«شهدای حرم شاهچراغ»
گفتم:
چرا بیشتر شهدا در بالای سر حضرت شاهچراغ به شهادت رسیدند؟
گفت:
نمیدانم شاید حضرت به رسم و زبان شیرازیها گفته: قدم زوار رو سَرُم.
گفتم:
چرا هنگام نماز مردم را تیرباران کردند؟
گفت:
شیوه اینها همین است مگر فرق مولا علی(ع)را موقع نماز نشکافتند؟ مگر سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله (ع)را موقع نماز تیرباران نکردند؟
گفتم:
چرا زن و مرد و کودک و جوان و پیر را باهم شهید کردند؟
گفت:
روز عاشورا که برپا شود دشمن همه را سرباز میداند حتی طفل شش ماهه را.
گفتم:
اینها که دشمن نبودن و سلاح در دست نداشتند.
گفت:
همین بودنشان دور ولایت از نظر دشمن بدترین جرم است.
گفتم:
چرا حریم خانه مولا را شکستند؟
گفت:
این قصه سر دراز دارد و اینها این خصلت زشت را از اجدادشان به ارث بردهاند.
گفتم:
آخه کشتن مهمان در حریم امن صاحب خانه؟
گفت:
مگر سینه بانوی دوعالم حضرت زاهرای مرضیه را در خانه امنش نشکافتند.
گفتم:
مگر اینها از نسل همانها بودند که درب خانه مولا را آتش زدند؟
گفت:
آری مگر نشنیدی خودشان بر این امر اصرار دارند.
گفتم:
مثل زمان آتش زدن درب خانه مولا علی (ع) مردم هم از آنها حمایت کردند؟
گفت:
چه میگویی؟ مردم ما و حمایت؟ مگر تشییع جنازه باشکوه شهدا را ندیدی؟
گفتم:
ولی من عدهای حتی خواص را دیدم که بی تفاوت بودند.
گفت:
آری، عدهای در این بی تفاوتی نان به نرخ روز میخورند.
گفتم:
پس تکلیف ما با این گونه خواص چیست؟
گفت:
تکلیف را که حضرت آقا مشخص کردند، همان کن که رهبر گفت.
گفتم:
فکر کنم در این جنگ احزاب تنها راه پیروزی اطاعت از ولی است.
گفت:
آری، اگر دنبال سعادت و پیروزی هستی امروز تنها راه همین است.
گفتم:
با این جنگی که دشمن در فضای مجازی راه انداخته و باطل را حق جلوه میدهد و هر دروغی را راست نشان میدهد چکنم؟
گفت:
در حد توانت روشنگری کن و راه حق را به مردم نشان بده.
گفتم:
به امید یاری خداوند تمام توانم را برای این کار خواهم گذاشت.
چهارم آبان سالگرد شهدای تروریستی حرم مطهر شاهچراغ علیه السلام گرامی باد.
«حسن تقیزاده بهبهانی »
❣ چهارم آبان سالروز شهادت شهدای مظلوم مدرسه راهنمایی شهید حمدالله پیروز بهبهان در حمله موشکی مزدوران بعثی گرامی باد.
@defae_moghadas2
❣
❣۶۵ سال پیش در چنین روزی؛ ششم آبان ماه ۱۳۳۸، کودکی در محله سرچشمه تهران به دنیا آمد که آرمانش، نابودی اسرائیل شد.
تولدت مبارک پدر موشکی ایران
سرلشکر شهید حسن طهرانی مقدم
@defae_moghadas2
❣
❣تصویری از دلاور مردان "ارتش جمهوری اسلامی ایران" که در راه دفاع از مردم و وطن به شهادت رسیدند🌷❤️
@defae_moghadas2
❣
❣برنامه آن شب مانور شهری بود. نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند. تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!»
صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد.
🌷.. . تازه از جبهه برگشته بود.نشست پای سفره،تلوزیون سخنرانی امام را پخش میکرد.
ناگهان قاشق را انداخت و ایستاد.گفتم چی شد؟
گفت:نشنیدید امام گفت جوان ها به جبهه بروند!
گفتم:حداقل غذاتو تموم کن!
گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه!
برگشت جبهه.
🌷 دهه اول محرم بود.سربازهای اموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام از ارتفاع بالا می رفتند...
⭐️🌷⭐️
هدیه به شهید محمد مهدی علیمحمدی صلوات،، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣شهید والامقام :
سیاوش علی بخشی
▪︎ محل تولد :
روستای دره انار شهرستان باغملک
▪︎تاریخ تولد :۱۳۴۳
▪︎ جمعی تیپ : ۴۴قمر بنی هاشم
▪︎ محل شهادت: جزیره ام رصاص
▪︎ تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۲
▪︎ عملیات والفجر ۸
@defae_moghadas2
❣
❣با اینکه قد و قامتش درشت بود، اما 13 سال بیشتر نداشت. یکبار در 12 سالگی به جبهه رفته بود، اما بهخاطر صغر سن نگذاشته بودند به خط مقدم برود. باز پایش را در یک کفش کرده بود که من باید به جبهه بروم. هر جور بود من را راضی کرد، اما پدرش راضی نمیشد. وقتی دید حریفش نمیشود گفت: من به تو کرایه هم نمیدهم تا نتوانی بروی!
خندید و ساعتش را نشان داد و گفت: ساعتم را میفروشم و به جبهه میروم!
دستش را گرفتم و با هم به بسیج داراب رفتیم. قبل از اینکه سوار شود، باز اصرار و خواهش کردم که دست نگهدار، نرو. حداقل بایست تا برادرت از جبهه برگردد بعد برو.
گفت: هر کس کاری میکند برای خودش میکند، هر کس میخواهد کاری پیش برود باید خودش جلو بیفتد و جلو باشد. برادرم برای خودش رفته، من هم باید به سهم خودم برای دفاع از این آبوخاک بروم.
دیدم حریفش نیستم. با او خداحافظی کردم و راهیاش کردم. اتوبوس حرکت کرد. دائیاش جریان رفتنش را فهمید. سوار ماشین به دنبال اتوبوس رفت. در چهلکیلومتری داراب اتوبوس را نگه داشته و میخواست با زور او را برگرداند، اما او هم حریفش نشده و برنگشته و راهی شده بود.
دوستانش میگفتند در عملیات قدس 3، کمک تیربارچی بود، در شب عملیات با اینکه از همه کوچکتر بود، پیشاپیش همه میرفت و میگفت: بیاید تا فتح این تپه چیزی نمانده است. میگفتند از ناحیه ران پا گلوله خورد. او را جایی گذاشتیم تا در برگشت او را منتقل کنیم، اما پاتک دشمن مانع شد که به سمت او برگردیم. پنج سال بعد، پلاک او را برایمان از سرزمین بیات آوردند.
@defae_moghadas2
❣
❣بخشی از وصیتنامه نوجوان ۱۳ ساله شهید رستم راستی از داراب:
🌷... بار الها با نام تو و به ياد تو و براى تو قصد عزيمت به جبهه حق عليه باطل نمودم تا كه شايد بتوانم به آرزوى خود كه همان شهادت در راهت میباشد برسم و بتوانم با ايثار خون خود كه همچون قطره اى در برابر دريا است دين تو را دوباره پس 1400 سال زنده سازم و به يارى خودت و ديگر رزمندگان دين تو را در سراسر جهان گسترش دهيم و زمينه را براى ظهور آقا امامزمان مهدى (عج) را فراهم سازيم.
بار خدایا به من توفيق شهادت در راهت را عطا كن زيرا كه من مرگ در بستر را براى يك فرد كه مدعى اعتقاد به خدا میباشد ننگ میدانم.
خدايا دوست دارم كه در روز قيامت در برابر امام حسين (ع) شرمنده نباشم و تن من همانند حسين (ع) تکهتکه باشد انشاءالله...
بارالها انسانى كه يكبار آفريده شده است يكبار نيز میمیرد و سرانجام مرگ است و هيچ راه فرارى نيز از آن نيست، پس چهبهتر كه اين مرگ در راه تو باشد كه صاحب و آفريننده او هستى. كسى كه در راه تو قدم نهاد و تو را يافت هرچه به غير از تو بود بينداخت و عَلم مهر تو را برافراشت.
خدايا چنين كسى هيچگاه مرگ را سرانجام زندگى خود نمیداند بلكه در نظر او اين سرآغاز زندگى ديگرى میباشد كه ديگر پايانى ندارد و آن زندگى ابدى میباشد.
خدايا از تو میخواهم كه گناهان مرا ببخشى و مرا ديگر به خانه برمگردان زيرا اینقدر عاشق هستم كه ديگر صبرم سر رفته است.
@defae_moghadas2
❣
سردار شهید
محمدحسن نوروزی
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۳/۴
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۵
محل شهادت: شلمچه ، عملیات کربلای۵
سمت: فرمانده آتشبار پدافند هوایی
روحش شادویادش گرامی
*برای شادی روح شهدا صلوات
@defae_moghadas2
❣سال 60، محمد در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتقال دادند. تا جریان را فهمیدم سریع خودم را به مشهد رساندم. پزشکان معالج پس از معاینه و عکس برداری از دست ایشان تشخیص دادند که شدت جراحت به حدی است که باید دست محمد از آرنج به پائین قطع شود!
محمد خیلی بی تابی می کرد و راضی به این کار نمی شد، به محمد دلداری می دادم که این کار به نفع خود اوست. محمد با گریه گفت: «برادر امشب مرا به حرم آقا امام رضا(ع) ببر!»
شب ایشان را مرخص کردم و با هم برای زیارت، به حرم امام رضا(ع) رفتیم. حال غریبی داشت، با گریه و زاری با امام رضا(ع) درد دل می کرد و حاجات خود را می خواست. به نیمه شب که نزدیک شدیم من خوابم برد، ناگهان از خواب پریدم. دیدم محمد بلند گریه می کند و می گوید: «برادر بیا، امام رضا(ع) مرا شفا داد.»
صبح بیمارستان برگشتیم. تا پزشک معالج برای معاینه آمد، محمد با شعف خاصی گفت: «دست من خوب است، دیگر نیاز به جراحی ندارد!»
پزشک با چشمانی متعجب و ناباورانه به محمد خیره شد. محمد خواهش کرد تا دوباره از دست ایشان عکس گرفته شود. با اصرار محمد را برای عکس برداری به رادیولوژی بردند. وقتی پزشکان عکس را دیدند با تعجب گفتند: «این دست مشکلی ندارد و نیازی به قطع کردن آن نیست!»
🌷🌸🌾🌸🌷
هدیه به شهید محمد آزمون صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣امام خمینی بر سر مزار طیب:
طیب، تو که عاقبت به خیر شدی؛ دعاکن خمینی هم مثل تو عاقبت به خیر شود
یازدهم آبانماه سالروز شهادت طیب حاج رضایی
🌹شادی روحش الفاتحه مع الصلوات
@defae_moghadas2
❣
❣دلیل آمدن
گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟
گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینهاش بنشیند.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣تطمیع
پسرم! خونه، ماشین، پول، هرچه بخواهی به تو میدهم، جبهه نرو!!!
پدر جان! یعنی من همان کنم که کوفیان کردند؟
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣چه میجویی؟
آرامش؟
آرامش نه در بالِش پَر است
ونه در قرص های آرامبخش
آرامش را درلابه لای نگاه پرمعنای شـــهــــدا بجوی !!!!
سردار شهید حاج اسماعیل دقایقی
نگاهی از جنس عــــشــــق ...❤️
@defae_moghadas2
❣
❣ عکس شهیدی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود؟
🔹️ مقام معظم رهبری فرمودند:« شما به چهره این شهید نگاه کنید،چقدر معصوم و زیباست ، الله اکبر من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
🔹️حضرت آقا نگاه عمیقی به عکس شهید انداخت و پرسید: چه نکته ای در این عکس مظلومیت شهید را بیشتر می کند؟
گفتم: « این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده است.»
با این حرف، حضرت آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود:
الله اکبر ، عجب ، سبحان الله ، سبحان الله
راوی: مسعود ده نمکی
🔹️ در گلزار شهدا لنگرود نمایشگاه عکسی از شهدا برپا بود و یک مادر شهید با خیره به يك عكس فریاد میزند: " این هادی من است، این هادی من است، من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی من است."
🔹️ شهید بزرگوار هادی ثنایی مقدم در دی ماه سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید...
@defae_moghadas2
❣
❣ تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت.
سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود.
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند.
حسین سر از پا نمی شناخت.بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود.لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد. تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید.
ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده... حرف امام عقب افتاد...
🌷 ایت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت. زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد. آقا نقل می کرد در سفر حج می خواستیم نماز جماعت بخوانیم, برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد. آخر برای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد...
آقا این خاطره را نقل می کرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است!
بعد از شهادت حاج حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:مدتی پیش در عالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند. در همین هنگام حاج حسین وارد شد و همه شهدا به احترام ایشان ایستادند. ..
از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت و تاریخ شهادت حاج حسین است...
@defae_moghadas2
❣
❣مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم، شیخ شنبه به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد.
مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟
سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت.
🌷عملیات کربلای 5 به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه را گرفته بود هر کدام از بچه ها که مجروح می شدند، مسلم سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید مرخصی برای استراحت!
در ادامه عملیات در منطقه نهر جاسم ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. درد امانش را بریده بود، اما با خنده با لهجه کازرونی خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم!
🌷بعد از جنگ با اینکه عوارض شیمیایی او را از پا انداخته بود، با این حال در منطقه مانده بود، کار ها را سرو سامان می داد و از همه دلجویی می کرد. سرفه هایش قطع شدنی نبود، انقدر سرفه می کرد که خون از گلویش می جوشید. به شوخی به مسلم می گفتم دیگر به پایان عمرت نزدیک شده ای بهتر است هر چه داری به دیگران ببخشی.
همین کار را هم می کرد، حقوقش را صرف دوستان می کرد و برایشان هدیه می خرید. بعد هم که برای گذراندن دوره دافوس به تهران رفت، اما بیشتر از چند جلسه در کلاس حاضر نشد. می گفت: دیگر عمری باقی نیست که صرف آموزش کنم، دیگران بروند.
برگشت و شهید شد.
@defae_moghadas2
❣
❣پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود.
یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. نگاهش دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟
● گفتم: مادر نرو سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد...
● در روضه ضجه می زدی و می گفتی: کاش کربلا بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم.
● بفرما الان وقت عمل شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون ؛ مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا راضی ام کرد.
@defae_moghadas2
❣
❣وقتی همسر شهید چمران فکر کرد مصطفی به او ظلم کرده
✍در بخشی از کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، میخوانیم: از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یکدفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه اینطور بود تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: «مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم».
🔸بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد»- یکی از دوستان دکتر- از خانه خودش برای من یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها فکر میکنم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر کردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است.
@defae_moghadas2
❣
❣ “این خودروها، شاهدان خاموش فداکاری و ایثار مردانی هستند که جان خود را برای پیشرفت و امنیت کشور فدا کردند. هر بار که به این خودروها نگاه میکنیم، یادآور میشویم که راه شهدای هستهای همچنان ادامه دارد و خون پاکشان، چراغ راه آینده ماست. 🌹🇮🇷”
📍 "خودروهای شهدای هسته ای" در موزه ملّی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
@defae_moghadas2
❣
❣شهید سعید ابوالاحرار تازه از جبهه برگشته بود، برای اعزام مجدد به بسیج آمده بود. در آن اعزام، مشکلی پیش آمد که نیروها مجبور شدند حدود 48 ساعت در بسیج بمانند تا هماهنگیهای اعزام گروه آنها انجام شود. سعید خیلی کم با کسی صمیمی و اُخت میشد. اما در همین دو روزی که آنجا بود "کریم فولادفر " را پیدا کرد. اولینبار بود که همدیگر را میدیدند. اما سعید علاقه و محبت عجیبی نسبت به کریم پیدا کرد، به حدی که وقتی راه میرفتند، کنار هم شانهبهشانه هم، حتی دست در گردن هم راه میرفتند. انگار با هم رفاقتی دیرین دارند.
اُنس عجیبی بین این دو ایجاد شده بود، یک حالت دلدادگی که برای من که چندین سال بود با سعید آشنا بودم خیلی عجیب و ندیده بود. فقط میدانستم سعید یک پله بالاتر از ما را میدید و خوب و سریع افرادی را که هم سنخ خودش بودند را پیدا میکرد. این راز برای من بود، تا زمانی که شنیدم هر دو با هم با یک خمپاره شهید شدهاند و قبرهایشان شانهبهشانه هم، چسبیده هم برای ابد قرار گرفت.
#شهید_محمدکریم_فولادفر
@defae_moghadas2
❣
❣چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت.
خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب میکشید.
خیلی کم سخن میگفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد.
بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم.
این جستجو شش ماه طول کشید.
دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم.
یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید.
یک چیز ماورایی و غیرقابلتصور برای من که یک جوان بیستساله چطور توانسته نفس خودش را اینگونه مهار کند.
سعید از دقیقه به دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود.
اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی بهاندازه ذرهای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن بهخاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود...
#شهید_سعید_ابوالاحراری
@defae_moghadas2
❣