کیست که چارهای کند جانِ بهلبرسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستمرسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود
کاش به خواب دیدمی آن بهخیالدیده را
تفِّ سمومِ سینهام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب میزنم صحنِ سرای دیده را
باز اگرم به ره بُوَد بخت، ز خاک کوی او
سرمهٔ روشنی کشم دیدهٔ خونچکیده را
جان کَنَد و جگر خورد هرکه چو من به دستِ خود
سلسلهٔ ستم کند پای بهسردویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر بهسررسیده را
#حکیم_نزاری_قهستانی