🔹◼️🔹◼️🔹◼️🔹
#یا_رقیه
در دلش قاصدکی بود خبر میآورد
دخترت داشت سر از کار تو در میآورد
غصه میخورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر میآورد
او که میخواند تو را، قافله ساکت میشد
عمه ناگه به میان حرف سفر میآورد
آن طرف یک نفر انگار که سر در گم بود
«مادری» دخترِ خود را به نظر می آورد
دختر و این همه غم؟ آه، سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر میآورد
زن غساله چهها دید که با خود میگفت
مادرت کاش به جای تو پسر میآورد
کاظم بهمنی
🔹◼️🔹◼️🔹◼️🔹
🔹◼️🔹◼️🔹◼️🔹
#یا_رقیه
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت "هم زد" گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب "زجر" هم وقتی تو را زد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
کاظم بهمنی
🔹◼️🔹◼️🔹◼️🔹