد دوباره به تخت سنگ خیره شد. شاهزاده از جا برخاست و رفت...چند سال بعد به شاهزاده خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه باشکوه از حضرت داوود (ع) ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزء شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر "میکل آنژ" نابغه مجسمه سازی دنیا بود. ◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️ 📜گرانبهاترین دارایی زن بر بالای تپه ای در شهر "وینسبرگ" آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ، افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن، مایه مباهات و افتخارشان است: در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند. فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود، حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شوند. و پی کار خود روند. پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت قوانین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هریک از زنان داخل قلعه می توانند گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کنند به شرط آنکه به تنهایی قادر به حمل آن باشند. ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هریک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند، بسیار تماشایی بود. ◾️ @de_bekhand ◾️
*مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.* *و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.* *اول از نگهبان شروع کرد* *پس گفت: انتخاب کنید?* *نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.* *بعداً از کشاورزی که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد.* *گفت اختیار کن?* *کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم.* *بعد از آن سوال از آشپز بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.* *پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.* *و در سری آخر از پسری که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.* *پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم* *چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* *قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* *پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* *❓پس گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟؟* ◾️ @de_bekhand ◾️
◀️ بازسازی دنیا! ▶️ پدر روزنامه می خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را-كه نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. -"بیا ! كاری برایت دارم . یك نقشه ی دنیا به تو می دهم ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی ؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است.اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ی كامل برگشت. پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟" پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟" پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟" پسر گفت:" اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم.🙂💪🌎 ◾️ @de_bekhand ◾️