🔵 ارتش عظیم دو دقیقه ای!
#خاطره
#رضاخان
آخرین روز مرداد 1320 در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از ژنرال ژندار مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: "این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت می کند؟"
ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: "دو ساعت، قربان!"
شاه اخم هایش را در هم کشید، متملقان دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است. او در پاسخ گفت: "این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند، و گرنه دو دقیقه هم نمی تواند."
این واقعیت ارتشی بود که رضاخان خیلی به آن می نازید ولی در زمان جنگ جهانی و با هجوم بیگانگان پیش بینی ژنرال فرانسوی درباره اش محقق شد.
📚از سید ضیاء تا بختیار/ مسعود بهنود/ 169
😁 @de_bekhand 😜
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره
شنیده بودم که بچهی یکی از دوستانمون، اولین سال روزه گرفتنش رو توی تابستون تجربه کرده و از قضا یکی از روزا که خیلی تشنهاش میشه و بعدازظهر در اوج تشنگی خوابش میبره، خواب میبینه که از عالم غیب، بهش آب خنک دادن و وقتی از خواب بیدار شده، دیگه تشنهاش نبوده و سیراب شده.😌
بعد از یادآوری این خاطره، با خودم گفتم حالا که نوبت به روزه گرفتن من رسیده و خیییلی هم حس تشنگی بر من چیره شده، بیام امتحان کنم که همچین چیزی برای من هم اتفاق میافته یا نه؟!😏 خلاصه در عصر یکی از روزهای گرم ماه رمضان، دراز کشیدم که با همین حس تشنگی خوابم ببره به امید محقق شدن اون ماجرا در حقم! چشمامو بستم و توی خیالم تصور کردم که قراره وقتی خوابم برد، بهم آب بدن! به خاطر همین، توی خواب دهنمو نیمهباز گذاشتم که فرشتهها بتونن دقیقتر آب رو بریزن تو حلقم.😁
توی همین فکر بودم که یک دفعه یه چیزی چسبید تهِ حلقم... صدام در نمیاومد! هرکاری میکردم گلوم صاف نمیشد! مثل این بود که یه دونه برنج پریده باشه تو گلوم که نه راه پس داره و نه راه پیش؛ نه میتونستم قورتش بدم چون روزهام باطل میشد و نه در میاومد! 😰
خلاصه بعد از کلی تلاش و ممارست، تونستم درش بیارم.
چشمتون روز بد نبینه....
فرشتهها به جای یه لیوان آب خنک، یک عدد پشه رو راهی حلقم کرده بودن که حساب کار دستم بیاد و بهم بفهمونن که «کار هر بز نیست خرمن کوفتن»🤦♀
از اون به بعد سعی کردم که چشمم به عنایاتی که در حق دیگران شده، نباشه و سعی کنم فاصلهی افطار تا سحر بیشتر مایعات بخورم که دیگه لازم نباشه از قوهی خیالم برای سیراب شدن استفاده کنم.😅
┅⊰༻🌸🍃
◾️ @de_bekhand ◾️
┄┅◈🌼☘🌼◈┅┄
#خاطره
نیمههای شب بود سوز سرما با تاریکی شب عجین شده بود. داشتیم با خانواده از مهمانی برمیگشتیم.
در مسیر، دیدم استاد، لحافی بر دوش گرفته و از کوچه بیرون میآید.
در جستوجوی کرسی و منقل بود. رفتیم به منزل من و آنچه لازم داشت برداشتیم.
کرسی، لحاف و منقل را به در خانه مرد مریض و فقیری برد. همه چیز را با دستان خودش رو به راه کرد.
صدایش را میشنیدم که میگفت: بروید زیر کرسی و از گرمایش کیف کنید.
از شادی دیگران خوش بود!
استاد علی صفایی حائری
◾️ @de_bekhand ◾️
#خاطره
┄┅═✧❁🔅
🔅افطاری مورد علاقهی امام خامنهای🔅
🔹رهبر انقلاب نقل میکنند: ماه رمضان ۱۳۹۰ (قمری) در زندان از راه رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شد؛ چون از کودکی این ماه را دوست داشتم.
هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند. نماز را خواندم. لحظات شادیآور سر سفرهی افطار در کنار خانواده، با سماوری که در برابر ما میجوشید، در خاطرم گذشت. خوردنیهای سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ بویژه #ماقوت مختص خود را (غذای معروف مشهدیها) به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست داشتم.
🔹ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت. شاید تنهایی بود. به هر حال باید صبر کرد. نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای به دست آوردم. مدتی بعد شــام آوردند که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمیکرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت.
روز دوم، نگهبان بستهای به من داد. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، برایم فرستاده شده است.
این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را فرستاده بود. همچنین در همان روز، از منزل برایم وسایل تهیه و صرف چای آوردند. لذا افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیها فرستادم.
📚 کتاب خون دلی که لعل شد.
◾️ @de_bekhand ◾️
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 4⃣
سال اول روزهداری من دقیقاً وسط مرداد ماه بود.
اوووج گرما تو یه شهر کویری.
اما هیچی جلودار یه پسر نوجوان پرهیجان نمیشه که از فوتبال توی کوچه دست بکشه.
خداییش فوتبال بازی کردن تو اون هوای گرم خرماپزون، اونم با زبون روزه خیلی سخت بود، اما عشق فوتبال باعث شده بود راهش رو پیدا کنیم.
ساعت به ساعت، با لباس میرفتیم زیر دوش آب سرد و بعد میرفتیم ادامهی بازی. 😅
نزدیکهای افطار که دیگه رفتم سمت خونه،
تقریباً بالاتنهام از گرمای آفتاب خشک شده بود اما شلوارم یکم نمدار بود .
مامان خیلی مشکوک نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
اون شب گذشت. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم اذان گفتن و برا سحر بیدارم نکردن. ☹️
نگو مامانم فکر کرده بود به خاطر روزه تو این گرما، کنترل ...م رو از دست دادم و دیگه صلاح نیست روزه بگیرم. 😂😂
حالا بیا توضیح بده 🤦♂🤦♂
┅⊰༻🌸🍃
◾️ @de_bekhand ◾️
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 3⃣
من توی خونهمون به دو چیز معروف بودم؛
برنامه ریزی و خواب.
در واقع این دوتا باهم ترکیبی کار میکرد ( برنامهریزی برای خواب) 😅
وقتی ماه رمضون میشد، این ویژگی ها خیلی پررنگتر و فشردهتر میشد. مخصوصاً که متوجه شده بودم خواب آدم روزهدار هم عبادته.😁
برنامه معمولاً اینطور پیش میرفت که:
خواب، سحری
خواب، نماز
خواب، مدرسه
خواب، افطار
و در آخر خواب 😁.
خدایی برای اون خواب بین سحری و نماز صبح خیلی زحمت میکشیدم و با مادرم چانه زنی میکردم. 😁😁
ماه رمضون بچگی من در خواب بود کلاً.
همینقدر جذاب، همین قدر عرفانی😁
عبادت از این بیریاتر و مخلصانهتر نمیشد.😅😅😅
┅⊰༻🌸🍃
◾️ @de_bekhand ◾️
#خاطره
امام خمینی در ماه مبارک رمضان دو دفعه افطاری میدادند که عموماً همان لیالی شهادت بود. به علت اینکه در قسمتی که به خودشان اختصاص داشت جا کم بود، افطاریها در منزل خانمشان که بزرگ بود داده میشد.
حاج احمد آقا جمعیت را دعوت میکرد، هم نماز میخواندند و هم افطاری میدادند. غذای افطاری امام ویژگی خاصی نداشت و مانند سفرهی بقیهی مردم بود. در ابتدا مردم با غذای سبکی افطار میکردند و بعدا هم غذای گرم میدادند.
جالب اینجا بود که حضرت امام آن قدر که روی مخارج حساس بودند، راجع به افطاری دادن به مردم خیلی سفارش و تذکر نمیدادند و سختگیری نمیکردند، بلکه دست ما را آزاد میگذاشتند. البته ما هم مواظب بودیم که هیچ وقت غذا زیاد نیاید که حیف و میل بشود. اگر چیزی اضافه میآمد، میدادیم با ماشین بیرون میبردند و توزیع میکردند.
خود حضرت امام در مراسم و بین مردم حضور مییافتند. این فیلم زیبا و مشهوری که امام و آیتالله خامنهای با لبخند صحبت میکنند و تیتراژ اخبار تلویزیون آن را نشان میدهد، مربوط به همین مراسم افطاری است و در همان صحنه ماجرای جالبی پیش آمد.
امام در حالی که گوشه دیوار و در جوار ایشان، آیتالله خامنهای نشسته بودند، خواستند بروند و شام را همچون همیشه با خانمشان میل کنند. به محض اینکه امام خواستند بلند شوند، برخی اطرافیان گفتند بنشینید امشب با ما شام بخورید. گفتند من حتماً شام را باید با خانمم بخورم.
📚 کتاب عیسای روح الله
💠🌼💠
◾️ @de_bekhand ◾️
💠◾️
شهیده راضیه کشاورز
کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفتهای از مدرسه میگذشت که یک روز با چشمانی پر از اشک و چهرهای غمگین به خانه آمد.
گفت: مامان! توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...!
💠 یک روز یکی از بچه ها پرسیده بود: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟!
راضیه جواب داده بود: گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمیشنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند!
این گونه بود که در ۱۶ سالگی در بمب گذاری حسینیه شهدای شیراز مقام شهادت را هدیه گرفت.
💠◾️
#خاطره
◾️ @de_bekhand ◾️
هدایت شده از کشکول
#خاطره
🍃🌺🍃
خاطرات بچه گی هایم جا مانده هنوز
توی آن خانه قدیمی
کنار حوض کوچک و پر از ماهی
و توی راه پله های باریک و تنگ و اتاق زیر شیروانی
و حیات سنگ فرش و کوچه های خاکی
دنیای شیرین و شاد کودکی را پاس دادم با یک توپ پاره پلاستیکی به این طرف
و نهایت علاقه و عشقم فقط یک بادکنک بود
یک بادکنک که زود ترکید و یا باد برد
دلم تنگ شده کودکی به اندازه آن حیات کوچک و حوض ماهی
به اندازه همان کوچه های خاکی
دلم تنگت شده
به اندازه دنیای کوچک و شیرینت کودکی🙂
🌐@kashkool_et