eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
831 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت و دشمن شناسی،مهمترین عامل حرکت شهید دریاقلی سورانی شهید سرافراز دریاقلی سورانی یک اوراقچی ساده در آبادان بود که نهم آبان سال 1359 در حمله عراق به ایران، متوجه نفوذ غافلگیرانه عراقی ها از مسیر رودخانه بهمنشیر شد و مسافت 9 کیلومتری را از گورستانِ اتومبیل های فرسوده در کوی ذوالفقاری تا نیروهای خودی در آبادان با دوچرخه و پیاده پیمود و مردم و نیروهای نظامی را از حمله عراقی ها آگاه کرد. این قهرمان ملی هم در کشاکش این ماجرا در تاریخ ۲۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در سن ۲۴ سالگی و پس از ساعت ها مقاومت، بر اثر ترکش خمپاره مجروح و در راه انتقال به بیمارستان، در قطار به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. شهیددریاقلی_سورانی @defae_moghadas2
❣آن روز، مدرسه که تعطیل شد دوان‌دوان به سمت خانه می‌آمدم. نزدیکی‌های خانه دیدم حمید و برادرم علیرضا باهم مشغول صحبت هستند. نزدیکشان که شدم سلام کردم، حمید با لبخندی که بر لب داشت دستانم را فشرد و گفت: سید عازم جبهه هستم دعایم کن! گفتم: خوش به حالتان کاش من هم می‌توانستم برم جبهه! گفت: نگران نباش قسمت شما هم میشه! بعد از خداحافظی به خانه آمدم. پدرم در حال گوش دادن اخبار از رادیو بود و مادرم سفره نهار را آماده می‌کرد. بعد از مدتی کوتاه علیرضا وارد خانه شد. نامه‌ای سربسته در دستش بود. غمی فراگیر چهره علیرضا را در برگرفته بود. همه متوجه ناراحتی علیرضا شدند. مشغول خوردن نهار شدیم اما علیرضا ناراحت و نگران لب به غذا نمی‌زد. مادرم که نگران حال او شده بود پرسید: چرا ناراحتی؟ علیرضا که بغض گلویش را گرفته بود رو به پدرم کرد و گفت: این چه برخوردی بود که با رفیقم حمید کردی او عازم جبهه بود! نامه‌ای که کنارش بود را بلند کرد و گفت: این هم وصیت‌نامه‌اش هست که به من سپرد! ظاهراً پدرم هم درراه آن دو را دیده بود و چیزی به حمید گفته بود. پدرم گفت: من که چیز بدی نگفتم، بعد هم نمی‌دانستم عازم جبهه است. بی‌اختیار اشک از چشمان علیرضا جاری شد. از سر سفره بلند شد و به اتاق رفت. همه از گریه و نگرانی علیرضا ناراحت شدیم. مادرم سفره را جمع کرد. پدرم هم برای خواب به اتاقش رفت. ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که صدای درب خانه بلند شد. کسی محکم درب خانه را می‌کوبید. مادرم سراسیمه در را باز کرد. خانم میان‌سالی باحالتی نگران سراغ علیرضا را می‌گرفت. مادرم که نگران شده بود با تعجب پرسید: علیرضای ما کار اشتباهی کرده؟ زن گفت: نه، من مادر حمید هستم، می‌خواست به جبهه برود مانع رفتنش شدم، از دستم دلخور شد، از خانه بیرون رفت و برنگشت. پرسان پرسان متوجه شدم دوست پسر شما هست، آمدم ببینم از او خبر دارد یا نه! علیرضا که متوجه سروصدا شده بود، سراسیمه به پشت در آمد و بعد از سلام به مادرم گفت: این مادر رفیقم حمید است که به جبهه رفت! مادر حمید تا این را شنید، بلند شروع به گریه کرد. مادرم او را داخل آورد و دلداری داد. پدرم هم که در حال استراحت بود، از صدای گریه مادر حمید، از خواب بلند شد، از اتاقش بیرون آمد و با نگرانی سؤال کرد اتفاقی افتاده؟ مادرم رو به پدرم گفت: این مادر رفیق علیرضا هست که رفت جبهه! پدرم رو به مادر حمید کرد و گفت: نگران پسرت نباش! مادرم گفت: چرا نگران نباشم؟ پدرم با تبسمی که بر لب داشت گفت: الآن خوابی عجیب دیدم، خواب مدینه و خانه جدم حضرت علی(ع) و درب سوخته خانه‌اش را دیدم. وارد خانه جدم شدم. مادرم حضرت زهرا(س) را دیدم. به سمتش رفتم و دوزانو روبروی مادرم نشستم. مادرم به من فرمودند: به پسرت علیرضا بگو نگران رفیقش حمید نباشد، او پیش ما است! مادر حمید تا خواب پدرم را شنید گریه‌اش بیشتر شد. رو به پدرم گفت: من مانع رفتنش شدم، حتی یک سیلی به او زدم، اما حمید دست مرا بوسید و رفت! مادر حمید از اشک آرام نمی‌شد، گریه‌اش همه را به گریه انداخته بود. با هق‌هق رو به علیرضا گفت: نمی‌دانی از کجا اعزام می‌شوند، من را برسان شاید او را دیدم! علیرضا به‌اتفاق مادر حمید به مقر صاحب‌الزمان(عج) رفتند. خوشبختانه هنوز نیروها اعزام نشده بودند. مادر حمید پسرش را دیده، صورتش را بوسیده و از او خداحافظی کرده بود. علیرضا هم خیلی خوشحال بود که حمید قبل از اعزام رضایت مادرش را گرفته بود. چندهفته‌ای از این ماجرا نگذشته بود که پدرم آسمانی شد و داغش بر دلمان نشست. هفتمین روز درگذشت پدرم بود که خبر آزادسازی خرمشهر را رادیو اعلام کرد، چند روز بعد هم پیکر پاک "شهید حمیدرضا صالحی جوان" را به شیراز آوردند. همان‌طور که پدرم در خواب‌دیده بود، او مهمان حضرت فاطمه زهرا(س) شده بود. راوی سید حمید اسد زاده 🌹🌷🌹 هدیه به شهید حمید صالحی جوان صلوات @defae_moghadas2
شهید حمیدرضا صالحی جوان
❣داستانک اعزام شناسنامه‌اش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمی‌کنیم. لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگی‌اش اعزام شد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣داستانک دلیل آمدن گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟ گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینه‌اش بنشیند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
غیرت گفتند: آخه نوجوان و جنگ؟ گفتم: در مکتب حسینی اگر پای غیرت در میان باشد شش ماهه هم به میدان می‌آید! ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
مقام گفتند: در جبهه کسی برای بدست آوردن مقام فرماندهی تلاش نمی‌کرد؟ گفتم: چرا!! اما برای نپذیرفتن، چون فرماندهی را نه مقام بلکه مسئولیت می‌دانستند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
شهادت گفتند: اگر به دنبال شهادتی، شرط شهید شدن شهید بودن است! گفت: تمام تلاشم را کرده‌ام تا یار پسندد!!! ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
نوبت شهرداری سرلشکر آقا مجید یادت نره امروز شهرداری نوبت شماست و باید ظرف‌های غذای بچه‌ها رو بشوری! نه خیر آقا حمید یادم نرفته حواسم هست! بعداز نهار من پشت میز مجید نشسته بودم و مجید توی حیاط داشت ظرف غذای بچه‌ها را می‌شست که نگهبان اومد و گفت: دو نفر ارتشی اومدند با برادر بقایی کار دارند؛ گفتم: بهشون بگو بیان داخل؛ وقتی آمدند دیدند من پشت میز مجید نشستم تعجب کردند و گفتند ببخشید ما با برادر بقایی کار داریم، گفتم تشریف داشته باشید الان میان! من آن موقع شانزده سالم بود و داشتم پشت میز مجید مجله نگاه می‌کردم؛ چند دقیقه که گذشت گفتند: ببخشید برادر بقایی جایی رفتند؟ گفتم: نه دارند ظرف‌های غذای بچه‌ها را می‌شورند! آنها که حسابی تعجب کرده بودند گفتند ما با برادر بقایی فرمانده سپاه کار داریم ها! گفتم: بله ما بجز بقایی فرمانده سپاه که الان دارن ظرف می‌شورند کس دیگه‌ای نداریم! بعد من رفتم دنبال مجید و گفتم دوتا ارتشی با شما کار دارند؛ مجید گفت: کیا هستند؟ گفتم: نمی‌دونم از همین‌هایی که روی دوششون شلوغه و سه‌تا ستاره اینطرف و سه‌تا آنطرف دارند؛ گفت: برو منم الان میام؛ وقتی مجید وارد اتاق شد اول رفت دست‌هاش رو با حوله خشک کرد بعد با آنها سلام و احوالپرسی کرد و گفت جناب سرهنگ چه عجب یاد ما کردید؟ من تازه فهمیدم که آنها سرهنگ هستند، آنها به مجید گفتند: ببخشید برادر بقایی این برادر می‌گفت شما دارین ظرف‌های غذای بچه‌ها را می‌شورین! بله هرچند روزی هم نوبت منه که ظرف غذای بچه‌ها رو بشورم! آنوقت این بچه‌ها از شما فرمان می‌برند؟ مجید لبخندی زد و گفت: جناب سرهنگ هنوز مونده تا بسیجی‌ها رو بشناسید!! این گوشه‌ای از نجابت و بی‌ریا بودن فرمانده قرارگاه کربلا سردار شهید دکتر مجید بقایی بود که در سال ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی فکه به همراه سردار شهید حسن باقری به شهادت رسید!! براساس خاطره‌ سردار حمید حکیم‌الهی از سردار سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا «برگرفته از کتاب اَم کاکا» حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴ آذر سالروز شهادت شخصی است که رهبر معظم انقلاب با بغض به نقل از او می گوید: «اگر می خواهی از سیم خاردار دشمن رد شوی، اول باید از سیم خاردار نفست عبور کنی!» (عاشقان شهادت حتماً ببینند و گریه کنند.) 🔸«گفت: من اگر شهید شوم راضی هستی؟ گفتم: اگه تو بری از غصه می میرم، اما راضی ام به رضای خدا. دست هایش را به حالت دعا بلند کرد و گفت: خدایا! خودت می دانی مرگ در رختخواب ننگ است. شهادت را نصیبم کن. 🔸علی آقا پیش کسی گریه نمی کرد. اما این بار زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: وقتی مصیب (مجیدی) تازه شهید شده بود، توی خواب دیدمش. دستش را گرفتم و گفتم: مصیب! من و تو همه راهکارها را باهم قفل کردیم؛ تو را به خدا این راهکار آخری را به من بگو، راهکار شهادت را. نمی گفت. دستش را محکم چسبیدم و قسمش دادم. می دانستم اگر با مرده چنین کنی جواب می دهد. گفتم: تا جواب ندهی رهایت نمی کنم. گفت: راهکارش اشک است، اشک! 🔸دوباره دست هایش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: بارالها! اگر شهادت را با اشک می دهی، اشک ها و گریه های من روسیاه را قبول کن. همین راهکار بود که علی آقا را آسمانی کرد.» (راوی: زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان، کتاب دلیل، صفحه ۲۱۹) ♦️شهید آوینی: «گریه تجلی آن اشتیاق بی‌انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند می‌دهد و اشک، آب رحمتی است که همه‌ تیرگی‌ها را از سینه می‌شوید و دل را به عین صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال می‌بخشد.» 🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی» @defae_moghadas2
❣💐🔸روز بسیج گرامی باد🔸💐 🖤 یاد و خاطره بسیجی واقعی، لباس خاکی و خادم مردم همیشه زنده است... خدا رحمتت کند سید ابراهیم... @defae_moghadas2
💢 "می‌خواهم روزی شهید بشوم که از..." 🌷 شهید احمد کاظمی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خداوندا... ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمند‌ترین نعمت‌هایت است. 🔸️ بخشی از وصیت‌نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
❣«گفتم: « جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌷۷ آذر شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده @defae_moghadas2
پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند ◇شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. ◇شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. ◇شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. ◇ شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. ◇ شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. ◇ شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. ◇ شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. ◇ شهیدی که حاج_قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیت‌المال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین سپاه استفاده نکرد» ◇ شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند. شهید عبدالمهدی‌ مغفوری🌷 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 «يا شَفيقُ يا رَفيقُ، فُكَّني مِنْ حَلَقِ الْمَضيقِ، وَاصْرِفْ عَنّي كُلَّ هَمٍّ وَغَمٍّ وَضيق، وَاكْفِني شَرَّ ما لا اُطيقُ، وَاَعِنّي عَلي ما اُطيقُ» ؛ ای رفیق، ای مهربان، من را از حلقه‌های تنگ دنیا بِکَّن و رها کن؛       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas2  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
۸ آذر سالروز شهادت شهید دکتر مجید شهریاری دانشمند هسته‌ای کشور در سال ۱۳۸۹🌷 ♦️دشمن از کار شهید شهریاری متحیر شد ♦️امام خامنه ای: «شهید شهریارى بسیجى‌وار کار کرد. آن روزى که درها را به روى ملت ایران خواستند ببندند که محصول این رادیوداروها به دست نرسد و دچار مشکل بشود و گفتند «نمیفروشیم» که این مرکز تهران تعطیل بشود، اینها - مرحوم شهید - هم مشغول کار شدند، تلاش کردند، که بعد آمدند به ما گفتند که توانستیم بیست درصد را تولید کنیم، بعد هم آمدند به ما اطلاع دادند که ما لوله‌ى سوخت و صفحه‌ى سوخت را هم ساختیم؛ دشمن [متحیر] ماند. این کار کار بود.» ۱۳۹۳/۰۹/۰۶ 🌷 @defae_moghadas2
❣ این خودروها، شاهدان خاموش فداکاری و ایثار مردانی هستند که جان خود را برای پیشرفت و امنیت کشور فدا کردند. هر بار که به این خودروها نگاه می‌کنیم، یادآور می‌شویم که راه شهدای هسته‌ای همچنان ادامه دارد و خون پاکشان، چراغ راه آینده ماست. 🌹🇮🇷 🗓 سالگرد شهادت شهيد دکتر مجید شهرياری گرامی باد. 📍 "خودرو شهید دکترمجید‌شهریاری دانشمند هسته ای" در موزه ملّی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس @defae_moghadas2
دکتر هیچ وقت دیر به کلاس نمی‌آمد و زود هم نمی‌رفت. تمام وقت را می‌ماند و معمولاً تمام زمان هم به درس و بحث می‌گذشت. یک روز که ایام شهادت حضرت زهرا (س) بود همراهش چند کتاب عربی و فارسی آورد و حدود نیم ساعت درباره ایشان صحبت کرد. بعد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! اصلاً انتظارش را نداشتیم همه تعجب کرده بودند... 📙شهید علم دفتر اول ص ۳۶ تولد ۱۶ آذر ۱۳۴۵ شهادت ۸ آذر ۱۳۸۹ @defae_moghadas2
❣مثل صیاد طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درخواست درس اخلاق کردند.🌺 ایشان فرمودند: بروید شوید، اگر صیاد شیرازی شدید هم دنیا دارید و هم آخرت @defae_moghadas2 ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹 می‌دونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟! ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیت‌های امنیتی که داشت نمی‌تونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود. یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین (علیه السلام) نرفتم یه بار برم و بیام.. حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!! (روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده)
دست نوشته تکان دهنده شهید محمد افخم خدایا تو می دانی که چه می کشیم. پنداری که چون شمع ذوب می شویم، ما از مردن نمی هراسیم اما می ترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند، و اگر نسوزیم هم که روشنائی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود.عجب دردی. کاش می شد. امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دو باره شهید شویم آری یاران همه سوی مرگ رفتند در حالی که نگران «فردا» بودند.  خدایا نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان های کوچک با خون اینها «خان» شوند! نکند «جانمایه» ها برای «بی مایه های» «دون» مقام شود. نکند زمین «خونرنگ به تسخیر هواداران نیرنگ درآید. نکند شهادت اینها پایگاه دنائت آنها شود؟ نکند میوه درخت فداکاری اینها را صاحبان ریاکاری بچینند؟ نکند ثمره جنگ یارانمان به چنگ فرنگی مسلکان افتد؟ نکند نکند که. . . ؟ نه خدایا هرگز؟ 🇮🇷 ۱۳ آذر ۱۳۶۰ سالروز شهادت شهید محمد افخم گرامیباد. 🌷 شادی روحش صلوات @defae_moghadas2
❣روز جهانی معلولین، نگاهی به زندگی"شهید سید عطاءالله بحیرایی" 🌷عطاءالله متولد ۱۳۴۴ بود. چند ماه بیشتر نداشت که به خاطر تزریق پنی‌سیلین پای راستش دچار مشکل شد و نمی‌توانست خوب راه برود. با وجود این مشکل جسمانی خانواده نگران حضورش در جبهه بود، اما عطاءالله در زمان ثبت‌نام می‌گفت: «درست است که کاری از دستم برنمی‌آید، ولی لااقل می‌توانم کفش‌های رزمنده‌ها را تمیز و مرتب کنم.» برای حضور در جبهه سر از پا نمی‌شناخت. خلاصه به هر طریقی بود اعزام شد. عطاءالله با همین مشکل جسمی که داشت از ابتدای ورودش به جبهه در سال ۱۳۶۰ تا عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت. حسن و عطاءالله این دو برادر در روند اجرای عملیات برای لحظاتی شهیدحسن جلوتر از عطا در حرکت بود. عطاءالله به بچه‌ها گفت: من می‌روم تا به حسن که جلوتر ازماست، سری بزنم. ۲۰۰، ۳۰۰ متر جلوتر نرفته بود که ناگهان دیدیم عطا روی زمین نشست. بچه‌ها با دوربین دیدند عطا پیکر شهیدی را روی زانوهایش گذاشته و دائم به سینه می‌چسباند. عطاءالله پیکر برادر شهیدش حسن را به سینه چسبانده و گریه می‌کرد. در همین حال بود که مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفت. این دو برادر در آغوش هم شهید شدند. شدت درگیری به گونه‌ای بود که بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند و پیکر شهدا در اختیار منافقین قرار گرفت. آن‌ها به شهدا تیر خلاصی زدند و با کاتر از چند جا بر بدن شهدا حسن و عطا بریدگی‌های عمیقی ایجاد کردند. چهره حسن قابل شناسایی نبود. یک طرف صورتش نبود. با تلاش بچه‌ها مجدداً نیروهای ما حمله کردند و منافقین به عقب رانده شدند. در این فرصت پیکر شهدا را به عقب آورده‌اند. @defae_moghadas2