❣إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون
همسر گرامی شهید برونسی آسمانی شد
خانواده محترم شهید برونسی
همه ما همسایه ها و همه رزمندگان و بسیجیان " مادرمان " را از دست دادیم
رحمت خدا بر این شیر زن مومن . صبور . مقاوم . زحمت کش . سخت کوش . ساده زیست . خاکی و بی آلایش .... خدایش بیامرزد که آمرزیده هست
خدایا ما را مشمول شفاعت این مادر عزیز و مهربان قرار بده
به شما عزیزان
تسلیت عرض میکنیم ، سربلند و پاینده باشید
غم فراق مادر ، یادگار پدر ، بسیار سخت و طاقت فرساست
از خداوند منان و متعال درخواست میکنیم درجات آن مرحومه را رفیع و صبر و اجر به شما عزیزان و بزرگواران محترم ، عنایت فرماید.
@defae_moghadas2
❣
❣همسر شهید برونسی درگذشت
🔹 «معصومه سبکخیز» همسر سردار شهید «عبدالحسین برونسی»، پس از تحمل یک دوره بیماری، در یکی از بیمارستانهای مشهد دار فانی را وداع گفت.
مرحومه سبک خیز در سال ۱۳۴۷، با شهید برونسی ازدواج میکند که حاصل آن ۸ فرزند بود.
سردار شهید عبدالحسین برونسی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیاتهای متعددی، چون عاشورا، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر ۳، خیبر و بدر حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، در تاریخ ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۳ در شرق رودخانه دجله به فیض شهادت رسید.
رهبر انقلابِ شهید برونسی را یک شخصیت جامعالاطراف خوانده و وی را از عجایب و استثنائات انقلاب دانستهاند، شخصیتی که نماد استعداد برای پرورش افکار بوده است.
@defae_moghadas2
❣
❣در سی و هشتمین سالروز شهادت برادرعزیزمان، آقا علی، با قلبی از افتخار و احترام،یادو خاطره ایشان را گرامی میداریم.
آقا علی عزیز، با دلی مملو از عشق و اخلاص و بدنی مقاوم، پس از ده روز مبارزه باجراحات، به اصرار خود از بیمارستان شهیدچمران تهران، مرخص شدی تا بار دیگر با توکل به خدای مهربان، راهی جبهه شوی و کار نیمهتمامت را به پایان برسانی.
معلم عزیزمان،ای نماد اخلاص و مقاومت، پس از چند روز استراحت درخانه و دیدار با عزیزان رزمنده، با اصرار فراوان خواستی به جبهه بازگردی. هرچند که پزشکان و فرماندهان با اعزامت موافق نبودند، اما روحیه قوی و ایمان به خدا، تو را از پای ننشاند.
علی جان، با وجود جراحات شدید که درکربلای۴ بر تو وارد شده بود،با ایمان و ارادهات ثابت کردی که به فرمایش شهیدبزرگوار سردار سلیمانی شهیدپیش ازشهادتش،شهید زندگی میکند. به جبهه بازگشتی و خداوند توفیق داد تا درعملیات کربلای۵، با رمز یا زهرا سلاماللهعلیه،شرکت کنی.
آقا علی عزیز، پس از عملیات، با عشق و اخلاص به تشکر از دوستان رزمنده دلیر خود پرداختی. وسپس، به سنگر دیگری آمدی و آخرین نماز صبح خود را با تیمم ادا کردی و به خواب رفتی.
در سحرگاه ۱۳۶۵/۱۱/۱، در کنار دیگر شهیدان عزیز، به فیض بزرگ الهی نائل شدی و به شهادت رسیدی. تو که به معنای واقعی کلمه مومن بودی، توانستی کار ناتمام خود را به پایان برسانی و با افتخار به ملاقات پروردگاربروی.
علی عزیزم، امیدواریم دردنیا و آخرت،دعاگوی ما باشی و پذیرای دیدار ما در آخرت. عزیز دنیا و آخرت ما، سلام مارابه امام راحل ره،شهدا و پدر و مادر عزیزمان برسان.
@defae_moghadas2
❣
❣«شهید علی بهزادی» در عملیات کربلای 4 جراحت شدیدی پیدا کرده بود.
جراحت سر «اقا علی» در حدی بود که می بایست 8 ماه تا یک سال را استراحت کند. اما به محض اطلاع از عملیات کربلای 5 که حدود ده روز بعد از عملیات کربلای 4 برای غافگیری دشمن بعثی آغاز شده بود به پادگان کرخه آمد تا کنار بچه های گردان باشد. «سید مجید شاه حسینی» از فرماندهان گردان کربلا می گوید: "«شهید علی بهزادی» فرمانده گروهان نجف اشرف بود و ما از بچگی با یکدیگر دوست بودیم، با وجود زخم شدید سرش طاقت نیاورد و آمده بود تا در عملیات کربلای 5 شرکت کند، حتی داروهای خود را هم نیاورده بود. اصرار شدیدش باعث شد که من به او اجازه حضور در جبهه را بدهم. چرا که نمی توانستم جلوی او را بگیرم و فقط شرط کردم مراقب خودش باشد و داروهای خود را نیز بیاورد و او نیز قبول کرد، او صدای دلنشینی داشت و همیشه دعاهای گردان کربلا را می خواند."
قبل از عملیات کربلای4 بود که مجروح شدم و درخانه بودم. شهید بهزادی با2 و3 تا از بچه های دیگر آمدند منزل پیش من. بعد با همان حالت که من را مجروح و در رختخواب دیدند، خیلی اصرار داشتند که بیایم برای عملیات. می گفتم: بابا من این وضعیت را دارم. ولی می گفت: نه. سعی کن برای عملیات بیایی. و بعد مجروحیتم را که برایش گفتم: دیدم که اشک درچشمانش حلقه زد. (برای من خیلی عجیب بود) به او گفتم: چی شده است علی؟ چرا گریه می کنی؟ چرا بغض کردی ؟ گفت :از این ناراحتم که برای عملیات با ما نیستی! حالا من نمی دانم علتش چه بود؟! ولی من احساس کردم که دوست داشت موقعی که شهید می شود،یک تعداد از بچه ها هم با او باشند.
@defae_moghadas2
❣
❣برای کربلای5 ما در گردان مجروحین زیادی داشتیم؛ از جمله علی بهزادی (فرمانده گروهان نجف) که در کربلای4 شدیداً مجروح شده بود و تازه از بیمارستان تهران مرخص شده بود و برای ملاقات با بچه ها به خانه اش رفتیم. که دیدیم سر و صورتش پانسمان شده و بدنش ترکش خورده است و در حال استراحت است. بعد از دقایقی که کنارش بودیم از اوضاع گردان و منطقه سئوال کرد و ما گفتیم: که لشکر، گردان ها را خواسته تا خود را معرفی کنند و عملیات هم شروع شده است و آماده حضور در منطقه هستیم.
ایشان گفتند: یادت باشد بعداً یک مطلب خصوصی دارم که می خواهم با شما در میان بگذارم.
در فرصتی که پیدا کرد کنار گوشم گفت: اگر برای جمع آوری بچه ها خواستید به پادگان بروید، من هم با شما خواهم آمد. و این برای روحیه بچه های گروهان بد نیست. من هم گفتم: باید مسئله را بررسی کنم،تا ببینم چه پیش می آید. او هم این جواب من را برای خودش مثبت فرض کرده بود. لذا پیگیری می کرد ، چه زمانی به پادگان خواهیم رفت. تا یک روز قبل از حرکت با من تماس گرفت. من گفتم: موقع حرکت به سراغت می آییم.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهید علی تجلایی در سوسنگرد به همراه یارانش حماسه آفریدند.
┄═❁═┄
علی تجلایی، صبحدم روز ۲۹ بهمن ۱۳۶۳، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: مرا حلال کنید. من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام . حالا پیش خدا میروم ... . مطمئنم که دیگر برنمیگردم. همیشه میگفت: « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم : چرا؟ گفت: برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجیاند. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم. تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #سوسنگرد
#خاطرات_کوتاه
شاید به جرأت بتوان گفت یکی از بازوهایی که اجازه نداد سوسنگرد سقوط کند شهید تجلایی بهمراه گروهش از تبریز بود.
@defae_moghadas2
❣
❣شهيدان هاشم دين پژو، بهنام قنبرزاده و حسام اسماعیلی فرد
🌷گفت: مادر اجازه بده منم شهید بشم!
گفتم: نه، شما باید بمانید تا بعد از مرگم مرا در قبر بگذارید!
با التماس و خنده گفت: مادر شما خدا را داری، رضایت بده من شهید شوم!
گفتم: چونه نزن، نه!
رفت نماز خواند. بعد از نماز گفت: مادر راضی شدی؟
گفتم: نه، من طاقتم تمام شده، بعد از شهادت برادرت محسن، دیگر تحمل شهادت تو را ندارم!
ناراحت شد و از خانه بیرون رفت. از 13 سالگی تا 18 سالگی جبهه بود و هر بار که می خواست به جبهه برود همین را از من می خواست و من راضی نمی شدم. هر وقت از جبهه می آمد می گفت: مادر می بینی، همرزمانم کنار من شهید می شوند، اما حتی یک خار هم کف پای من نمی نشیند، به خاطر این است که شما رانیستی!
اما این بار آخر فرق می کرد. التماس هایش تمامی نداشت. گفت: مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند!
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: نوشته ام اگر جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خارها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش از پنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت!
خیلی جدی ادامه داد: من به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند!
دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا برم!
برق شادی در چشمانش درخشید و گفت: نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری!
رفت و شهید شد...
💐🌾💐
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فر صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣ روایت عشق
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه.
کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودند با آمدن این کودک تو باید بروی!
گفت اسم دخترم را بگذارید زینب.
زینب 5 ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد.
#سردار شهید حاج محمدرضا جوانمردی
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣می رفت گلزار شهدا می گفت: اگر من شهید شدم، کنار دائی عباس(شهیدسیدعباس فرصتیان) خاکم کنید!
خبر عملیات کربلای 4 رسید، اما خبری از علیرضا نبود. یکی دو روز بعد مادر بزرگش زنگ زد که علی رضا از اهواز به من زنگ زد. کمی دلمان قرص شد که حالش خوب است. دیگر از او خبری نداشتیم. دو سه روزی از آغاز عملیات کربلای 5 می گذشت که خبر شهادتش را یکی از دوستانش به من داد.
می گفت: علی رضا در کربلای 4 بر اثر ترکش خمپاره به شدت مجروح شد. از صورت و سینه ترکش خورده و یکی از انگشتان دستش هم قطع شد. اما قبل از اینکه او را اعزام کنند از بیمارستان خارج شد و از تلفنخانه به شیراز زنگ زد که من سالم هستم!
سه روز قبل از عملیات خبر شهادت خودش را همراه با و وصیتش به من داد که من هم به تعاون تحویل دادم.
شد شب عملیات کربلای 5. با لباس غواصی آماده ورود به آب بودیم که علی رضا به نماز ایستاد و گفت: می خواهم نماز حاجت بخوانم!
سجده نمازش را طولانی کرد، ناگهان صدای انفجار گلوله توپی آمد. ترکشی از آن به پشت سر علی رضا که در حال سجده بود نشست و در همان حالت شهید شد!
یک هفته از شهادتش می گذشت که او را در قبری که کنار دائی های شهیدش سید جواد، سید مهدی و سید علی آماده کرده بودیم گذاشتیم. خودم برای تلقین به درون قبر رفتم. دستم زیر سرش بود، وقتی در آوردم پر از خون شده بود!
🌾🌷🌾
هدیه به شهید علی رضا (هاشم) خوش اندام صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣سیره_شهدا
🔹عبدالکریم خادم الشهدایی بود که هیچگاه در بند عکس و دوربین نبود.
به واسطه شغل خود، بسیار به ماموریت میرفت و طی همین ماموریتها برخی از دوستان و همکاران او به شهادت میرسیدند؛ شهدایی همچون شهید «خلیل عسکری»، شهید «مهدی مولانیا» و شهید «علی نظری». عبدالکریم تمام تلاش خود را میکرد تا برای زنده نگهداشتن یاد آنها یادواره برگزار کند. طی مراسم نیز با لباس شخصی حاضر میشد و لباس نظامی خود را نمیپوشید. او میگفت، «من فقط برای خدا کار میکنم. دوست ندارم کسی اعمالم را ببیند.»
🔹به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) خیلی ارادت داشت. نام حضرت زهرا (س) که میآمد بند بند جوارح عبدالکریم گسسته و چشمانش بارانی میشد.
#شهید عبدالکریم پرهیزگار
@defae_moghadas2
❣