eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
773 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 26 سریع خودم را جمع و جور کردم... کمربند را بستم... قمقمه ها را برداشتم... راه افتادم ب
27 جمعیت ریخت بیرون و کنترل این همه ترس و جمعیت توسط دژبانی اونجا کار محالی بود. به حالات مردم که توجه میکردم، احساس میکردم از قفس آزاد شدن و دارن به طرف زندگی و رهایی فرار میکنند! از بس ترسیده بودند و «خودشون» برای رهایی خودشون شایعه درست کرده بودند! منم قاطی جمعیت زدم بیرون. وقتی حدودا چهل پنجاه متر از دژبانی فاصله گرفته بودم، دیدم یه نفر که صورتشو پوشونده بود صدام کرد! رفتم به طرفش... دیدم فرمانده است... گفت: «میبینی ضحاک جان! میبینی چطور دارن فرار میکنند؟! خب اگر بر حق هستند چرا پای حقشون نمی ایستند؟! اگر هم ناحق هستند، پس چرا ما پای حقمون نایستیم؟! میبینی چطور دارن میدوند بلکه جونشون را نجات بدن در حالی که اینجا نه معرکه جنگه و نه مقدمات جنگ! ما با اینها طرف نیستیم. چون اینها اصلا طرفی محسوب نمیشن که بخوایم حسابشون بکنیم یا نه! ما با کسانی طرف هستیم که سوار بر «جهل» و «ترس» اینها هستند! تو فقط رفته بودی «آب» بیاری اما الان با «آبروی» رفته اینها داری برمیگردی! تو فقط آب نخوردی و آب نیاوردی بلکه حداقل صد نفر را هم با خودت از این اردوگاه آوردی بیرون! جالب نیست؟!» با حالتی از تعجب و تاسف گفتم: حق باشماست آقا جان! از شما چه پنهون، اعتماد به نفس خودم هم بیشتر شد و احساس میکنم شما از عمد مرا به این ماموریت فرستادید. من در این اردوگاه، فقط یک چیز را فهمیدم و آن اینکه «پول» به یه سری آدم نادون دادند که سیاهی لشکر باشند وگرنه از اینها که من دیدم، جنگاور و دل و جیگردار بیرون نمیاد! فرمانده گفت: «دقیقا! معمولا انسان های ترسو و بی اراده، بیشتر تحت تاثیر تحریک دیگران قرار میگیرند! به خاطر همین هست که از اول سفر تا حالا، مدام جلسات بصیرتی و روشنگری برای نیروها میذاریم تا با چشم و گوش باز انتخاب کنند و حکایت ما هم مثل حکایت اینها نشه.» راه افتادیم و به طرف کاروان خودمون رفتیم. در راه خیلی حرف زدیم. اینقدر مصاحبت با فرمانده برام جذاب و دلنشین بود که دوس داشتم راه تموم نشه و همینجور ساعت ها با ایشون حرف بزنم. اما... حالا که سال ها از اون روزها گذشته، دارم میفهمم که مشکل من همین جا بود که ایشون را با «دل»م پذیرفته بودم و واقعا دوسش داشتم نه با «اعتقاد عقلی» و «ایمان باطنی»! من فقط ایشون را «دوست» داشتم وگرنه جوری نبودم که بتونم همه تصمیماتش را بپذیرم و بی چون و چرا بگم چشم! رسیدیم به کاروان... چند تا از بچه های عملیات به سرعت اومدن سراغمون! من هنوز خدمت فرمانده بودم و از هم جدا نشده بودیم. گفتند: «آقا کجایید شما؟ خبر خوبی نداریم! باید صحبت کنیم.» فرمانده گفت: «بفرمایید! چی شده؟» یکی از اون بچه ها گفت: «تیم میثم... تیم میثم زمینگیر شدن» فرمانده گفت: «تیم میثم؟! مگه تیم میثم قرار بوده عملیات کنه که الان خبر زمینگیر شدنش را برام آوردین؟!» گفتند: «نمیدونیم! اما فقط همینو میدونیم که متاسفانه ... اصلا اجازه بدید یکی از بچه های خودشون براتون گزارش بده. بنده خدا زخمیه. میشه شما تشریف بیارید پیشش؟!» فرمانده راه افتاد و با سرعت خودشون را به خیمه درمانگاه رسوندند. ما هم باهاشون بودیم. وقتی رسیدیم اون بنده خدا داشت مثل مارگزیده ها به خودش میپیچید! فرمانده بهش گفت: «شما اصالتا عراقی هستید؟!» اون زخمیه گفت: «بله آقای من! من اهل یکی از روستاهای کوفه هستم که مدت ها در شهر کوفه کارم کارگری است اما برای تیم میثم خبر می آوردم!» فرمانده گفت: «بسیار خوب! چه خبر؟! از بچه های تیم میثم و خود میثم چه خبر؟!» اون فرد فورا گفت: «احتمالا تا الان همشون را اعدام کردند!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 27 جمعیت ریخت بیرون و کنترل این همه ترس و جمعیت توسط دژبانی اونجا کار محالی بود. به حال
28 فرمانده گفت: «عجب! باشه... تشکر... استراحت کنید!» تا فرمانده میخواست از خیمه خارج بشه، اون فرد مجروح به جنب و جوش افتاد و گفت: «ببخشید جناب! میتونم یه خواهشی بکنم؟!» فرمانده برگشت به طرفش و گفت: «حتما!» بعد از کلی این دل اون دل کردن و به خودش پیچیدن گفت: «میشه از خدمتتون مرخص بشم؟ به خدا قسم زن و بچه دارم... منتظرم هستند! اجازه بدید برم!» فرمانده با لبخندی متعجبانه گفت: «مشکلی نداره... میتونید برید... اما لطفا قبل از اینکه تشریف ببرید، خبر متلاشی شدن تیم میثم را به سمع و نظر اهالی کاروان ما برسونید! ای چه بسا افراد زن و بچه دار دیگری هم مایل باشن با شما تشریف ببرند! فی امان الله!» من که داشت دلم از این همه غربت میترکید و دوس داشتم بپرم وسط و بیفتم به پای فرمانده و زار بزنم، به اون زخمیه گفتم: «واقعا که! خجالت هم خوب چیزیه! بشر به این ترسویی!» اون فرد زخمی در حالی که داشت خودش را به زور جمع و جور میکرد تا بره، نگاه تندی به من کرد و گفت: «گناهه که نمیخوام جنازم را توی کوچه های شهرمون روی زمین بکشند؟! گناهه که فکر زن و بچه بدبختم هستم؟ مگه من چند سالمه؟ شما اگه دوس داری باش! اگه دوس داری بمون! اما من چیزی ته این راه نمیبینم. فی امان الله اخوی!» همین طور که میخواست گورش را گم بکنه، همه را دور خودش جمع کرد و قضیه تیم میثم را واسه همه گفت. دقیقا یادمه که شاید حداقل صد نفر شاید هم بیشتر باهاش فرار کردند و تعداد ما تا اذون مغرب اون روز، همین طور کم و کمتر میشد. جوری که وقتی برای نماز مغرب دور هم جمع شدیم، نیاز به مکبّر نداشتیم و همه متوجه اذکار و نماز فرمانده میشدند! اون شب، شب خیلی بدی بود. قرار نبود خیلی شیک و راحت بگذره. چون فرمانده جلسه ای تشکیل داد و گفت: «چندان فاصله ای با خطر نداریم. بچه های شناسایی میدونند که این اطراف، کجا میشه مستقر شد که پشت سرمون، یک مانع طبیعی مثل کوه یا تپه بزرگ باشه که دوره نشیم و محاصرمون نکنند؟!» یکی از بچه های شناسایی گفت: «بله آقا جان! منطقه ای در این نزدیکی هست به نام «ذو حسم» به نظرم آنجا بهترین جاست. چون فقط از طرف جلو میتوانند به ما حمله کنند و اشراف استراتژیکی بر ما نخواند داشت.» فورا دستور صادر شد و ظرف مدت کمتر از شش هفت ساعت به آن منطقه وارد شدیم و مستقر شدیم و خیمه های مختلف همه اهل کاروان را بستیم و به پا کردیم. اصلا باورم نمیشد که اینقدر حساب شده وارد منطقه شده باشیم و سرعت عمل خوبی داشته باشیم. چون اگر فقط یکی دو ساعت دیرتر وارد آن منطقه شده بودیم، مثل سیبی که وسط زمین و هواست، میماندیم و قادر نبودیم با دشمن تا دندان مسلح آماده روبرو شویم! چرا اینطور میگم؟! چون یکی دو ساعت بعد از حضور ما در اون منطقه، یکی از دیده بان ها فورا خبر آورد که چند کیلومتر آن طرف تر، چیزهایی میبینم که شبیه نخل و باغ نیست اما دید واضحی هم ندارم! فورا تیم بررسی، این خبر را بررسی کردند. فرمانده گفت: «اشتباه میکنی! این اطراف، خبری از نخل و باغ و این حرفها نیست.» بچه های بررسی خبری آوردند که تا اون لحظه، ینی از مکه تا اونجا، هیچ خبری به اون حد، تقابل ما با عراقی ها را جدی نشون نداده بود! چون خبر آوردند که: «چیزی که دیده بان دیده، نخل و باغ نیست. بلکه جمعیت انبوه افراد مسلحی است که به طرف ما در حال حرکت هستند! تعدادشان هم حدودا هزار نفر و شاید بیشتر تخمین زده میشود! هزار نفر!» و این یعنی شروع همه درگیری ها... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 28 فرمانده گفت: «عجب! باشه... تشکر... استراحت کنید!» تا فرمانده میخواست از خیمه خارج ب
29 لحظه به لحظه اخبار کامل‌تری از اون هزار نفر به ما می‌رسد. مثلا اینکه فقط دارن به ما نزدیک میشن و آرایش حمله و شدت و غلظت در پیش روی که دارند دیده نمیشه و ... خب وقتی اینجوری هزار نفر به ما نزدیک می‌شدند، از طرفی نمی‌شد آماده رزم و عملیات شد و با اینکه هنوز خبری نبود، صلاح نبود زن‌ها و بچه‌ها را نگران کرد. از طرف دیگه هم اگر اونا با آرایش نبردی ما مواجه می‌شدند، ممکن بود شکل حمله به خودشون بگیرن با اینکه شاید اصلا برای جنگ و دعوا نیومده باشند! فقط باید صبر می‌کردیم تا ببینیم تدبیر فرماندهی چیه؟ وقتی دستور رسید، برای منم جالب بود با اینکه چنین فرمانی چندان هم قابل حدس نبود! فرمان رسید که: «آرایش جنگی نگیرید. ما که برای جنگ و دعوا با اینها نیومدیم اینجا! ما کاروانی هستیم که داره از سفر حج برمی‌گرده و قراره به هم پیمانانش سر بزنه و مشکلاتی که دارن برطرف کنه. پس آرام باشید و هیچ حساسیتی ایجاد نکنید.» کنترل هیجان و دلهره‌ای که در چنین مواقعی بر همه وارد میشه، مخصوصا لشکری که دیگه چندان تعداد قابل‌توجهی هم ازش باقی نمونده، کار بسیار دشواری هست و حتی ممکنه این حیله باشه و دشمن می‌خواد اولش بدون هیچ حساسیتی وارد معرکه بشه و یکبارگی ضربش را بزنه. همه چیز ممکن بود و نمی‌شد از کوچکترین احتمالات هم صرف نظر کرد. اما... دستور همان بود که گفتم... یعنی هیچ کاری نکنیم و فقط صبر کنیم... نزدیک و نزدیک‌تر شدند. شاید حداقل حدود 200 نفر درجه‌دار و نظامی در بین اونا بودند و بقیه‌شون هم معلوم بود که از جاهای مختلف جمع شدند و جزء منطقه و شهر به خصوصی نبودند. نزدیک شدند و حدودا یک کیلومتری ما اردو زدند. من اون لحظه نفهمیدم داره چه اتفاقاتی میفته و اصلا یعنی چی؟ چرا؟ چون وقتی مستقر شدند، به فاصله کمتر از چند ساعت، اولین گروه برای مذاکره و گفتگو فرستادند. اون گروه، مرکب بود از نظامیان سابقه‌دار و چند نفری هم از معتمدین و ریش سفیدهای عراقی. اومدند و نشستند و پس از احوالپرسی‌های معمولی و گپ و گفت‌ها، تقاضای کمک کردند!! یه بار دیگه تکرار میکنم: «تقاضای کمک»!! فرمانده فورا دستور داد مشکلات‌شون را برطرف کنید و نیازهایی را که دارند، اعم از نیازمندی‌های پشتیبانی و تدارکاتی در حدّ مقدور و تا جایی که واسمون امکان داره برطرف کنیم!! وصف حال و روزها خیلی دشواره! اصلا نمی‌دونم چطوری کلمات را در کنار هم بچینم؟! فقط میتونم اینجوری بگم که نمی‌دونستیم الان اینها دشمن‌مون هستند؟ دوستمون هستند؟ نقشه‌ای دارن؟ نقشه‌ای ندارن؟ بعدش چی میشه؟ چطوری باید استراتژیمون را تنظیم کنیم؟ ترکیب نظامی‌ها و معتمدین را چرا فرستادن؟ اصلا پیشنهاد خاصی دارن؟ بسته پیشنهادی‌شون چیه و چطوری ارائه میدن؟ و... اما... بعد از اینکه اونا اومدن و نشستن و حرف زدن و بعدش پاشدن و رفتند، فرمانده گفت: «نیازشان را برطرف کنید چون الان در شرایط جنگ و جدال با آنها نیستیم و دلیلی بر ایجاد و یا تشدید خصومت نداریم اما ... می‌بینم روزی را که اگر قرار باشه بجنگیم، اولین کسانی که جلوی ما صف می‌کشند، کسانی هستند که پای میز مذاکرات با ما می‌نشستند و گپ و گفت میزدند!!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 29 لحظه به لحظه اخبار کامل‌تری از اون هزار نفر به ما می‌رسد. مثلا اینکه فقط دارن به ما
30 فردای همان روز مذاکره، فرمانده پس از نماز صبح برای همه سخنرانی کردند. صحبت های غیر جنگی اما ... بخشی از آن را براتون بگم بهتره: «ببنید دنیا چقدر عوض شده و دگرگون شده! خیر و خوبی چندانی در دنیا باقی نمونده... مثل ته مونده آبی که در ته یه ظرف هست و بیرون میریزن... دنیا برای بعضیا شده چراگاه... کاش فقط به حق عمل نمیشد... جوری شده که راست راست راه میرن و به باطل عمل میکنن و کسی هم نیست حرفی بزنه... اینجاست که چندتا «مرد» میخواد! ... چند تا «مرد»... که اهل شهادت باشن و کشته و مرده زندگی دنیا نباشن...» خب این حرف ها هم بوی «شهادت» میداد و هم بوی «مسئولیت»! مثل حرفهای سخنرانان یادواره شهدا و یا مثل راویان جبهه و جنگ و راهیان نور نبود! جنس این حرف ها خیلی خاص تر و خالص تر بود. اینقدر خالص بود که وقتی صحبت های فرمانده تموم شد، چند نفر پاشدند و رفتند!! آره... رفتند... چون اهلش نبودند... اصلا چرا تعارف بکنم باهاتون؟ بذارید رک و راست بگم که: به خاطر همین حرف های رک و بی پرده فرمانده و اخبار و اطلاعاتی که میرسید، جمع ما مثل یخی شده بود که هر لحظه در حال آب شدن هست... حالا کاش قطره قطره آب میشد... نه... قلپ قلپ در حال کم شدن و آب شدن بودیم! روز دوم، فرمانده اون طرف اومد این طرف... خیلی راحت و بی تکلف... بدون هیئت همراه... با فرمانده نشستند و حرف زدند. این بار خیلی جدی بود حرف ها. از دیروزش جدی تر. جوری که هم طول کشید و هم طرفین علاقمند بودند درگیری صورت نگیره. فرمانده اونا گفت: «مسئله چیه؟ هر چند میدونم اما دوس دارم از زبون شما هم بشنوم. ما تا حالا هر چی شنیدیم از تحلیلگران و رسانه های خودمون بوده. میشه واسه منم یه بار توضیح بدید؟!» فرمانده هم خیلی لارج و مودبانه گفت: «آره که میشه! چرا توضیح ندم؟! ببینید! داستان ساده است. ما نمیخوایم زیر بار رای گیری اجباری و فرمایشی بریم. به خاطر اینکه رای ندیم و دست از سر ما بردارند، آواره کوه و دشت شدیم. وگرنه خودمونم میدونیم که عراق، حلوا تقسیم نمیشه و ممکنه حتی اتفاقات بدی بیفته. اما همفکران و هم پیمانان ما در عراق هم به این مسئله راضی نیستند و مثل ما فکر میکنند! اونا هم فکر میکنند که بزرگترین کلاه برداری تاریخی و خیانت درونی به اسم اسلام و مصلحت داره صورت میگیره؟! این چه مصلحتی هست که ما نمیفهمیم و فقط یه عده خاص میفهمند؟! مصلحت اینه که کسی بیاد سر کار که جان و مال و ناموس و عزت و شرف ملت بیچاره براش ارزش نداشته باشه؟! مصلحت اینه که با خودش کسانی را برداره بیاره سر کار که اصلا اهل کار و دلسوزی نیستند چه برسه به اینکه بخوایم آبروی یک امت را به تصمیماتشون گره بزنیم؟! مصلحت چیه الان؟! مصلحت اینه که آدمای کوچکی پاشن بیان سر کارهای بزرگ که چیزی جز رانت و فامیل و حزب نمی شناسند؟ آخه چرا فکر میکنند که دلسوزتر از ما نسبت به مصالح مردم و اسلام هستند که هر کاری دوس دارن انجام میدن و مشورت هم نمیکنند؟! چرا فکر میکنند بیشتر از نخبگان جامعه میفهمند که برای کسی ارزش قائل نیستند و هر صدایی هم که بلند بشه، یا خفش میکنن و یا در بند زندان ها خاموشش میکنند؟! اگر بالا بلندی های یک جامعه جای نخبگان نیست پس جای کیه؟ شنیدی کیا شدن از ما بهترون؟! شنیدی مشاور ارشد حکومت کی شده؟! اگر بگم دق نمیکنی؟! اگر بگم یه آدم مسیحی یهودی زاده به نام «سرجون» اهل روم داره واسه مصالح من و تو تصمیم میگیره و مشاوره میده و بهش افتخار میکنند چه حالی میشی؟! تهوع نمیگیری اگر بگم من و تو را آواره کوه و کمر کردن تا به راحتی بتونند دور از چشم امثال من و تو سرجون رومی و ایل و تبارش را عزیز دوردونه بکنند؟! دقیقا کسانی که نه اعتقادی به اسلام دارن و نه اصلا مسلمون هستند! اسمش هم گذاشتن مشاور ارشد!! حتی تصمیم گیری درباره بعضی دیدارها هم اونا میگیرن چه برسه به تزریق پشتیبانی نیروهای فرامرزی و دلسوز انقلاب!! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 30 فردای همان روز مذاکره، فرمانده پس از نماز صبح برای همه سخنرانی کردند. صحبت های غیر ج
31 ... مگه چند وقت از عمر انقلاب گذشته که داره همه چیز به هم میخوره و جای آدما با هم عوض شده؟! ما تا حالا کی دنبال قدرت و زور بودیم که الان میگن اگر به کسی که ما میخوایم رای ندید و تمکین نکنید نه تنها از حمایت ها خبری نیست بلکه جلو جلو اومدن و اموالمون هم مصادره کردند!! فقط یه چیزی میتونم بگم؛ اونم اینه که احساس میکنم اونا نمیخوان اوضاع آروم بشه و همه در کنار هم زندگی کنند. چون اگر غیر از این بود، این ادا و اصول های سیاسی و بین المللی از خودشون بروز نمیدادند و ذره آبرویی برای اسلام و مسئولین باقی میذاشتند!» فرمانده اونا که خوب به این حرفها گوش میداد، هیچی نگفت تا صحبت های فرمانده ما تموم شد. بعدش همینجوری که دست به محاسنش میکشید گفت: «چی بگم والا! نه دروغ میگی که بگم دروغ میگی و نه چیز پنهانی هست که بشه انکارش کنیم! اما... من فقط از یک چیز دلم میسوزه و نگرانم!» فرمانده گفت: «از چی؟!» اون گفت: «از اینکه ازت نگذرند و حذفت کنند! شما خیلی حیف هستی! ما لنگه شما را نداریم. هر چی بگم نگران این مسئله هستم بازم کم گفتم.» فرمانده با وقار و آرامش خاصی گفت: «خب چیکارش میشه کرد؟! اگر با خون من حل میشه و اوضاع بهتر میشه، بیان و خونم بریزند اما اگر هم فقط فکر حذف من هستند، خب همون بهتر که حذف بشم! حذف شدن بهتر از دیدن و تحمل این اوضاعی هست که برای اسلام و مسلمین به وجود آوردن!» فرمانده اونا گفت: «شما همیشه از مرگ و حذف و شهادت و اینجور مقولات راحت برخورد میکردید! چی بگم به شما؟! اما من نگرانم. خیلی هم نگرانم.» خب از نظر ما که داشتیم ماجرا را از خارج از گود سوابق و رزومه این دو فرمانده بررسی میکردیم، درک این حرف ها ساده نبود. چون اون موقع، دو تا فرمانده ای روبروی هم بودند که شاید یک عمر با هم سابقه جبهه و جنگ و کار فرهنگی داشتند. کلی با هم خاطرات تلخ و شیرین داشتند. ضمن اینکه فرمانده ما فقط از جنبه نظامی و چریکی برخوردار نبود بلکه شخصیت کاریزماتیک دینی هم داشت. اصلا به خاطر همین شخصیت کاریزماتیک دینی و سیاسی اش بود که نمیشد از رای ندادنش گذشت! ما داشتیم میدیدم که دو تا فرمانده ای روبروی هم قرار گرفتند که دست روزگار، آنها را کم کنار هم ندیده و چه شب ها و روزهایی که کنار هم سپری نکردند و در یک ستاد فرماندهی تصمیمات بزرگی نگرفتند! اما الان... اوضاع اینقدر به هم ریخته که یکی داره میگه: «من کوتاه نمیام!» و اون یکی هم داره میگه: «نگرانم که دستور برسه و مجبور بشم خودم حذفت کنم!» حالت تهوع داشتم از این همه بدی دنیا! از این همه نامردی و ناکرداری دنیا! نمیدونم کلمات را چطوری بگم که شما هم دقیقا خودتون را وسط صحنه تصور کنید! اما... مگه میشه دستور برسه که کسی را که ارادت خانوادگی و مذهبی و عاطفی بهش داری، تعقیبش کنی... چه برسه به اینکه محدودش کنی... و بدتر از اون، چه برسه به اینکه جلوش صف بکشی و آدم برداری بیاری واسه کشتنش!!! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 31 ... مگه چند وقت از عمر انقلاب گذشته که داره همه چیز به هم میخوره و جای آدما با هم عو
32 اون شب گذشت... فردا صبح بلافاصله بعد از نماز صبح، جلسه افسران و معاونت ها داشتیم و حضور همه هم الزامی بود. منم رفتم. بعد از اینکه تعقیبات و ذکر و... تموم شد و جمع ما شکل جلسه به خودش گرفت، فرمانده شروع به صحبت کرد. بخشی از صحبت ها که خیلی یادم مونده از این قرار بود: «اینها هنوز دستوری برای دستگیری و یا جنگ با ما ندارند. فقط مامور هستند که ما را زیر نظر بگیرن و حداکثر تعقیب کنند. خب این، تا اینجاش خیلی چیز خاصی نیست و ما هم باید سیاست تنش زدایی و یا پرهیز از مقدمات تنش زا پیش بگیریم. اما عزیزان! ما نمیتونیم اینجا محدود بشیم. چون ماموریتی که در نظرم هست، در عمق استراتژیک خاک عراق، ینی در همجواری هم پیمانانمون هست. پس عقل حکم میکنه که تا اونا مامور نشدند که ما را متوقف و یا دستگیر کنند، به راه خودمون با سرعت بیشتری ادامه بدیم و از این مسئله حداکثر استفاده بکنیم. لطفا تا از این خیمه رفتید بیرون، همه مقدمات حرکت از اینجا را فراهم کنید و با سرعت هر چه تمام تر، به مسیرمون ادامه میدیم. آرایش جنگی به کل کاروان ندید. اما محافظان و افسران، اشکال نداره که با هیئت و هیبت نظامی در اطراف کاروان حرکت کنند. راستی از فلانی و فلانی کجا هستند؟ مگه اطلاع نداشتند که جلسه الان ضروری هست؟!» همه به هم نگاه کردند. سرمون را انداخته بودیم پایین و عرق شرم میریخیتم... نمیدونستیم باید چجوری زبونمون را بچرخونیم و جواب فرمانده را بدیم؟! فرمانده وقتی حالات شرم و خجالت ما را دیدند، نفس عمیقی کشیدند و فرمودند: «خیره ان شاءالله... بسم الله... پاشید بسم الله بگید و کاروان را حرکت بدید!» در ادامه مسیرمون، به منطقه «الرهیمه» رسیدیم. ملاقات قابل توجهی بین فرمانده و یکی از کسانی رخ داد که قبلا از هم پیمانان ما بود به نام «ابو هرم» که از جبهه مقاومت جدا شده بود. دلیل انفصالش چندان کودکانه هم نبود که بعدش براتون میگم. وقتی به فرمانده رسید و سلام و علیک کردند، ننشستند و خیلی فوری و فوتی دیدارشون صورت گرفت. خیلی بی مقدمه به فرمانده گفت: «عزیزدل ما! چرا؟ آخه چرا شما؟ چرا برنمیگردید و به امور ستادی خودتون ادامه نمیدید؟! شما کجا و این اوضاع و احوال کجا؟!» فرمانده خیلی جدی گفت: «مگه اوضاع و احوال ما چشه؟! اصلا شما حرف ما شنیدی که الان داری به راحتی قضاوت میکنی؟! ضمنا کجا برگردم؟! کدوم ستاد؟! چرا خبرها یه خط در میون به شماها میرسه؟! مگه ستادی هم مونده که برم اونجا و بشینیم تصمیم بگیریم و بتونیم درس و درمون کار کنیم؟! خبر داری که پول ها و تبادلات مالی را متوقف کردند؟! خبر داری خونه و اموال من و افسران و نیروهام را مصادره کردند؟! صبوری کردم اما الان شده همین که داری میبینی! ضمنا اگر خبر نداری تا برات بگم که الان هم قصد جونم را کردند! حالا میخواد باورت بشه و میا میخواد باورت نشه! اونجا را نگاه کن! اونا هزار نفرند که ساعت به ساعت داره تعدادشون زیادتر هم میشه. اره. همونا. درست نگاشون کن. بعضیاشون از جمله فرماندشون قبلا از بچه های خودم بودند و با هم عملیات میرفتیم! حالا نه... اما کم کم مامور میشه که حتی منو بکشه! میگی نه؟! نگاه کن حالا!» ابوهرم حتی نمیتونست آب دهنش را قورت بده! از بس تعجب کرده بود و نمیدونست اینقدر اوضاع به هم خورده که دارن کاری میکنن که فرمانده دیگه برنگرده و توی همین کوه و کمرها تمومش کنند!! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 32 اون شب گذشت... فردا صبح بلافاصله بعد از نماز صبح، جلسه افسران و معاونت ها داشتیم و ح
33 به پیشروی ادامه دادیم. صلاح نبود متوقف بشیم و منتظر بایستیم تا ببینیم چی بر سرمون میاد؟! تا این جاها ابتکار عمل دست خودمون بود. مسئله ابتکار عمل در بحران‌ها اینقدر مهم هست که اگر کسی در دست داشته باشه حتی میتونه دشمن را در عمل انجام شده قرار بده و کاری بکنه که دشمنش جوری تصمیم بگیره که اون میخواد! رفتیم و رفتیم تا به منطقه «عذیب الهجانات» رسیدیم. منطقه‌ای که گرمای هوا را بیشتر از جاهای دیگر در اون منطقه احساس می‌کردیم. آب و آبادی خاصی هم نداشت و همین سبب می‌شد که چندان در اون منطقه، کسی نمونه و خودش را به دردسر جغرافیایی نندازه. در اون منطقه، به چند نفر برخورد کردیم به نام‌های «نافع»، «مجمع»، «عمرو» و «طرماح». طرماح، راه بلدشون بود و آدم زیرکی به نظر می‌رسید. چون هم کم حرف میزد و هم تونسته بود خوب راهنمایی‌شون بکنه. نافع سوار وسیله نقلیه قابل توجهی شده بود. اسم وسیله‌اش «کامل» بود. از اونا بود که کلاسش خیلی به ما نمی‌خورد و متعجبانه‌تر اینکه با ماشین شخصیش پاشده بود اومده بود پیش فرمانده! فرمانده لشکری که داشتند ما را تعقیب می‌کردن، فورا گفته بود که این چهار نفر را دستگیر کنند! استدلالش هم این بود که اینها از منطقه «کوفه» اومدند و قصد خرابکاری دارند! فرمانده ما تا این حرف را شنید گفت: «اگر به این چهار نفر و کسانی که با من کار دارند و یا از هم پیمانان من هستند دست بزنید، علنا وارد جنگ میشیم و با شما مبارزه می‌کنیم!» این اولین جمله تهدیدآمیز فرمانده به طرف مقابلش بود. اتفاقا خیلی هم زود اثر کرد. چون می‌دونستند اگر فرمانده حرفی بزنه، بی برو و برگرد انجامش میده. اونا هم دستوری برای درگیری نداشتند وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی میفتاد! حکم جلب اون چهار نفر را پس گرفتند و اونا هم به جمع ما پیوستند. اما من انتظارم این بود که هر چی به طرف عمق پیش میریم، بیشتر به ما افزوده بشه و لشکر چاق و چله‌تری ترتیب بدیم. اما زهی خیال باطل! کاش فقط به کمک ما نیومده بودند! با حرفی که طرماح زد، دیگه کم کم ابر ناامیدی از عراقی‌ها اومد روی سرم و فهمیدم که نباید انتظار کمک داشت. چون طرماح گفت: «فرمانده عزیز! این هزار نفری که من می‌بینم، هزار نفر نیستند و آمار غیر رسمیشان این است وگرنه هزار نفر بیشترند. حالا هر چی. اینو می‌خوام بگم که اگر همین جا و همین الان با اینها درگیر بشیم قطعا شکست می‌خوریم و شکست بدی هم خواهیم خورد. چه برسه به اینکه به عمق بریم و بخواهیم با کسانی دیگه هم درگیر بشیم. ما وقتی می‌خواستیم از کوفه و توابعش حرکت کنیم و قاچاقی بیاییم اینجا، تعدادی حدودا سه چهار برابر این لشکر هزار نفری را دیدیم که داشتند تمرین می‌کردن و سرگرم سان بودند! چنین جمعیت انبوهی که ما دیدیدم و سرگرم سان بودند، معلوم بود که برای پلو خوری نیومده بودند و مردای جنگی و غیرجنگی را دور هم جمع کرده بودند. من تا حالا توی عمرم، چنین جمعیت و لشکر انبوهی دور هم ندیدم! بالاخره سرتون را درد نیارم. من یه منطقه ای سراغ دارم که وسط کوه هست و دست هیچ کدومشون به شما نمیرسه. من اونجا رابطین خوبی دارم که حاضرند از شما همه جوره حمایت کنند اما شرطشون اینه که به منطقه خودشون برید تا از شما حمایت کنند نه اینکه بلند بشن و به منطقه دیگه‌ای بیاییند! جان من قبول کنید! جان من قبول کنید با هم بریم اونجا تا دست هیچ گرگ و میشی به شما نرسه و حرمت شما همیشه حفظ بشه!» فرمانده خوب به حرفاش دقت کرد و بعد از اینکه حرفای طرماح تموم شد گفت: «خدا هم خودت را حفظ کنه و هم یاران و اقوامت را. امکان نداره که تغییر مسیر بدم و از هم پیمانانم دور بشم. چون الان اونا به کمک ما احتیاج دارند. خودت هم خوب میدونی که پایبندی به عهد و قول و قرار، مال زمان خوشی و راحتی نیست.» فرمانده قبول نکرد... طرماح هم دلش طاقت نیاورد و نمی‌توانست این همه مظلومیت را ببیند... از ما جدا شد و برای کمک‌رسانی و جمع و جور کردن مسلحینی که باهاشون ارتباط داشت به منطقه «طی» در حوالی «کوه اجا» رفت. اما وقتی برگشت که خیلی دیر شده بود... خیلی دیر... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 33 به پیشروی ادامه دادیم. صلاح نبود متوقف بشیم و منتظر بایستیم تا ببینیم چی بر سرمون می
34 ما به حرکتمون ادامه دادیم. دل من هم قرص‌تر شده بود. با اینکه هیچ خبر خوش و گل و بلبلی دریافت نکرده بودیم اما دلم یه جورایی خوش بود و احساس میکردم باید بمونم و یه اتفاق خوب هم میفته و اوضاع عوض میشه. از طرفی دیگه هم به خاطر خلوت شدن دور و بر فرمانده، من و امثال من که نیروهای درجه سه و چهار بودیم، به دفتر فرماندهی نزدیک‌تر شده بودیم و اخبار را دست اول دریافت میکردیم. مثلا خبری که بعد از قضیه طرماح رخ داد و کمی شوکه شدم این بود که دو سه نفر از سیاه سوخته‌های عشایر به ما نزدیک شدند. شکل آدم رزم و جنگ نبودند. اولش نمی‌دونستم اینجا و جلوی ما چی میخوان؟! تا اینکه اومدن جلو و یه سلام معمولی و بدون آداب و رسوم کردند. فرمانده شخصا اومد جلو و باهاشون گرم صحبت شد: فرمانده: از کجا اومدین؟! کجا میرین؟! عشایرها: اهل بیابونیم. به بیابون هم میریم. اهل، به کسی میگن که جاش ثابت باشه نه ما در به درها! فرمانده آهی کشید و گفت: ما هم جای ثابت و مکان و خانه و منزل درست و حسابی داشتیم اما ما هم در به در شدیم. در به در این بیابون و کوه و دشت... عشایرها: مگه شما کی هستین؟ چرا در به در شدین؟ فرمانده: چیزی از اوضاع به هم ریخته عالم نشنیدید؟ احتمالا روحانی و یا عالم محل زندگی‌تون جدیدا از کسی بد و بیراه نمیگفت؟! عشایرها: نه! ما خیلی عالم دیده نیستیم. دو سه تا روحانی هم که داریم، از بس آدمای خوبی هستند، اصلا اهل سیاست و دنیا و اخبار دنیا نیستند! فرمانده: چطور آدمهای خوبی هستند با اینکه شما را از اوضاع و احوال دنیا و تحلیل درست شرایطی که بر شما حاکم است آگاه نمیکنند و شما حتی نمیدونید خیر و شر و فتنه و ثواب را چطور میشه تشخیص داد؟! عشایر: اما ما قبولشون داریم. چون از شخص خاصی حمایت نمیکنند و نماز و روزه و خمس و ... را برامون میگن. ما همین قدر بسمون هست و چیز اضافه تری هم نمیخوایم! فرمانده: خب احکام با وجود اینکه خیلی مهم هست اما خودتون هم میتونید به تدریج یاد بگیرید ولی ... بذارید اینجوری بپرسم... شما وقتی به شبهات برخورد میکنید، علمای شما پاسخگو هستند و یا فقط شما را نصیحت میکنند؟ عشایر به هم نگاه کردند و گفتند: اکثرا نصیحتمون میکنند! از شبهات سخنی به میون نمیارند! فرمانده: برای اینکه حاکم و مسئول و نماینده بد و شیادی بر شما تسلط پیدا نکنه، چیکار میکنند؟ آیا راه را بدون رودربایستی و محافظه کاری به شما نشون میدن؟ عشایر: نه... اصلا... حتی خودشون هم معلوم نیست به کی رای میدن! حرفیاز کسی نمیزنند تا به جایگاه اجتماعی خودشون لطمه ای نخوره و پیش چشم گروه های مختلف، بد نشوند! فرمانده خیلی ناراحت شد... آثار خشم در صورتش موج میزد... بعد از کمی سکوت فرمود: «خدا لعنت کنه اون عالم یا روحانی که شما را بی خبر میذاره فقط به این دلیل که بد نشه و جلوی بقیه کم نیاره! خدا لعنت کنه اون عالم و باسوادی که باید شبهات مردم را جواب بده اما به خودش زحمت مطالعه و بیان حقایق و دردها نمیده و شما و امثال شما را رها کرده! چطور میخوان فردای قیامت جواب جدّ و مادر ما را بدهند؟!!!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 34 ما به حرکتمون ادامه دادیم. دل من هم قرص‌تر شده بود. با اینکه هیچ خبر خوش و گل و بلبل
35 مثل سایه دنبالمون بودند. هر جا و هر مسیری که می‌رفتیم، باهامون میومدند و حتی فرماندشون گاهی با فرمانده ما بحث می‌کرد و حتی خیلی محترمانه و بدون تنش، خط و نشان هم می‌کشید! «خبر»ی رسید که دلالت بر تنگ‌تر شدن شرایط ورود به شهرهای استراتژیک در عمق خاک عراق داشت. مثلا خبر رسید که دروازه‌ها و شاهراه‌های ورودی کوفه را بسته‌اند و حتی تجار و بازرگانان هم به این راحتی نمی‌توانند به آن شهر وارد بشن چه برسه به کاروانی شبیه کاروان ما! و حتی «خبر تکمیلی» دیگری رسید و اون اینکه حتی به مردم عادی اجازه خروج از شهر هم نمی‌دهند و اگر مردم عادی برای خروج از شهر اصرار کنند، به حکم قضایی دستگیر میشن و واسشون پرونده‌های ناجور می‌نویسند! اما «خبر مکمل» آب پاکی را بر محاسبات عادی ریخت و شرایط بدتری را ترسیم کرد! اون خبر مکمل این بود که حکومت نظامی و خفقان شدیدی بر کوفه و حومه و توابع آن پدید اومده و حتی کسی نمیتونه به بعضی محله‌ها رفت و آمد کنه! اون محله‌ها دقیقا محله‌های هم پیمانان ما بود که کارهای ثبت نام و اعزام به گردان ما در طول عملیات در اون محله‌ها انجام می‌شد! اون محله‌ها را «پاکسازی انسانی» کرده بودند. ینی چی؟ ینی هر کس حتی قیافه و ظاهرش به ما می‌خورد را تحت تعقیب قرار می‌دادند چه برسه به اینکه بخواد اسم ما را بیاره و یا واسه ما آدم جمع کنه! حتی ... این دیگه واقعا تاسف بار بود که شنیدیم اینقدر بخش زندانیان سیاسی اداره زندان‌بان‌های کوفه از هم پیمانان ما پر شده که قاتلین و مجرمان دیگر را رها کردند تا جا برای دوستان ما باشه و طیف زیادی از رفقای ما را بدون هیچ سند و مدرکی به راحتی زندان بکنند! این ها ینی چی؟ معنیش ساده و در عین حال خیلی تاسف بار هست! اونم اینه که دیگه روی کسی نباید حساب کنیم و هر چی هست، همینه که داریم میبینیم! که تازه همینم دارن دونه دونه در میرن و ما را تنها میذارن! این تکلیف منابع انسانی ما بود! به همین صورتی که خیلی خلاصه عرض کردم. دیگه شاید نشه بهتر از این و خلاصه وار بگم که چه خبر بود و چه شد؟! اما فرمانده خیلی نگران به نظر نمیرسید! یه کم حرصم از آرامش و وقارش درمیومد اما ... فقط میگفت: «دنیاست دیگه! اینام مردم دنیان! گرفتارن بنده خداها! اما خدا کنه پشیمون نشن. خدا کنه گرفتاری و کاری مهم تر از ما داشته باشن وگرنه خیلی پشیمون میشن. چون کسی که در بحران ها از کسانی که دارن مقاومت میکنند حمایت نکنه و خودش را به خواب بزنه، زیر لگد دشمنش از خواب بیدار میشه! لگد دشمن مثل حرف و نصیحت و پیغام و پسغام ما نیست!» الان میفهمم اون موقع فرمانده چی میگفت و کجاها را میدید که بقیه نمیدیدند! الان که سال ها داره از اون ماجرا میگذره، همش یاد این شعر میفتم که: «هر که گریزد ز خراجات شاه.... بارکش غول بیابان شود!» اگر دوباره زمان برگرده، فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته و یا مثلا مردم بفهمند چه کلاهی سرشون رفته؟! چون این خا خصلت های عادی و معمولی مردم و انسان هاست. رقبای ما بلد بودند و تونسته بودند که مردم را بی تفاوت بار بیارند. اینقدر بی تفاوت که کسی تا مدت ها بعد از عملیات، هیچ «تحلیل»ی درباره فداکاری ها و رشادت های بچه ها و شخص فرمانده نکنند چه برسه به «تجلیل»! حتی بلافاصله تا بفهمند که کار تموم شده، روز از نو و روزی از نو! و خیلی عادی برن سراغ بازار و کسبشون و به زندگی سگی معمولیشون ادامه بدن! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 35 مثل سایه دنبالمون بودند. هر جا و هر مسیری که می‌رفتیم، باهامون میومدند و حتی فرماندش
36 به مسیرمون ادامه دادیم. با همه خبرهای بدی که شنیدیم و با همه تحلیل ها و اطلاعاتی که در دست داشتیم. اما بازم رفتیم جلو. اونا هم دیگه کار از سایه و شبح رد شده بود! چسبیده بودن به ما و حتی بعضی وقتها در نماز جماعت ما هم شرکت میکردند! دارم دیوونه میشم وقتی یادم میاد که حتی میومدند پشت سر فرمانده ما نماز جماعت میخوندند و قبولش داشتند! اما تا قصه سیاست و تصمیمات کلان و رای و حکومت و دولت پیش میومد، گارد میگرفتند و دیگه خبری از صبر و جماعت و تقبل الله نبود! آخه اسم این دسته از موجودات را چی میشه گذاشت؟! به قول بچه ها نمیدونستیم فازشون دقیقا چیه و با خودشون چند چند هستند؟! این روحیات، منحصر به مردم عادی و کوچه و بازاری نیست. بلکه حتی اونایی که خودشون را آدم حسابی هم میدونند مستثنی نیستند و موج که بیاد، همه را میگیره. یکیش همین بنده خدایی که از طایفه «جُعف» بود و خیلی هم خودش را تحویل میگرفت. بذارین کاملتر بگم: یکی بود که چند بار مسیر کاروانش را عوض کرده بود که مثلا به ما نخوره و با فرمانده چشم تو چشم نشن. ما که نمیدونیم اما میگفتن رودربایستی داشت با فرمانده و نمیخواست اصلا نشستی پیش بیاد و مجبور بشه جواب رد بده! تا اینکه بالاخره یه جایی به هم رسیدیم. یادم نیست کجا؟ شاید منطقه «القطقطانيه» بود شاید هم یه جایی دیگه. اما بالاخره دم پر هم شدیم. فرمانده گفت باید برم پیشش تا بعدا نگه «کاش میگفتین! ما که مخلص و چاکریم و اگه خبر شده بودیم فلان میکردم و بهمان میشد!» خلاصه! فرمانده رفت پیشش. من اونجا نبودم اما بچه ها واسم گفتن: وقتی فرمانده و اون همدیگه را دیدند و با هم سلام و احوالپرسی و... کردند، بعد از چند دقیقه حرفای معمولی، اون شروع کرد: «گذشته قشنگی نداشتم. خیلی از عمرم را چپی بودم و چپی زندگی کردم. بعد از اینکه با شما و دوستانتون چندین دیدار داشتم و شماها را شناختم، کلا عوض شدم. اینو مدیون شما هستم. شما خیلی به من و امثال من که از گذشتمون پشیمون بودیم لطف کردید و بالاخره روشن شدیم که چه خبره؟!» فرمانده گفت: میدونی الان چرا اینجام؟!» اون سرش را انداخت پایین و گفت: «آره! خوب میدونم. راستشو بخواید به خاطر همین تلاش کردم نه در عربستان با شما روبرو بشم و نه در راه بازگشت!» فرمانده با تعجب پرسید: «چرا؟ میشه دلیلش را بدونم؟!» اون گفت: «دلیلش واضحه! البته برام خودم واضحه. خیلی شرایط زندگیم عوض شده. خودمم پا تو سن گذاشتم و خیلی وقت هم نیست که بازنشسته شدم. میخوام الباقی عمرم را به دعاگویی شما مشغول باشم. دیگه من کجا و جنگ و جبهه و سیاست و این حرفا؟!» فرمانده گفت: «دعا خوبه اما جای خودش! من الان تو را میخوام. تو! عبیدالله بن حر جعفی را میخوام. من خودت را میخوام. نه بعدا دعا و فاتحه و خرمای مجلس ترحیم و نماز وحشتت! اذیتت نمیکنم. هستی یا نه؟ فقط یه کلمه! هستی یا نه؟!» عبید الله بن حر جعفی گفت: «رفاقتمون به جای خود! اما... دور من یکی را خط بکش! حالا مگه من کیم؟ با یه نفری مثل من که قرار نیست معادلات تغییر بکنه!» فرمانده گفت: «اما من میخواستم تو توی معادله من باش. تو! اونا را میبینی؟ اونا دونه دونه جمع شدن که الان شدن هزار نفر و پاشدن اومدن منو تعقیب میکنن! من خودت را میخوام نه چیز دیگه ای! باشه. اصرار نمیکنم. دیگه راحت به راهت ادامه بده. دیگه لازم نیست مدام مسیرت را عوض کنی تا توی گردن گیری با من نیفتی. برو به سلامت... برو...» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 36 به مسیرمون ادامه دادیم. با همه خبرهای بدی که شنیدیم و با همه تحلیل ها و اطلاعاتی که
37 غیر از این افراد، با افراد مختلف دیگری صحبت کردیم و دعوتشون کردیم اما هر کدومشون یه بهانه‌ای آوردند. بهانه هاشون خیلی رک و بی‌پرده به زبون میاوردند. مثلا «عمرو بن مشرقی» در بنی مقاتل میگفت: «من بدهکارم و نمیتونم زیر دین مردم باشم. حالا جنگ و جبهه و جهاد هم محترم اما نمیتونم امانت‌های مردم را بی‌خیال بشم و پاشم بیام!» و یا مثلا داداشش گفت: «بیشتر از دندون‌های توی دهنم، چک و سفته دست مردم دارم! اگه پاشم بیام و مثلا شهید بشم، تکلیف زن و بچه‌ام چه میشه؟! بچه‌هام نمیتونن از زیر بار چک و سفته‌های مردم قد راست کنند! چه برسه به اینکه بخوان یادم بکنند و واسم فاتحه بخونند!» یکی دیگه از همه باحال‌تر بود! از هر دری دم زد؛ فرمانده جوابش داد و راه توجیهش را بست! تا اینکه مجبور شد اینجوری بگه: «آقا اصلا حیف شما نیست که ما در رکابتون باشیم؟! ما کجا و شما کجا؟ من اصلا لیاقت ندارم. خیلی گنهکارم. جای من توی جمع شماها نیست!» این بابا خیلی مثلا میخواست رندبازی در بیاره اما داشت با اینجور حرف زدنش، به شعور فرمانده توهین میکرد. این دلایل الکی و غیرعقلانی چیزی نبود که بتونه تکلیف را از گردن کسی برداره و خیالش را راحت کنه که هر جایی دوست داشت بره و هیچی به هیچی! فقط توهین بزرگی به فرمانده محسوب میشد. حالا خواسته یا ناخواسته. بالاخره ما روز چهارشنبه که مصادف با اول ماه محرم بود وارد منطقه «قصر بنی مقاتل» شدیم. شب قبلش تو راه بودیم و به کوب پیش رفتیم. فرمانده برای نماز صبح پیاده شد و تا نماز را همه با هم خوندیم، فورا دوباره سوار شدیم و آماده حرکت شدیم. فرمانده اونا داشت ما را به سمت کوفه میبرد اما فرمانده زیر بار نرفت و این حرکت را حمل بر دستگیری محترمانه کرد! کمی راه را کج کردیم و رفتیم به طرف مشرق. بچه های شناسایی، گرای منطقه ای به نام «نینوا» را دادند که ما حدودا چاشت بود که وارد اون منطقه شدیم. خیلی منطقه سوت و کوری بود و چندان خبری در اون منطقه به نظر نمیرسید. همون موقع ها یه نفر از دور سر و کله اش پیدا شد. توجه همه را به خودش جمع کرد. با آرم دولتی و نیمه نظامی. شما تصور کنین حدود دو سه هزار تا چشم داشت به اون نگاه میکرد تا بدونن چی میگه و چی میخواد؟! مستقیم رفت به طرف فرمانده اونا. کاغذی که حکم به نظر میرسید بهش داد و اون فرمانده هم شروع کرد به خوندن حکم. چون به ما نزدیک بود، یادمه که همین طور که داشت میخوند، چشماش هم داشت گرد گردتر میشد! همه منتظر بودند تا عکس العمل فرمانده اونا را پس از خوندن اون نامه کذایی ببینند. اون هم نامه را برداشت و آرود برای فرمانده عزیز ما. کاغذ را بهشون نشون داد. بعدا فهمیدم که در اون حکم نوشته بود: از: اتاق جنگ فرمانداری کوفه به: جناب سردار حر بن یزید ریاحی موضوع: تعقیب و تشدید سلام علیکم به موجب این حکم، مورد انتظار است که کار را بر حسین بن علی تنگ بگیرید و حتی اجازه نزدیک شدن به هیچ شهر و روستایی ندهید. او را در بیابانی بدون مانع طبیعی و بی سنگر و بی آب محصور و محدود کنید. ضمنا شخصی که این نامه را با خود آورده است، ناظر مستقیم ما از طرف اتاق فرماندهی جنگ کوفه است و موظف است که مسائل را لحظه به لحظه به ما گزارش بدهد. امضاء اول محرم.... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 37 غیر از این افراد، با افراد مختلف دیگری صحبت کردیم و دعوتشون کردیم اما هر کدومشون یه
38 خب طبیعی بود که اجازه نزدیک شدن به شهرها و روستاها و کلا اجتماعات مردم را به ما ندهند. چون ممکن بود که آتش زیر خاکستر در مناطق استراتژیک، به نفع حکومت روشن نشود و بلکه دودش به چشم فرمانداری و اتاق جنگ کوفه برود. حر به فرمانده گفت: از دست من دیگه کاری برنمیاد. چون یه جاسوس برای من گذاشتند که حتی اگه آب بخورم بهشون اطلاع میده. پس لطفا خودتون همکاری کنید تا اتفاق بدی نیفته و شرمنده روی ماهتون نشم. کمی جلوتر رفتیم. شاید نیم ساعت تا چهل دقیقه. دیگه قرار شد به هر قیمتی هست صبر کنیم و دیگه جلوتر نریم تا با لشکر حر درگیر نشیم. چون اونا هم خیلی داشتند فشار میاوردند و میگفتند صبر کنین و دیگه تکون نخورید. ما هم ایستادیم. اسم اون سرزمین «کربلا» بود. جو سنگینی بر اون سرزمین حاکم بود. نه اینکه این حرفو دارم الان میزنم. نه! همون موقع هم گفتم که اینجا یه جوریه! احساس ترس و نگرانی و دلگیریم دوباره زنده شد. کل مدتی که اونجا بودم تپش قلب داشتم. ینی صدای قلبمو میشنیدم. هنوز ظهر نشده بود که بهمون خبر رسید که دو سه تا تیپ سنگین از کوفه راه افتاده و دارن به سمن ما با سرعت حرکت میکنند. این خبر خیلی سنگین بود و دیگه فهمیدم که عملیات نزدیکه. ولی خبر بعدی خیلی خیلی سنگین تر بود. کوفه یازده تا بازار بزرگ داشت. از همش بزرگتر، دو سه تا بازار صنعتی بود که در کل عراق مشهوره. شنیدیم که اون دو سه تا ابربازار صنعتی، شبانه روز دارن کار میکنند و فقط یک محصول دارند... اونم محصولات نظامی... ینی شمشیر و خنجر و انواع تیرهای شکاری و جنگی... خب از عطف این دو تا خبر و خبرهای دیگه میشد به راحتی فهمید که اونا از خیلی وقت پیش داشتند برنامه ریزی میکردند که با ما مواجه بشن و خط مقاومت را خورد کنند. دقیقا از زمانی که فرمانداری عوض شده بود و فرمانداری هم به اتاق جنگ، تغییر کاربری داده بود. ذهنم خیلی به هم ریخته. چون چیزایی داره یادم میاد که از تحلیلشون عاجزم. مثلا فرمانده از حر اجازه خواست تا برای لشکر اونا چند دقیقه ای سخنرانی کنه. حر هم گفت که منعی برای این موضوع تا حالا دریافت نکردم. پس اشکال نداره و میتونید صحبت کنید. فرمانده... نه... اجازه بدید از حالا دیگه اسم قشنگش را بگم... اربابمون امام حسین شروع به سخنرانی کردند و همه بچه های ما هم قاطی لشکر اونا نشسته بودند... امام فرمود: «امروز میخوام حجاج به مسروق اذان بگه! حجاج بسم الله...» بعد از اذان، اینطور سخنانشون را القا کردند: شما منو میشناسید. برای ماجراجویی و جنگ و دعوا نیومدم. اگه خودتون دعوتم نکرده بودین و خط مقاومت در خطر نبود، شما منو اینجا نمیدیدید. من از حرفم کوتاه نمیام چرا که اشتباه نیست و دروغ نمیگم. من حاضر نیستم به نفع یزید خودم را کنار بکشم. یزید و پدرش حکومت را موروثی کردند با اینکه این مسئله، خلاف چیزی بود که با امامم و برادرم مجتبی حسن قرار گذاشته بودند. حالا هم به زور رای میخواهند. من اهل این کار نیستم. والسلام. شاید کسی باورش نشه. اما... امام حسین به حر گفت: من میرم تا شما نمازتون بخونید! حر جوابی داد و کوفی ها کاری کردند که هر کسی قادر به تحلیلش نیست! حر گفت: من و این جماعت میخواهیم نمازمان را پشت سر شما بخونیم. لطفا اجازه بدید به شما اقتدا کنیم!! همه وایسادن و پشت سر امام حسین نماز خوندند!! همونا که بعدا کارهایی کردند که گرگ های درنده هم شرمنده شدند چه برسه به اسلام و انسانیت! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 38 خب طبیعی بود که اجازه نزدیک شدن به شهرها و روستاها و کلا اجتماعات مردم را به ما ندهن
39 یکی از نان به نرخ روز خورترین آدم هایی که میشناسم، یه بابایی هست که حتی سر جنازه باباش هم معامله کرد! چرا؟ چون وقتی معاویه زد بابای همین آدمی که میگم را کشت و از عرصه همه جوره روزگار حذفش کرد، بهش گفت اگر میخوای جای بابات را بگیری، باید مصاحبه مطبوعاتی کنی و اعلام کنی که بابات به مرگ طبیعی مرده و حکومت در مرگ بابات نقش نداشته! اونم حتی بدون لحظه ای تردید، این کار را کرد و یادمه که هنوز باباش را دفن نکرده بودن که رفت پشت تریبون و اعلام رسمی کرد و حتی از نماینده معاویه هم که در مجلس تشییع و ترحیم شرکت کرده بود تشکر جانانه ای کرد!! هر چی بگم بد جونوری هست کم گفتم! اینقدر که وقتی عبیدالله (پسر زن بدکاره ای که اینقدر رزومه و پرونده اش پاکه که سه نفر به صورت هم زمان ادعا کرده بودند باباش هستند) سرپرستی فرمانداری کوفه را پذیرفت و تصمیم گرفت جوری عمل کنه که بعدا خودش تنها متهم پرونده نباشه و بقیه را هم جوری در عملیات ضدّ امام حسین و بچه های مقاومت شریک کنه که ردّ پای همه بیشتر از خودش مشخص باشه، اول فرستاد دنبال همین پدرسوخته ای گفتم و اون نون به نرخ روز خور را از سوراخش کشید بیرون. چرا؟ چون میدونست وقتی بتونه اون بابا را از سوراخش بکشه بیرون، بقیه هم پالانش را هم میتونه از هر قبرستون دره ای دور هم جمع کنه و معرکه ای به راه بندازه که بعدا همه مقصر باشند! نه خودش تنها! عبیدالله که دقیقا روحیات اون را نمیدونست، فرستاد دنبالش و گفت: به «عمر سعد» بگید خودش با پاهای خودش بیاد اینجا! عمر سعد از خدا خواسته هم بدون فوت وقت پاشد رفت فرمانداری و دست بوسی عبیدالله و ... بعد از جلسات متعددی که گرفتند و ساخت و پاختشون را کردند، عمر سعد یک روز بعد از ما، ینی در روز سوم ماه محرم با چهار هزار نفر زرهی و پیاده، وارد کربلا شد. چهار هزار نفر! ینی حدودا دو برابر آخرین آماری که دریافت کرده بودیم. خب شما یه حساب سر انگشتی بکنید... حداقل هزار نفر با حرّ ... چهار هزار نفر هم با عمر سعد... ینی همون جوریش خیلی شیرین هم که بگیریم، ما حدودا سیصد و خورده ای نفر بودیم و پنج هزار نفر! که میشه به عبارتی، پنج تا تیپ مجهز کامل بی نقص با انواع ادوات!! خب امیدوارم منطقی باشید و انتظار سلحشوری و شجاعت خارق العاده از من و امثال من نداشته باشید! چون من همونی هستم که دو سه بار تا مرز فرار پیش رفتم اما هر بار یا نشد یا روم نشد و خجالت کشیدم! تعارف که نداریم. منم که تنها نبودم. خیلی های دیگه هم حال منو داشتند و یا مثل خود من جانماز آب میکشیدند و یا هنوز یه ذره امید داشتند! حالا کاش فقط اینها بود. نیروهای پشتیبانی هم داشتند! اونم هزار نفر! که حد فاصل کوفه و کربلا کمین کرده بودند و منتظر بودند که اگر مثلا ما تونستیم از اینها عبور کنیم، به کمین اونا بخوریم و... بگذریم. طایفه زن عمر سعد (که برخلاف اون زن و شوهر، چندان احمق نبودند) که به نام قوم «بنی زهره» معروف بودند اومدند پیشش و گفتند: تو را به خدا از اين كار کوتاه بیا و با حسین گلاویز نشو! عاقل باش و داوطلب جنگ با حسين نشو! اين باعث دشمني ميان ما و بني‌هاشم میشه. عمر سعد هم یه سر رفت پیش عبيدالله و استعفا داد. ولي عبيدالله که معلوم بود چرا دست گذاشته روی عمر سعد، استعفاي اونو قبول نکرد. ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 39 یکی از نان به نرخ روز خورترین آدم هایی که میشناسم، یه بابایی هست که حتی سر جنازه باب
40 عمر بالاخره رفت کربلا. اون دو تا پسر داشت: یکی به نام «حفص» كه پدر را تشويق و ‏ترغيب به رفتن مي‌كرد تا با اباعبدالله الحسین مقاتله كنه... ولي فرزند ديگرش او را به شدت از اقدام ‏به چنين كاري بر حذر مي‌داشت. عمر نظر حفص را پذیرفت و به جای فرار به یه جای دور، با هم رفتند کربلا. اونا از اون طرف داشتند ساخت و پاخت میکردند! از این طرف هم ما به تماشاگه راز اومده بودیم و فقط میشنیدیم و میدیدم. ینی چی؟ ینی دقیقا ما را محاصره و دوره میکردند و ما هم چندان کاری از دستمون بر نمیومد. خب باید چیکار میکردیم مثلا؟! اونها که رفتاراشون هنوز بوی جنگ و وحشیگری نمیداد. پس ما فقط باید صبر میکردیم. روز سوم محرم، یکی از مهم ترین اقدامات امام حسین این بود که چند نفر از اهالی کوفه از لشکر خودمون را دور هم جمع کرد. واسمون سوال بود که الان دیگه باید منتظر چه عکس العمل خاصی از طرف فرمانده باشیم! کفم برید وقتی فهمیدم چیکارشون داشته! فهمیدم که اونها را دور هم جمع کرده بوده تا قیمت زمین و ملک اون اطراف حساب کنند. اباعبدالله الحسین قیمت مرسوم منطقه ای که عملیات شد را پرداختند و آنجا را خریدند. خب این خبر مثل توپ صدا کرد! چرا که این کار امام حسین چند تا معنا و مفهوم جالب داشت که بر علیه تمام تبلیغات منفی بود که انجام شده بود. این زمین خریدن ها ینی: 1. ما خیلی بیشتر از شماها حواسمون به حفط منافع ملیتون هست. 2. حتی قرار نیست اگر با ما هم پیمان نبودید به شما تعرضی صورت بگیره ولو به اندازه چند متر زمین! 3. به هر قیمتی قرار نیست وارد شهرتون بشیم و کار خودمون را بکنیم. و کلی پیام و مفهوم دیگه. بعدها دونستم که چقدر این حرکت امام حسین، سبب شفاف سازی جنبش شد و چقدر چشم ها را بیدار کرد و چه دل ها را متوجه حقیقت کرد. سان بن فائد مي‌گه: «من نزد عبيدالله بودم كه نامه عمر بن سعد را آوردند و در آن نامه ‏چنين آمده بود چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدي نزد او ‏فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم. حسین در جواب گفت: «اهالي اين شهر براي من نامه ‏نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده‌اند.» عبيدالله وقتی نامه ‏عمر سعد را خواند، گفت: «اكنون كه در چنگ ما گرفتار شده اميد نجات دارد! ولي حالا ‏وقت فرار نيست.‏» با اینکه ما نزدیک امام حسین بودیم و میدیدم که ایشون قصد فرار نداشتند. عبیدالله با این شایعه سازی، میخواست به همه بگه که حسین به اشتباهش پی برده اما دیگه پشیمونی فایده نداره! این فقط نوعی جنگ روانی بود که عبیدالله در میان ده ها جنگ روانی که در کوفه راه انداخته بود، به خورد ملت داد! عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، در فکر اعزام یک تیپ دیگه بود!! ما میدونستیم و بچه ها خبر آورده بودن که مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين را ناخوش ‏میدونستند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مي‌كردند بازمي‌گشت. عبيدالله بن زياد ‏شخصي بسیار مرموز به نام «سويد بن عبدالرحمان» مامور کرد تا در اين مساله (فرار از جنگ) تحقيق كند ‏و متخلفان و فراری ها را شناسایی کند. او يك نفر شامي را كه براي انجام امر مهمي از لشگرگاه به ‏كوفه آمده بود، دستگیر کرد و نزد عبيدالله برد. او دستور داد سر آن مرد شامي را از تنش جدا ‏کنند تا كسي جرات سرپيچي از دستورات او را نکند! با اینکه ما میدونستیم كه آن مرد شامي بدبخت، براي ‏طلب ميراث به كوفه آمده بود و اصلا داستانش سیاسی نبود! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست @DEFA_BAGHIST
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 40 عمر بالاخره رفت کربلا. اون دو تا پسر داشت: یکی به نام «حفص» كه پدر را تشويق و ‏ترغيب
41 با قتل اون بنده خدای از همه جا بی خبر، روند معادلات در کوفه به نفع اونها رقم خورد و کسی فکرش نمیکرد که با قاطی کردن یک ماجرای شخصی به گود سیاست، میشه چنین موجی راه انداخت که مردم دست و پاشون را گم کنند و فکر کنند داره قیامت میشه و باید ترسید!! حالا کاش فقط این بود! بازم عبیدالله دست از سر کچل مردم کوفه برنداشت. چطور؟ حالا میگم. اینو بعدها فهمیدم که عبيدالله شخصا از كوفه به طرف نخيله حركت كرد و یکی را پیش «حصين بن تميم» كه به قادسيه رفته بود، فرستاد. حصین هم که تا حالا شخصیت نجسش واسم مبهمه، به همراه چهارهزار نفر كه باهاش بودند به نخيله آمد. بعدش «كثر بن شهاب حارثي» «محمدبن اشعث» «قعقاع بن سويد» و «اسماء بن خارجه» را طلبید و گفت: «در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به اطاعت و فرمانبرداي از يزيد و من فرمان دهيد و آنان را از نافرماني و برپا كردن فتنه بترسانید و دور کنید. هرکدومشون هم توانایی جنگیدن داره به لشکرگاه بیارید تا ازش استفاده بشه.» آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخليه نزد عبيدالله بازگشتند و «كثير بن شهاب» که به بانک تولید استرس و وحشت مشهور بود، در كوفه ماند و در ميان كوچه‌ها و گذرگاهها مي‌گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مي‌كرد و آنان را از ياري امام حسين (علیه السلام) برحذر مي‌داشت. خب تا همین جا هم واسه مقابله با ما کافی بود. اما بازم دل عبیدالله راضی نشد و گروهي سواره را بين خودش و عمر بن سعد قرارداد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود. من نمیدونستم این مردک، ترسو هست یا خیلی به پادگان شدن کوفه علاقه داشت که این کارها را میکرد. بچه ها خبر آوردند که هنگامي كه او در لشگرگاه نخيله بود شخصي به نام «عمار بن ابي سلمه» تصميم گرفت كه او را ترور كند ولي متاسفانه موفق نشد. عمار بن ابی سلمه از بچه های گل محله مسجد جامع کوفه بود که به زیرکی معروف بود و خیلی با ظرافت کارهاش را انجام میداد. حتی نقشه ترور عبیدالله را هم خیلی معرکه و تمیز کشید هرچند موفق به انجامش نشد. عمار بن ابی سلمه میگفت من با خودم گفتم یا عبیدالله را میکشم یا اگر هم به درک واصل نشد، حداقل میتونم رعب و وحشتی در دل تیپ و لشکرش بندازم. موفق به ترور نشد اما تونست سایه وحشت را بر سر لشکر اونا سوار کنه. بعدش با سرعت برق و باد به طرف كربلا حركت كرد و به ما ملحق شد. تا جایی که یادمه در حمله اول و توسط تیرباران بی وقفه دشمن شهید شد. این پسر هم از شهدای مظلوم عملیات ما بود که اکثر مردم اسمش را نمیدونند و حتی یکبار هم نشنیدند. هر وقت یادش میفتم دلم میگیره و واسش فاتحه میخونم. ملحق شدن اکثر بچه های گل کوفه به ما از ملحق شدن عمار بن ابی سلمه شروع شد. ما از اون روز، شاهد پیوستن دونه دونه نوکرها به خیمه ارباب شدیم. نوکرهایی که اینقدر خودساخته و اثرگذار بودند که خودشون را واسه روز تنهایی و بی کسی و بی مهری آماده کرده بودند. بچه هایی که از کوفه به ما ملحق شدند خیلی دلاور بودند. چون حداقل تونسته بودند از سه چهار تا گیت و محاصره فنی فرار کنند. حالا دیگه چه برسه به فشار افکار عمومی و تبلیغات مسموم دشمن و قتل وحشیانه جناب مسلم بن عقیل و زهر چشم گرفتن از هانی و قتل عام هانی و شاگردان و مریدان هانی بن عروه و.... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 41 با قتل اون بنده خدای از همه جا بی خبر، روند معادلات در کوفه به نفع اونها رقم خورد و
42 روز چهارم محرم را خوب یادم هست. خیلی روز خاصی بود. هنوز آفتاب روز چهارم محرم از منتهي‌اليه افق برنخاسته بود كه «كنانه بن عتيق» به ما ملحق شد. وای چه شخصیت نازنینی داشت. الان که یادش افتادم اشک توی چشمام حلقه زد. از بس عزیز و دوست داشتنی بود. كنانه بن عتيق پيرمردي نورانی بود كه در حمله و تیرباران اول به شهادت رسيد. انصافا از عابدان و قاريان مشهور کوفه بود که خیلی هم شاگرد قرآنی داشت و عمرش را با قرآن و تدریس قرآن گذرونده بود. حتی از بچه های کوفه شنیدم که از بس در دوران جوونیش دشمن داشته، که یکی دو بار با آبروی این قاری عزیز قرآن بازی کردند تا از گود شهرت و عزت خارجش کنند اما موفق نشدند بلکه هر بارش که حقیقت بر مردم روشن شد، به محبوبیتش هم افزوده میشد. در ایامی که ما در کربلا بودیم، خودش را به هر زحمتی که شده به ما رسوند. اینها همش به کنار. اما من تا ندیده بودمش و از نزدیک زیارتش نکرده بودم، نمیدونستم که كنانه از جانبازان عملیات صفین هم بوده و اینقدر درگیر و مشغول پست حساسی بوده که حتی يك پاي خود را از دست داد و با همون وضعیت جانبازی به کربلا اومد. گل به معنای واقعی کلمه که میگن به این پیرمرد خوش زبون و خوش صدا میگفتند. مخصوصا وقتی میخندید و لباش از بین محاسن سفیدش مثل غنچه باز میشد. خدا رحمتش کنه. عجب پیرمرد شجاعی بود. آقا تا یادم نرفته اینم بگم که بچه ها خبر آوردند که دقیقا در همین روز چهارم محرم بود که عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه جمع کرد و به منبر رفت و گفت: «اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مي‌خواستيد يافتيد. يزيد را مي‌شناسيد كه چقدر با اخلاق هست و به زيردستانش احسان مي‌كنه و عطاياي او بجاست!! پدرش نيز چنين بود. حالا يزيد دستور داده كه بهره شما را از عطايا بيشتر كنم و پول و بودجه خوب و چرب و چیلیبی نزد من فرستاده كه در ميان شما قسمت کنم و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم! حالا اگر هم کسی عذر داشت و نیومد اشکال نداره. فقط اين سخن را به گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد تا بتونید خوب زندگی کنید. این سهم شماست. سهم شما از مهربانی یزید. اگر نمیتونید با ما بیایید پس فقط در شهر بمانید و زندگی کنید. این همه پول و پله که قرار است به هر خانوار اختصاص یابد، فقط برای خوش و خرم زندگی کردن است. همین. برید خوش باشید و هر جور دوست داشتید خرجش کنید. اگر هم کسی کم آورد یه سر به امور مالی ما بزنه. شاید تونستم کاری براش انجام بدم و در ثواب خوش و خرم بودن زن و بچه هاش شریک باشم. برید. برید خوش باشید!» سپس از منبر پایین اومد و براي مردم شام هم هم عطايايي مقرر كرد و از محل بیت المال مسلمین پرداخت کرد. بعدش هم دستور داد تا در تمام شهر اعلام كنند كه مردم براي حركت آماده باشند و خود و همراهانش به سوي نخيله حركت كرد. مردم هم به راحتی تمکین کردند و با اینکه میتونستند در خانه ها بمانند اما گرفتار «مکر پول» شدند و حرصی که عبیدالله به جونشون انداخته بود سبب شد بسیج عمومی برای مقابله با ما تشکیل بشه. عبیدالله خوب میدونست که داره چیکار میکنه. چون هزار نفری که با حر اومده بودند برای مقابله با ما کافی بود و حتی زیاد هم میومد. نقشه عبیدالله یه چیز دیگه بود. نقشه اش این بود که نمیخواست همه چیز بیفته گردن خودش و لشکر هزار نفری! عبیدالله میخواست همه مردم، پیر و جوون را درگیر کنه که بعدا کسی طلبکار نشه و حتی به اندازه یه حساب پس انداز ساده و یا حضور فیزیکی و سیاهی لشکر هم که شده در این دعوا سهیم باشه. اتفاقا موفق هم شد. چون علاوه بر مردم، چهار نفر از بزرگان و معتمدان کوفه و حومه را هم با خودش همراه کرد. فرستاد دنبال این چهار نفر: «حصين بن نمير» «حجاربن ابجر» «شبث بن ربعي» و از همشون با سابقه تر و معروف تر که سابقه جانبازی بالایی هم داشت شخصیتی بود به نام «شمر بن ذي‌الجوشن»! یه کم طول کشید که شمر راضی بشه. اما وقتی راضی شد، جوری راضی شد که سه نفر قبلی را هم خودش راضی کرد و به اتفاق سه نفر قبلی تونستد جمع قابل توجهی از سرداران را دور خودشون جمع کنند. همشون رفتند کربلا و به خدمت عمر سعد در اومدند. اگه بخوام یه آمار سرانگشتی بدم، اینجوری میشه که پس از اعزام عمربن سعد به كربلا، شمر بن ذي‌الجوشن اولين فردي بود كه با چهار هزار نفر از افراد قدیمی و آموزش دیده براي جنگ با ما اعلام آمادگي كرد. بعدش «يزيد بن ركاب كلبي» با دو هزار نفر، «حصين بن نصير» با چهارهزار نفر، «مضاير بن وهينه» با سه هزار نفر و «نصر بن حرثه» با دو هزار نفر كه جمعا با گزینش های پراکنده و قبایل خود شیرین هم که حساب کنید، حدود بيست‌هزار نفر مي‌شدند. ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 42 روز چهارم محرم را خوب یادم هست. خیلی روز خاصی بود. هنوز آفتاب روز چهارم محرم از منته
43 اتوبان کوفه – کربلا بسیار شلوغ بود. اینقدر شلوغ که ما مطمئن شدیم که دیگه دستمون به کوفه نمیرسه و باید به فکر مقاومت باشیم. حالا مثلا اگر دستمون هم به کوفه میرسید میتونستیم چیکار کنیم؟ تقریبا هیچی! چرا؟ چون اثر تبلیغات دشمن بر علیه ما تا مغز استخون مردم، اعم از نخبگان و توده مردم فرو رفته بود و معلوم نبود حالا حالاها بشه بیدارشون کرد. چه برسه به این که همراهمون بشن و انقلابی عمل کنند و بتونیم یه حرکت معجزه آسا بزنیم. اما اربابمون فازش محیرالعقول کردن مردم بود. اصلا نمیتونستیم فکرش را بخونیم. فقط میتونستیم اهل کوتاه اومدن نیست چون به تصمیمی که گرفته ایمان داره. اما حرکات بعدیش را واقعا نمیشد حدس زد. مثلا خود من که تا این حد به ارباب نزدیک بودم، نمیدونستم که ایشون برای قبل از عملیات، برنامه خاص دیگری به جز مقاومت و تبلیغ و تک و پاتک تبلیغاتی نداره! اما ارباب، همه برنامه خودش را موکول به بعد از مرگ و شهادت خودش و بچه ها کرده بود. الان داره سرم سوت میکشه که اینقدر دشمن و خودی های بی بصیرت بد عمل کردند و فقط به مرگ و تنها رها کردن و دیگه برنگشتن فرمانده فکر میکردند، که چشم و عقلشون کور و کر شده بود و نمیتونستند صدای برنامه ریزی فرمانده برای پس از عملیات و شهادت خودش و بچه ها بشنوند و حدس بزنند! فرمانده از این غفلت دشمن خیلی قشنگ استفاده کرد. چطور؟ اول فکر همه را به خودش و بقیه بچه ها مشغول کرد. سپس جوری مهره ها را از کسانی چید که هیچ کس فکرش هم نمیکرد! فرمانده، مهره های عملیاتی-تبلیغاتی بعد از عملیات کربلا را فقط از دو گروه تشکیل داد: زنان، کودکان! اینجا جاش نیست که بگم و شاید در یه بازه زمانی دیگه بگم که چه کردند اون زن ها و کودکان! فقط همینو از من داشته باشین که: «کسی میتواند پیروزی خود را بعد از هر عملیاتی تضمین کند که بتواند زنان و کودکان را در جنگ شهری و دعواهای بین المللی به نحوه صحیح و حساب شده وارد معرکه کرده و به وقتش، از گود خارج نماید!» دقیقا کاری که اباعبدالله الحسین علیه السلام کرد و همه تا قیامت انگشت به دهان مانده اند. حالا چرا این حرفها را اینجا زدم؟ دلیل داره. مهم ترینش اینه که اگر درست به خاطرم مونده باشه، روز پنج محرم بود که شنیدیم پل معروف کوفه، بازم داره نیرو جذب میکنه تا فقط بتونه رفت و آمد کوفه را از طرف کربلا کنترل کنه. خب تا اینجاش عادی بود اما اون چیزی که غیرعادی به نظر میومد، بخشنامه ای بود که عبیدالله بن زیاد در آن روز برای زن های کوفه داده بود. بخشنامه کرده بود که «هر زنی که خبر سرپیچی شوهرش از حکومت و همکاری با افراد مشکوک را گزارش بدهد، سهم بیشتری از بیت المال خواهد برد. به گونه ای که حتی با آن پول های ماهانه میتواند بدون نیاز مالی به شوهر زندگی کند!» وقتی این خبر پیچید، همه از سیاست عبیدالله در به جان هم انداختن مردم حتی زن و شوهرها و استفاده ابزاری از آنان متعجب شده بودند. این مسئله حتی به خانه خواص مسئله دار کوفه که تلاش داشتند به نحوی در کربلا حاضر نشوند نفوذ کرد! نمونه واضح آن، شخص کثیفی به نام «شبث بن ربعی» بود. در روز پنجم، عبيدالله بن زياد مردي را به دنبال شبث بن ربعي فرستاد تا او را به كربلا بفرستد. شبث بن ربعي در آن روز خود را به بيماري زده بود و قصد داشت كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف كند. ولي عبيدالله بن زياد براي او پيغام فرستاد كه مبادا از كساني باشي كه خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مومنين رسند گويند از ايمان آورندگانيم و هنگامي كه به نزد ياران خود كه همان شيطانند، روند اظهار دارند ما با شماييم و مومنين را به سخره مي‌گيريم» و به او خاطرنشان کرد که الان وقت اثبات اینه که با ما هستی یا بر علیه ما؟! شبث بن ربعي شب نزد عبيدالله رفت تا عبیدالله رنگ گونه او را نتواند بخوبي تشخيص بدهد. ابن زياد به او مرحبا گفت و در نزد خود نشاند و گفت: « من این حرف ها و فیلم ها را باور نمیکنم... بايد به كربلا بری! پاشو نذار فکر کنم با ما نیستی... پاشو نسناس!» شبث هم قبول كرد و عبيدالله او را به همراه هزار سوار بسوي كربلا فرستاد. اینها را گفتم تا فقط یه چیزی بگم. اونم اینه که عبیدالله علم غیب نداشت که شبث مریض نیست و داره تمارض میکنه. بلکه این خبر را زن شبث به عبیدالله داده بود! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 43 اتوبان کوفه – کربلا بسیار شلوغ بود. اینقدر شلوغ که ما مطمئن شدیم که دیگه دستمون به ک
44 هنوز روز پنجم محرم به غروب نرسیده بود که دیدیم شخصی با سرعت هر چه تمام تر به طرف ما در حال حرکت است. اولش فکر کردیم قصد عملیات انتحاری داره. اما نشونه های عملیات انتحاری نداشت. ما با آمادگی ایستادیم که اگر خطری داشت، باهاش برخورد کنیم. اما خود اون شخص عاقل تر از این حرفها بود و به محدوده ما که رسید فورا از اسب پیاده شد و به طرف ما اومد. سلام کرد و جوابش دادیم. با حالت نفس نفس گفت: «میتونم وقت آقا را بگیرم؟ مطلبی هست که باید خدمتشون عرض کنم!» تا قبل از اینکه ما بخوایم جوابش بدیم، فرمانده از مقر فرماندهی اومد بیرون. با هم سلام و علیک کردند و اون مرد خم شد و دست آقا را بوسید. یه کم خیالمون راحت شد که خودیه. روپوش را از روی صورتش برداشت... مردی با محاسن جو گندمی و میان سال... خبر جدیدی نیاورده بود. خبر بسته شدن کامل پل کوفه را آورده بود. اما جالب اینجا بود که خودش یه تنه به لشکری که پل را قرق کرده بودند حمله کرده بود و تونسته بود از بینشون رد بشه!! حتی جوری به دل آنها رعب و وحشت انداخته بود که کسی حاضر نشده بود تعقیبش کنه! مرد جالبی بود. از دل و جیگرش خوشش اومد. اسمش «عامر بن ابی سلامه» بود که در عملیات کربلا به درجه رفیع شهادت رسید. نکته جالبی که در زندگیش نقل میکردند این بود که هیچی توی زندگیش کم نداشت! از پول و امکانات و سر و وضع زندگیش ماشالله پیدا بوده که بد زندگی نمیکرده. حتی سابقه جبهه و جنگ و عملیات صفین و... هم داشت. از ظهر روز پنج محرم یه تنه با نوچه ها و لشکر «زحر بن قیس» جنگیده بود تا تونسته بود خط «جسر الکوفه» را بشکنه و رد بشه و خودش را به ما برسونه! روز شش محرم شد. خبر میاوردند که عمرسعد بهانه کمبود پشتیبانی کرده! اما عبیدالله به خاطر اینکه بهانه جویی های عمرسعد تموم بشه، بیش از بیست هزار نفر را براش فرستاده! همه اون بیست هزار نفر هم تحت خدمت و در اختیار. ینی به نوعی فرماندهی کل قوای تیپ اون طرف را به عمر سعد داده بودن که دیگه خفه بشه و بهانه جویی نکنه! اباعبدالله چند بار با عمر سعد قرار مذاکره و صحبت گذاشتند. دیگه حر هیچ کاره بود. همه کاره عمر سعد شده بود. دو سه بار، شاید هم بیشتر صحبت کردند. این صحبت ها همچنان ادامه داشت تا اینکه «شمر» از کوفه مستقیما وارد معرکه شد و مانع این مذاکرات شد. شمر، جوری زیر آب عمر سعد را زده بود که اگر عمر سعد یه ذره کوتاه میومد و یا به مذاکراتش با ارباب جان ما ادامه میداد، به حکم دادگاه نظامی صحرایی خودشون ابتدا خلع و سپس اعدامش میکردند !! اینقدر که شمر برای انجام عملیات و تمام کردن کار عجله داشت، خود یزید و عبیدالله نداشتند! همه این اتفاقات در حال شدن بود که خبری باعث شد که بعضی از بچه های خودمون شل بشن. متاسفانه خبر شدیم که «فراس بن جعده» بعد از نماز ظهر رفت پیش فرمانده و گفت: «آقا جان! فکر میکردم یا رای میاورید و یا رای میدید و یا مثل داداش بزرگوارتون از در مصالحه وارد میشید. من همچنان نوکر شما هستم. کوچیک شما هستم. اما فکرش را نمیکردم که به اینجا بکشه. دلم هم نمیومد که بدون خدافظی و با حالت فرار و یواشکی از شما جدا بشم. اجازه میدید زحمت کم کنم؟!» ما دیگه خیلی واسمون تعجبی نداشت که تعدادمون کمتر بشه... اما این بابا مستقیم داشت توی چشم فرمانده نگاه میکرد و خدافظی میکرد!! فرمانده هم خیلی معمولی و عادی گفت: «چرا که نه؟! اشکال نداره! برو! راستی وسیله داری برای رفتن؟» فراس بن جعده هم خیلی عادی گفت: «آره آقا جون! دارم. اجازه مرخصی میفرمایید!» فرمانده گفت: «خواهش میکنم. بفرمایید. فی امان الله.» به همین سادگی. فراس هم رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 44 هنوز روز پنجم محرم به غروب نرسیده بود که دیدیم شخصی با سرعت هر چه تمام تر به طرف ما
45 حرفها و تیپ برخوردی که بین فرمانده و فراس رد و بدل شد، بهانه خوبی به دست خیلی ها داد واسه رفتن. اگه یادم بود به بعضیاشون اشاره میکنم. اما در همین اوضاع و احوال، شخصی به نام «عمرو بن قرظه‌ي انصاري» به ما پیوست. سن و سالش یادم نیست اما محاسنی مشکی و خوش تیپ داشت. میگفتند پدرش از بهترین شیعیان مبارز و رزمنده مقاومت در طول زندگیش و در میان طایفه خزرج بوده. زمانی که کوفه مقر حکومت حضرت امیر قرار گرفته بود، به این شهر اومد و مسئولیتی نظامی داشت. پسرش هم در کوفه به دنیا آمد و علوم و فنون نظامی را پیش پدر آموخت. روز ششم محرم، پسر به جمع ما پیوست. مهارتش در تیراندازی واقعا معرکه بود. من ندیدم اما میگفتن حتی دو هدف را با یک تیر میزد! وقتی اومد، جوری حرف زد که همه از شوک حرفهای فراس اومدیم بیرون و انرژی دوباره گرفتیم. عمرو بن قرظه رو بروی فرمانده ایستاد و گفت: «ارباب جان! شما ارباب زاده هستید و منم نوکر زاده! آمدم که دنباله نوکری پدرم برای پدرت کامل کنم. امروز نه پدر من هست که نوکری کند و نه پدر بزرگوار شما که اربابمان باشد! پس اجازه بدید پسر، نوکر پسر ارباب زاده اش باشد و خدمت نماید.» به خاطر همین روابط عمومی و صلابتی که در گفتار و منطق عمرو بن قرظه بود، از طرف فرمانده برای تنظیم قرار مذاکرات فرمانده با عمر سعد گماشته شد. اینقدر کارش را قشنگ انجام داد، که یکی از مهم ترین و تاریخی ترین مذاکرات فرمانده با عمر سعد را در همان روز ششم محرم کلید زد و تنظیم کرد! شاید شنیده باشید اما دوس دارم منم مطالبی را درباره مذاکرات عمر سعد با فرمانده براتون بگم: فقط یکبار در طول کل این مذاکرات بحث کوتاه آمدن یا نیامدن اباعبدالله مطرح شد. عمر سعد خواست که مسالمت آمیزش کند تا خونی ریخته نشود و بعدا در تاریخ محکوم نشود که خون امام حسین را ریخته است. اما امام قبول نکرد. چون امام نمیتوانست پا روی همه منطق و دینش بگذارد و به حاکم کافر مطلقی که اشعارش در نفی دین و وحی، گوش فلک را کرده و شرابخواری و تارک الصلاتیش نقل هر محفلی بود و حتی ملت، اسم و رسم بوزینه اش را هم میدانستند و با آداب و احترام از بوزینه ای حرف میزدند که از منبر رسول الله بالا و پایین میپرید، بیعت کند. تکرار میکنم. فقط یکبار این بحث ها مطرح شد. آخرین جواب اباعبدالله هم که معروف است و نیازی به نقلش نیست اما من تکرار میکنم. سر این بحث زمانی بسته شد و عمر سعد فهمید که دیگه کاری نمیتونه بکنه و نمیشه در برابر منطق امام حرفی بزنه که برای بار آخر پرسید: «حداقل یه بیعت الکی بکن و هم جون خودت را بردار و برو و هم بذار ما هم به زار و زندگیمون برسیم!» اما امام جواب داد: «نه! به هیچ وجه. حرفش را هم نزن!» عمر سعد گفت: «آخه چرا؟!» امام جواب داد: «چون میدونم که مادرم راضی نیست! جواب مادرم و خون مادرم را تو میدی؟! من پسر همون مادرم!» رسما اسم و رسم و منطق حضرت زهرا مطرح شد و دیگه عمر سعد هم حرفی از بیعت نزد. اصلا همیشه همینطور بوده و هست. هرجا شیعه از منطق حضرت زهرا استفاده کرده و پا را جای پای مادر گذاشته، دهان های مقابل دوخته شده و دیگه کسی نتونسته نفس بکشه. اما... باورتون نمیشه اگر بگم بقیه مذاکرات، ینی حدود سه چهار جلسه دیگه درباره چه موضوعی گذشت! اگر مطلب قبلی را حدودا 10 درصد محتوای کل مذاکرات در نظر بگیرید، حدود 90 درصد بقیه اش درباره این گذشت که امام حسین علیه السلام، اقدام به آب کردن یخ وجدان عمر سعد کرد! ینی موضوع عوض شد و دیگه رای و بیعت مطرح نشد. بلکه «خود عمر سعد» شد موضوع اصلی! الله اکبر! الان که داره یادم میاد، به ریش خیلی از دیپلمات ها میخندم که چقدر تعطیلن و بلد نیستند «موضوع معکوس» را هل بدن به زمین طرف مقابل! ینی چی؟ ینی اگر کسی از من بپرسه موضوع مذاکرات امام حسین با عمر سعد چه بود؟ فقط میتونم یه کلمه بگم: موضوعش آینده و سعادت «عمر سعد» بود نه کوتاه آمدن اباعبدالله! امام حسین در طول کل مذاکرات تلاش کردند که عمر سعد را یا جذب حقیقت و سپاه کوچک حسینی کند و یا لااقل عمر سعد از معرکه برود تا عاقبت خود را تباه و سیاه نکند! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 45 حرفها و تیپ برخوردی که بین فرمانده و فراس رد و بدل شد، بهانه خوبی به دست خیلی ها داد
46 خب وقتی اوضاع ملاقات ها اینطور پیش بره و اینجوری موضوعات توسط اباعبدالله مطرح بشه، دیگه انصافا نمیشه اسمش را «مذاکره» گذاشت. چون مذاکره تعریف خودش را داره و نمیشه به هر ملاقاتی اطلاقش کرد. ملاقات هایی که موضوعش انذار و نصیحت کردن به عمر سعد باشه که دیگه وجهه و چهره دیپلماتی به خودش نمیگیره. شاید این از بزرگترین نکاتی بود که حتی بین بچه های خودمون هم مدام نقل میشد و به این نگاه فرمانده نسبت به پیرامون تعجب میکردیم. همین ها سبب میشد که یکی مثل من بفهمه که بازم فرمانده را هنوز نشناخته و حالا خیلی مونده که بخوایم بدونیم چیکار میکرد و چه مسائلی را مهم تر گفتگو برای جنگ و عدم جنگ و... میدانست! اما از طرف دیگر، ما دست از جذب و گزینش برنداشتیم. مهم ترین شاهدش در روز ششم محرم را اینطوری باید براتون بگم که: در یکی از جلسات مشورتی، حبیب بن مظاهر به فرمانده عرض کرد که: «برای من خبر آوردند که یکی از اقوام طایفه بنی اسد همین نزدیکی زندگی میکنند. بنظرم مردان جنگاور و سالمی هستند و حتی سابقه شهید و جانبازی در خط مقاومت هم دارند. اجازه میدید برم ازشون دعوت کنم که به جمع ما بپیوندند و با ما باشند؟ چون ممکن است که اگر بعدا مطلع بشوند که شما نیاز به کمک داشتید و به آنها نگفتید، ناراحت بشوند که چرا از حمایت شما محروم شده اند!» فرمانده قبول کرد. حبیب شبانه به طرف آنها رفت و جلسه بزرگی ترتیب داد. شاید اکثر آنها به احترام حبیب در جلسه حاضر شده بودند. حبیب این حرفها را زده بود که: «شما از اقوام و خویشان من هستید. هم شما خیرخواه من هستید و هم من خیرخواه شما هستم. الان وقت نشستن و دست روی دست قرار دادن و تنها گذاشتن خط مقاومت نیست. در شرایطی که دنیا به هم میریزه، ما نباید دین و فرمانده الهی را تنها بذاریم. اینم بگم که با قرائنی که وجود داره، حتما جنگ خواهد شد و جنگ سختی هم خواهد بود. اینو گفتم که کسی با لباس پلوخوری نیاد. حالا چه میکنید؟!» همه داشتند به هم نگاه میکردند. از اون جنس نگاه ها که همه منتظرن ببینن اولین کسی که پامیشه کیه؟ تا اینکه شخصی به نام «عبدالله بن بشر» پاشد و گفت: «من هستم! دوس دارم اولین کسی باشم که یاعلی میگم و پای حرفم میایستم!» تا عبدالله این حرف را زد، حدودا نود نفر دیگه هم پاشدند و همون لحظه مسلح شدند و با حبیب راه افتادند. خب دشمن هم بیکار ننشسته بود. جاسوس های دشمن فورا این خبر را منتقل کردند و به گوش عبیدالله رسوندند. قبلا گفته بودم که چقدر دستگاه جاسوسی قوی در بین مردم راه افتاده بود. عبیدالله هم رییس شهربانی کوفه ینی «ازرق» را با چهارصد نفر از گارد ضد شورش را به طرف اون نود نفر فرستاد که فورا در نطفه خفه کنند. شاید 500 متر بیشتر با ما فاصله نداشتند که اون 90 نفر با حدود 400 نفر درگیر شدند و درگیری سختی هم شد. ما هم که محاصره بودیم و نمیتونستیم بریم کمکشون. بالاخره اون 400 نفر موفق شدند و اون 90 نفر هم مجبور شدند پراکنده بشن و خلاصه کسی به ما افزوده نشد. حبیب هم معجزه آسا جون سالم به در برد و به ما پیوست. وقتی اومد پیش فرمانده، سرش انداخته بود پایین و خیلی احساس شرمندگی میکرد که نتونسته کسی را با خودش بیاره. حبیب گفت: «عمر سعد داره هم خودش را بدبخت میکنه و هم جماعت زیادی که باهاش همراه شدند. این بیچاره حتی نمیدونه داره چه مظلمه ای به گردن میگیره؟!» فرمانده فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «لا حول ولا قوه الا بالله!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 46 خب وقتی اوضاع ملاقات ها اینطور پیش بره و اینجوری موضوعات توسط اباعبدالله مطرح بشه، د
47 شاید شروع همه روضه های اهل بیت و مشکلات بچه های ما از روز هفتم محرم شروع شد. چون روز هفتم محرم دو مشکل بزرگ پیش اومد. اولیش و از همه بدتر این بود که از فرمانداری و اتاق جنگ کوفه بخشنامه ای به عمر سعد نوشته شد که طی آن، قحط آب پیش آمد. آب را به روی ما بستند و حتی اجازه نزدیک شدن به شریعه فرات را هم ندادند. عمر سعد خود شیرین، دستور داد که «عمرو بن حجاج» با پانصد نفر زرهی و پیاده مانع نزدیک شدن ما به آب بشوند. خب این خبر خیلی اثر بدی بر روحیه بعضی ها داشت و فورا تعداد قابل توجهی از آنها رفتند! باورتون میشه؟ ینی فقط تا وقتی با امام حسین بودند که تشنشون نشده بود!! حتی هنوز هم آب داشتن. نه اینکه فوری آب تموم شد. اما فکر اینکه داره آبشون تموم میشه، نگران که چه عرض کنم! بلکه به وحشت انداختشون و در رفتند! مشکلی نبود که اونا از ما جدا شدند! چون سابقه جدا شدن نیروها از ما داشتیم و خیلی برامون سخت نبود. بلکه مشکل دومی که خیلی دل آدمو میسوزند این بود که با رفتن اونا از لشکر ما، دشمن شروع به مسخره کردن فرمانده کرد! از این میسوختیم که دشمن داشت به فرمانده تیکه مینداخت که: «ببین چقدر دوستت دارن؟! هنوز تشنشون نشده اما تنهات گذاشتند! بقیه دور و بری ها هم هنوز تشنشون نشده تا معلوم بشه چقدر پات صبر میکنند!» این حرف ها خیلی دردآور بود. ما سرمون انداخته پایین و از خجالت و حرص و درد نمیدونستیم چی بگیم. فرمانده هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. خب چی بگه بنده خدا؟! چی میمونه که بگه؟! بعضی وقتها شکم برطرف میشه و مطمئن میشم که قطع شدن آب، حکمتی داشت که خیلی ازش غافلیم و فقط ازش روضه میسازیم واسه لب های تشنه ارباب و بچه های حرم! اما دردناک تر از اون، این بود که آبرمون رفت فقط به خاطر اینکه بعضیا از تشنگی ترسیدند و فکر کردند دنیا خراب میشه اگر تشنشون بشه! دم دم های عصر روز غمبار هفتم محرم بود و کم کم داشت هوا گرگ و میش میشد که اتفاق خوبی افتاد که یه کم از غصه صبحش کم کرد. وقتی همه یه گوشه رفته بودند و کسی نمیتونست چشم در چشم ارباب بشه، یهو سر و صدایی توجه ما را به خودش جلب کرد. همه از سر جاشون پاشدند و گردن کشیدند تا ببینند اون طرف چه خبره؟! دیدیم یه نفر داره تلاش میکنه که محاصره را بشکنه و به طرف ما بیاد. گفتیم خدایا این کی میتونه باشه که حتی سوارکارهای گارد ویژه اونا هم نمیتونند بگیرنش و داره بدون شمشیر باهاشون درگیر میشه و تلاش میکنه از دستشون در بره؟!! یه لحظه چشمم به چهره فرمانده افتاد که داشت از دیدن این صحنه لذت میبرد و لبخند رضایت میزد! گفتم: «آقا جان! میشناسیدش؟!» فرمانده گفت: «کیه که این پیرمرد را نشناسه؟! ببین چطور مثل ماهی از چنگشون در میره؟!» با تعجب گفتم: «آقا جان مطمئنید این پیرمرده؟! چهره اش را پوشونده اما بهش نمیاد پیر باشه ها!» فرمانده گفت: «میشناسمش! اهل کوفه است. از مریدان بابام بود و خیلی هم به من و داداشم علاقه داشته و داره. اهل نماز شب و پارسا و سوارکار ماهری هم هست! ببین چیکار داره میکنه؟! ببین چطور در حالت سواره و بدون استفاده از سلاح دشمن را درگیر خودش کرده؟!» گفتم: «آقا جان! اسمشون چیه؟» آقا فرمود: «اسمش مسلم هست... «مسلم بن عوسجه»... میدونستم میاد... منتظرش بودم... قوت قلب خوبی برای همه بچه هاست. میبینی حالا!» ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 47 شاید شروع همه روضه های اهل بیت و مشکلات بچه های ما از روز هفتم محرم شروع شد. چون روز
48 روز هشتم محرم شد. خیلی واضح بود که دارن حلقه محاصره را تنگ تر میکنند. ما هم دستور داشتیم که کاری نکنیم. دل من هم مثل سیر و سرکه میجوشید. دو روز بود که تپش قلب داشتم اما تلاش میکردم روی خودم نذارم و مثلا خیلی عادی برخورد کنم. اما تا یه جاهایی آدم میتونه ریلکس برخورد کنه اما بعدش هر لحظه ممکنه سوتی بده یا دست به هر کاری بزنه. نمیدونم چطوری و از چه راهی اما یه نفر دیگه هم به جمع ما افزوده شد. یکی از بچه ها میگفت که این بنده خدا یکی از فرماندهان زرهی عملیات صفین بوده و فوق العاده در امور زرهی وارده و کارش حرف نداره. اسمش «امیه بن سعد طائی» بود. خیلی شجاع و صبور دیدمش. از شهدای حمله اول بود که بر اثر تیربارون، بدنش سوراخ سوراخ کردند. اما هنوز هم برام جای سواله که چطوری از حلقه محاصره روز هشتم محرم عبور کرد و سر و صدایی هم نشد و خیلی شیک به جمع ما پیوست بدون اینکه حتی لازم بشه از اسبش پیاده و با دشمن درگیر بشه! اما ... کثافت «عمرو بن حجاج» خیلی حرص درآور بود. حتی نیروهای خود دشمن هم خیلی از این پوفیوز خوششون نمیومد. مشخص بود که ازش خوششون نمیاد. چون خیلی تحویلش نمیگرفتن. مخصوصا از وقتی فرمانده بستن شریعه بر ما شده بود، آی کیف میکرد و پز میداد که نگو و نپرس! عمرو پیش سربازای خودشون مدام سخنرانی میکرد! نیس که خیلی هم ازش خوششون میود، مجبور بودن حرفاش را تحمل کنند! حرفاش هم فقط یه چیز بود... مدام میگفت: « از ابن زیاد و جمع خودمون دست نکشید. حسین و یارانش برحق نیستند. نه تنها بر حق نیستند، بلکه از دایره دین و دین داری هم خارج شدند و مسلمون محسوب نمیشن!» مدام این حرفها را تکرار میکرد. فرمانده این حرف ها را شنید. به خاطر اینکه این حرف ها خیلی سنگین بود و اتهاماتی داشت مطرح میشد که هیچ ریشه و اساسی نداشت و بر اثر تکرار و سخن چینی عمرو بن حجاج داشت اوج میگرفت، امام حسین نفرنش کرد. من اصولا یادم نیست که امام حسین اهل نفرین باشه. این خانواده، اهل بیت کرم و معرفت و آقایی بوده و هستند. اما اینجا و سر این شخص که داشت این اتهامات را مطرح میکرد، امام حسین نفرینش کرد. بعدا از «حمید بن مسلم» که به عیادتش رفته بود شنیدم که عمرو بن حجاج به بیماری سختی گرفتار شده بود. جوری که با اینکه آب میخورده، اما هنوز عطش داشته و شکمش باد کرد و ترکید و به درک واصل شد! شب شد. هوا مهتابی بود. فرمانده همه بچه ها دور خودش جمع کرد و سخنرانی کرد. من چون اونشب شیفت بودم، نمیدونم دقیقا چی گفتند و چی شنیدند. فقط یادمه که آخرش از همه بیعت گرفتند. گفتند هر کس میخواد بره، همین حالا پاشه از تاریکی استفاده کنه و از ما جدا بشه. اما... همه با ایشون بیعت کردند و دست دادند و گفتند : «ما همه چیزمون را فدای شما میکنیم!» حتی بچه های نگهبانی هم بیعت کردند. منم بیعت کردم. اصلا وقتی دستم توی دستان گرم امام حسین قرار میگرفت، دلم قرص و محکمتر میشد. منم بیعت کردم. اما... وقتی امام تنها شد، رفتیم پیشش. گفتم: «آقا ببخشید عرضی داشتم خدممتون!» امام گفتند: «بفرمایید!» نمیدونم چرا خجالت نکشیدم و خیلی راحت و خودمونی به ارباب گفتم: «آقا ... نمیدونم چطوری بگم... اما میشه اجازه بگیرم... میشه اجازه بدید اگه نتونستم بمونم و مشکلی پیش اومد، منم برم؟!» آقا خیلی با حالت آرامش و معمولی فرمود: «بله! چرا که نه؟! اما ...» گفتم: «اما چه آقا جان؟!» فرمود: «اما ... اگر خواستی بری، برو... خیلی دور شو... اونقدر دور که اصلا صدای منو نشنوی! وگرنه اگر کسی صدای غربت منو بشنوه و یاریم نکنه، بیچاره میشه!» اون وقت نفهمیدم دقیقا منظورمشون چی بود؟ اما ... بذارید بعدا بگم... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 48 روز هشتم محرم شد. خیلی واضح بود که دارن حلقه محاصره را تنگ تر میکنند. ما هم دستور دا
49 من با این درخواستم، همون لحظه و تا کلی وقت بعدش خیال خودمو راحت کردم. حتی به خودم میبالیدم که تونستم جوری تصمیم بگیرم که با اراده خودم در کربلا و دوشادوش فرمانده بایستم. حتی گاهی وقتها ته دلم خوش خوشانم میشد که چقدر تونستم روی نفس و ترسم غلبه کنم و تا همین جاش بمونم و در نرم. شوخی بردار که نیست. اگه شما تجهیزات و وسایل و آلات و ابزار جنگی اونا را نمیدونستید چقدر هست و چیه؟ فقط کافی بود برای غش و ضعف کردنتون، به قیافه ها و هیکل و وجنات وحشتناکشون نگاه کنید! حالا تصور کنید اونا با این وضعیت و ظاهر ترسناکشون، شمشیر یکی دو متری و نیزه های فولادی سنگین و بزرگ و خنجر و دشنه های نیم متری و تیر و کمون های چند پر و کعب نی و ... هم دستشون باشه. حالا اینم جای خود! شما تصور کنید همونا با این قیافه و تیپ و وسایلشون، دارن به طرف شما نگاه چپ چپ میکنند! حالا تصور کنید دارن با هم درباره شما پچ پچ هم میکنند. حالا فکر کنین دارن به طرف شما فقط راه میرن. اینم هیچی. تصور کنید دارن به طرف شما خیلی ساده و معمولی میدوند و مدام، با شمشیر و نیزه و دشنه و قمه توی دستشون بازی میکنند. حالا یه کم واقعی تر بگم؟ چشم! فقط فکر کنین با تمام این اوضاع و احوال، واسه سر و بدن و تیکه تیکه شدن شما هم پول گرفته باشن و قرار باشه هر کس بیشتر از بدن کنده شده شما برداشت، بازم بهش جایزه بر ارزش افزوده پولی که گرفته بدهند! ببخشید اینجوری سوال میکنم: «الان کدومتون میتونید بگید شرط من با امام حسین غلط بوده و باید مثل بقیه هیچی نمیگفتم؟!» لطفا یه کم بیشتر انصاف به خرج بدید! روز نهم محرم (تاسوعا)... کلا روز خوبی نبود. من خیلی حرف درباره «شمر» دارم. وقتی درباره اش حرف میزنند، خیلی از جنایات و گربه رقصونی هاش را نمیگن و الکی داره در میره و فقط جنایت آخرش را تعریف میکنند! فقط همینو بگم که بیشترین کسی که برای برپایی جنگ تلاش کرد، شمر بود. صبح کله سحر روز تاسوعا با حکم مهر و موم شده جنگی وارد کربلا شد. ینی از کربلا رفت و «حکم فوری» گرفت و صبح تاسوعا برگشت. جوری هم شلوغش کرد که عمر سعد تصمیم گرفت ظهر و عصر تاسوعا دستور حمله صادر کنه و کار را یه سره کنند! اما فرمانده برادرش را فرستاد و یک شب فرصت گرفتند و پیشنهاد دادند که حداقل تا فردا صبر کنند. من که واقعا از تعجب نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی های دیگه هم مثل من بودند. اما این تصمیم فرمانده، چندین برکت داشت: یکی اینکه علی اکبر با سی نفر رفتند و توانستند از محاصره فرات عبور کنند و برای همه آب بیاورند. هرچند خیلی کم بود و کفایت همه را نمیکرد. دوم اینکه فرصت کندن خندق مختصری پشت خیمه ها پیدا کردیم تا دشمن نتونه از پشت سر بهمون حمله کنه. فرمانده برای امنیت خیمه ها و اهالی حرم خیلی تلاش میکرد. حتی با دست خودشون، خارهای اطراف خیمه ها را هم میکندند و از ریشه در میاوردند و... سوم اینکه عصر تاسوعا بود که حدودا سی نفر از لشکر عمر سعد جدا شدند و به ما پیوستند. این خبر خیلی بر روحیه اونا تاثیر منفی داشت. چون هیچکس فکرش نمیکرد که با توجه به این همه هجمه ای که بر علیه ما راه انداخته بودند، حتی یه نفر پاشه بیاد اینطرف!! چهارم اینکه از برپایی جنگ بی حساب و یکهویی پرهیز شد. چرا؟ چون بالاخره یاران ما هم باید غربال میشدند. این اتفاق در شب عاشورا رخ داد... لابد شنیدید... وقتی چراغ را خاموش کردند تا هر کس میخواهد برود... خیلی ها رفتند... اینقدر رفتند که جمعیت ما از نصف هم کمتر شد... اینها به کنار... من یکی از ماموران خندق پشت خیمه ها بودم... چندان اطلاع کافی ندارم... اما حرف از ناراحتی و دلگیری سردار بزرگ ما یعنی حضرت ابالفضل علیه السلام بود... میگفتند شمر به خاطر اینکه در صفوف ما شکاف ایجاد کنه، دست روی مسائل قوم و خویشی گذاشته و برای سردار بزرگ ما «امان نامه» فرستاده... این بزرگترین توهین و ترور شخصیتی بود که بر علیه سردار میتوانستند انجام بدهند... مثل این است که برای یکی از بزرگان و رجال در زمان حاضر، از کشور دشمن، نامه رسمی «پناهندگی» بفرستند! ... این فقط یک معنی دارد... زبانم لال... ینی «ما یه چیزی در تو دیدیم که این پیشنهاد را مطرح کردیم!»... بگذریم... سردار هم از همین میسوخت و گریه میگرد... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 49 من با این درخواستم، همون لحظه و تا کلی وقت بعدش خیال خودمو راحت کردم. حتی به خودم می
50 روزدهم محرم(عاشورا)... بلافاصله بعد از نمازصبح به پستم برگشتم. اجازه نداشتیم حتی یک لحظه چشم از خندق آتشی که درست کرده بودیم برداریم. باید دقت میکردیم تا دشمن نتونه به خندق و خیمه‌ها نزدیک بشه. ما مدافعان خود حرم بودیم. به خاطرهمین چندان از اتفاقاتی که جلو وسمت راست و چپ لشکر ما می‌افتاد خبرندارم... فقط گاهی که آتش جنگ سخت‌تر میشد ماهم سرکی میکشیدیم و کمک میدادیم... اما مسئولیت اصلی مامحافظت از خیمه‌ها بود... دوسه بار شمر میخواست از ناحیه پشت خیمه‌ها حمله کند که به خندق و آتش و تیراندازی ما برخورد کرد و مجبور شد نیروهاش را برگردونه... خیلی عصبی شده بود... عصبی از اینکه نمیتونه ما را دوربزنه و از پشت به ما حمله کنه... ببخشید اما... چون نمیتونستند از طرف خیمه‌ها حمله کنند، مدام حرف‌های رکیک و توهین به فرمانده میکردند... ما تلاش میکردیم آقا این طرف تشریف نیارن تا این حرفها را نشنوند و ما بیشتر از این خجالت‌زده نشیم... دقیقا پشت سرمن خیمه‌ای بود که به نام «دارالحرب» معروف شد. دارالحرب به معنی «اتاق جنگ» هست. هر شهیدی که میشد به این خیمه آورد اونو منتقل میکردند و به اینجا می‌آوردند... در حمله اول، حدودا نیمی از بچه‌ها مثل گل پرپر شدند. تا تونستیم بدنهای نوکران اباعبدالله را جمع کردیم و برگردوندیم... بدنشون تیربارون شده بود... اسامیشون را یادم هست: 1.ادهم‌بن‌اميّة: از شيعيان مخلص بصره كه به اتفاق «يزيدبن‌ثُبَيط» از بصره به مكه آمدو در آنجا به جمع ياران امام پيوست. 2.اميّة‌بن‌سعدطائى: از اصحاب اميرمؤمنان و ساكن كوفه كه در كربلا به سپاه امام ملحق شد. 3. بشربن‌عمرو: از تابعين كه در كربلا به امام پيوست. 4. جابربن‌حجّاج: از مردان شجاع كه قبل از ظهرعاشورا شربت شهادت نوشيد. 5. حباب‌بن‌عامر: از شيعيان كوفه كه با مسلم‌بن‌عقيل بيعت كرد و در بين راه به امام ملحق شد. 6.جَبَلَة‌بن‌على‌شيبانى: از دلاورمردان كوفه كه از ابتدا با مسلم بن عقيل بود و سپس نزد امام حسين(ع) آمد. 7.جُنادة‌بن‌كعب‌انصارى: از مكه به امام پيوست و به اتفاق خانواده‌اش به همراه امام به كربلا آمد. 8.‌جُندب‌بن‌حجركندى: از اصحاب اميرمؤمنان و از سرشناسان شيعه كه در بين راه قبل از برخورد سپاه امام با حر به جمع ياران امام پيوست. 9. جُوين‌بن‌مالك‌تميمى: وى ابتدا به اتفاق مردان قبيله‌اش براى جنگ با امام بيرون آمد ولى درشب عاشورا به همراه گروهى ديگر، از سپاه ابن‌سعد كناره گرفت و به سوى اردوگاه امام(ع) آمد. 10.حارث بن امرءالقيس كندى: وى نيز ابتدا در سپاه ابن‌سعد بود، ولى چون آنان كلام امام(ع) را نپذيرفتند، به جمع ياران امام(ع) پيوست. 11.حارث‌بن‌نبهان: از ياران اميرمؤمنان و امام حسن مجتبى(ع) 12.حجّاج بن بدرسعدى: از مردان دلاور بصره كه پاسخ نامه امام(ع) را از بصره به كربلا آورد و تقديم امام(ع) كرد و در آنجا ماند تا به شهادت رسيد، بعضى شهادت او را بعد از ظهر ضمن مبارزه ذكر كرده‌اند. 13.حُلاس‌بن عمروراسبى: از اصحاب اميرمؤمنان و فرمانده نيروهاى آن حضرت در كوفه، كه ابتدا با سپاه ابن‌سعد به كربلا آمده بود، ولى چون ابن‌سعد شرائط امام را نپذيرفت وى شبانه به امام پيوست. 14.زاهربن عمرو: از محبان و فدائيان اهل بيت(ع) و از ياران نزديك عمروبن الحَمِق ـ صحابى معروف ـ كه پس از شهادت عمروبن الحمق به دست معاويه، به صورت پنهانی میزيست تا آنكه در سال شصت پس از مناسك حج به خدمت امام رسيد و همراه امام به كربلا آمد. 15.زهيربن بشر خثعمى، ابن شهر آشوب او را از جمله شهداى اوّل به شمار آورده است. ولى نامش در منابع ديگر نيامده است. 16.زُهيربن سُليم اَزْدى: وى در شب عاشورا پس از تصميم ابن‌سعد به جنگ با امام(ع) به جمع ياران آن حضرت پيوست. 17.سالم (غلام عامربن مسلم): از ساكنان بصره كه به اتفاق يزيدبن ثبيط در مكه به جمع ياران امام(ع) پيوست و به كربلا آمد. 18.سالم بنعمرو: از اهالى كوفه كه قبل از عاشورا در كربلا خود را به امام(ع) رساند. 19.سَوّار بن ابى‌حِمْيَر: وى قبل از آغاز جنگ به سپاه امام ملحق شد و در حمله اوّل مجروح گشت، سپاه ابن‌سعد او را اسير كردند ولى با وساطت خويشانش آزاد شد و پس از شش ماه به شهادت رسيد. 20.شبيب بن عبدالله: از جمله دلاوران شجاعى كه به اتفاق سيف و مالك ـ فرزندان سريع ـ به امام(ع) پيوست. 21.عائذ بن مُجمّع: به اتفاق پدرش مجمّع بن عبدالله در بين راه به امام(ع) ملحق شد، حر بن يزيد مى خواست مانع شود كه امام(ع) فرمود: «اينها ياران من هستند و نبايد آنها را از اين كار بازدارى». او نیز در حمله اول شهید شد. 22.عامربن مسلم عبدى: از شيعيان بصره كه به همراه غلامش ـ سالم ـ به اتفاق يزيد بن ثبيط از بصره به مكه آمده و در آنجا به اردوى امام(ع) پيوست. ادامه دارد... دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
51 بقیه شهدا در مبارزه تن به تن شهید شدند. البته تن به تن نبود. چون وقتی حریفشون نمیشدن و اونا را دوره میکردن و با سنگ و چوب و نیزه و خلاصه با هر چی که دم دستشون بود بهشون حمله میکردند که دیگه تن به تن محسوب نمیشه! اما ... تقریبا تا ظهر همه شهید شدند... حتی بچه های مدافع حرم هم شهید شدند... فقط من مونده بودم و چند نفر دیگه... حتی یار غار و معشوق معنوی اباعبدالله الحسین به نام «ابراهیم بن حصین» هم به بدترین شیوه شهید شد... آدم خیلی عجیب و گمنامی بود... حتی اسمش هم اصحاب سر میدونستند و خیلی فاش نمیکردند... اونم شهید شد... من ... دلم مدام کنده میشد و تپش میگرفتم... نفسم به شماره افتاده بود... چون فقط سر و صداها را میشنیدم اما باز هم با این وضع، داشتم دیوونه میشدم... اکثر شهدا را تونستیم برگردونیم... اما دو تا بدن بود... که یکیش یه تیکش برگشت و بقیه اش برنگشت... ون بدن آقا زاده علی اکبر علیه السلام بود... هر کس عقده از اسم علی داشت سر پهلو و بدن این پسر درآورده بود... یکی هم که اصلا بدنش برنگشت و کنار علقمه موند... اونم بدن سردار بزرگ لشکر آقا ابالفضل العباس علیه السلام بود... من شجاع تر از علی اکبر و عباس و قاسم و حبیب و... که نبودم... از ترس، تیراندازی های بی هدف و کور میکردم... داشتم قبض روح میشدم... تشنه هم بودم... کل بدنم هم میلرزید... از قطع شدن صدای شش ماهه و نوحه های رباب فهمیدم که به اونم رحم نکردند و حرمله کارش را کرده... حتی جرات نداشتم برگردم و موقع دفن شش ماهه را ببینم... من از کسی زرنگتر و شجاع تر که نبوده و نیستم... تنها صحنه ای که خیلی منو خجالت زده کرد و هر وقت یادم میاد بیچاره میشم، لحظه ای هست که یه پسر حدود شش هفت ساله به نام «عبدالله بن حسن» از بین اون همه کفتار و شغال گشنه و وحشی، خودش را به موقع به اباعبدالله رسوند و اون لحظه، جای باباش جون ارباب را نجات داد... نذاشت شمشیر مستقیم به سر ارباب بخوره... دستاش را سپر کرد... داغونم کرد... آتیشم زد... من دنبال راه درو بودم... اما اون بچه داشت خودش را سپر میکرد... میگفتند خیلی سر نترسی داره... میگفتند ارباب گفته اینو حبسش کنین تا داغشو نبینم... اما نمیدونستم اینقدر دل و جیگر داره که دستشو سپر عمو کرد... تا همه درگیر این صحنه بودند... دیگه وقتش بود... میدونستم که اگه اون موقع کارم را نکنم دیگه به منم رحم نمیکنند... ارباب خون آلود وسط قتلگاه بود و داشت جنازه برادرزاده اش را به زور به یه کنار میکشید... خودم را بهش رسوندم... گفتم: آقا منم... ضحاک بن عبدالله مشرقی... دیگه موندنم فایده نداره... اجازه هست برم؟!! لبای خشک و عطش ناک ارباب به زور تکون خورد و گفت: «برو... جونت را بردار و برو!» دیگه معطلش نکردم...نمیشد صبر کرد... اسبم را بسته بود توی یکی از خیمه ها و آماده فرار بود... فورا از بین کفتارها رد شدم و خودم را به خیمه و اسبم رسوندم... همینطور که داشتم سوار میشدم، صدای بچه ها و زن های خیمه میومد که داشتن شیون و ناله و گریه میکردند... وقت تنگ بود... فقط باید جونمو برمیداشتم و میرفتم... سوار اسبم شدم... یه راه باریک بلد بودم... فورا به طرف راه باریک رفتم و اسبم را هی کردم... رفتم... اسبم را میزدم تا تند تر بره و منو از کربلا و حرم و ارباب و نوامیس ارباب دور دور دور کنه... فقط میخواستم برم خونمون... فقط دوس داشتم برم پیش زن و بچم... دوس داشتم زودتر برسم شهرمون و زندگی کنم... دوس داشتم همه چیز را فراموش کنم... اسبم را هی کردم... میگفتم برو حیوون... برو ... مگه همه باید شهید بشن؟ ... من میخوام زندگی کنم... حالا مثلا اگه من نباشم چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ ... مگه با یه گل بهار میشه؟ ... ولم کن بذار برم به بدبختیام برسم... رفتم و پشت سرمو نگاه نکرم... چون گفته بود جوری برو که صدای منو نشنوی وگرنه بدبخت میشی... من رفتم... جوری هم سرمو انداختم پایین و رفتم که مثلا آب از آب تکون نخوره... اما ... من موندم یه عمر بدبختی... چون بالاخره اسرا به مدینه برگشتن... بالاخره خانواده امام حسین (غیر از رقیه) از اسارت برگشتن... از وقتی برگشتن، حدود بیست سال کار من این شده بود که نگاه به چشمان زین العابدین نکنم... کارم این شد که هر کجا زینب را دیدم، راهم را کج کنم تا یه وقت منو نبینند... «والعاقبه للمتقین» نبعم: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist