هدایت شده از " کِتابخوانــ🦋ـےِ آلاء"🌊
#تیکه_ای_از_کتاب
#ناتا
✨🍃
▫️دلم آشوب بود...
▫️آرام نمی گرفتم...
هزار بار تا صبح جانم به لب رسید...
به دیوار تکیه دادم.
چشمانم گرم شده بود که...😰
با صدای فریاد های علی بیدار شدم. به طرف کوچه دویدم.
دور تا دور مسجد شلوغ بود 🕌
خلیفه و بقیه ی بزرگان شهر،
زن و مرد، دور خانه ی علی و فاطمه جمع شده بودند.
علی دستمالی زرد بر پیشانی بسته بود و شمشیر به دست گرفته بود.
فریاد می زد:《هر کس را که دست به قبری بزند، از دم تیغ می گذرانم.》رگ های گردن علی متورم بود و صورتش گلگون.
صدا از کسی در نمی آمد.
شیر خدا به غرش در آمده بود 🥺 جمعیت کم کم متفرق شد.
چه خبر بود خدایا! 😥
میان شلوغی اسماء را دیدم.
چشم هایش کاسه ی خون بود.
بی آنکه بگوید، فهمیدم 😭🥀
سرم را بر شانه اش گذاشتم و هر دو با هم گریستیم 🖤
آهسته گفتم:《قبر بانو کجاست؟》گفت:《بانو وصیت کرده بی نشان دفن شود.》
صدای هق هق اسماء در گوشم پیچید:《بانو، از ما چقدر بدی دیدی که نگذاشتی حتی نشانی از تو در این شهر بماند. تا ابد اهالی مدینه را رو سیاه کردی.》😔😭
♡j๑ïท🦋↷
@Alaa_book_gathering』