eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
،،زیارت وادی عشق،، قسمت ششم : دست چپ مقابل صورتشان را ببین. به شانه‌های لرزان و اشک غلطانِ روی گونه‌هایشان توجه کن. مگر اینها چه گناهی مرتکب شده‌اند که در این دل شب اینگونه استغفار و طلب عفو و بخشش می‌کنند؟ اینها که اکثراً یکی دوسال بیشتر از سن بلوغشان نگذشته است. پس به کدامین گناه نکرده‌شان این چنین بی‌تاب شده‌اند و در این دل شب خواب از چشمان خود گرفته‌اند. اما نه، این بی‌تابی به خاطر گناه نیست. این عشق بنده‌ای است نسبت به مولایش. با خود می‌گویند شاید ناخودآگاه خطایی از آنها سر زده و دل مولایشان رنجیده باشد. آنها خوب فهمیده‌اند که قبل از اینکه از خدای خود طلب شهادت کنند باید اعمال و رفتارشان را شهیدگونه کنند. طوری که هرکس به آنها بنگرد آنها را مانند شهید ببیند. تا بتوانند تمنای شهادت کنند. چون خدا گفته هرکه عاشقم شود عاشقش می‌شوم. هرکه عاشقش شدم شهیدش می‌کنم. می‌بینی چگونه ملتمسانه طلب شهادت می کنند. اللهم الرزقنی توفیق شهادت فی‌ سبیلک. خوب نگاه کن. با وجودی که ندای موًذن به اذان صبح بلند شده است، اما بعضی‌ها هنوز در سجده‌اند و شانه‌هاشان از خوف خدا می‌لرزد. با حالت تضرع می‌گویند الهی و ربی من لی غیرک. فَاَغِث یا غیاثَ المُستَغیثین. حال به همراه آنها به نماز صبح بایست. بدان این نماز بهترین نمازی است که مورد لطف و عنایت خداوند است. اگر نمازی فحشاء و منکر را دور کند همین نماز است. اکنون که نمازت را عاشقانه خواندی با آنها همراه شو و دعای عهد با امام زمانت را زمزمه کن. اللهم ربَّ النُّور العَظیم و ربَُ الکُرسیِّ الرَفیع و ربَّ البَحرالِمَسجُور............العَجَلَ العَجَل یا مُولایَ یا صاحِبَ الزمان. حال که با امام زمانت تجدید عهد کردی به امروز برگرد. ببین همه جا سوت و کور است. نه شب زنده داری. نه دعای عهدی. نه همرزم عاشقی. هیچ کس نیست. بعضی‌هاشون شهید شدند. بعضی‌ها هم در غم و غصه فراق یاران می‌سوزند و خون دل می‌خورند. پس گوشه‌ای بنشین و سر در گیریبان ببر. در فراق یاران شهیدت گریه کن. با خودت زمزمه کن. سبکبالان خرامیدند و رفتند. مرا بیچاره نامیدند و رفتند. سواران لحظه‌ای تمکین نکردند. ترحم بر من مسکین نکردند. سواران از سر نعشم گذشتند. فغانها کردم اما برنگشتند. اسیر و زخمی و بی دست و پا من. رفیقان این چه سودا بود با من. اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بست روح بودم. در باغ شهادت را نبندید. زما بیچارگان زآنسو نخندید. رفیقانم دعا کردند و رفتند. مرا زخمی رها کردند و رفتند. رها کردند در زندان بمانم. دعا کردند سرگردان بمانم... التماس دعا ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 رزمنده دفاع مقدس: 📽 این دوربین های شما نشون خواهد داد که ما روزی توی کربلای واقعی کنار بقیه مسلمون ها جمع خواهیم شد! 🌴 . . . و این دوربین ها امروز به ایمان شما به راهتون اعتراف کردند! ┄┅┅┅┅❁❤️❤️❤️❤️❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
🌹ضمانت بهشت از سوی پیامبر در مقابل انجام شش عمل🌹 🍃شش توصیه را از من قبول کنید تا من هم بهشت را برای شما ضمانت کنم: 🍃هرگاه سخن گفتید دروغ نگویید هرگاه وعده‌ای دادید برخلاف آن عمل نکنید . هرگاه امانتی به شما سپرده شد خیانت نکنید 🍃چشمان خود را [از حرام] فرو بندید پاکدا من باشید دست و زبان خود را [از حرام] نگه دارید. 📚خصال شیخ صدوق، ج۱،ص۳۲۱ ┄┅┅┅┅❁🌸🌸🌸🌸❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا بخوان؛ و بر مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ، امام حسین(علیه السلام) بنگر، و اندیشه کن... ┄┅┅┅┅❁🌹🌹🌹🌹❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ دل های ما آلوده است... آلوده ی محــبــت های بیجا آلوده ی وابستگی های بیجا @defae_moghadas2
«سرنیزه عراقی» دو سه روز بعداز عملیات والفجر هشت شده بود. هنوز غذای گرمی در کار نبود. تنها غذای موجود بیسکویت بود. از آن بسکویت‌ خشک‌هایی که جلدشون زرده و عکس یه دونه بسکویت و یک استکان چای روش کشیده شده. حتماً به معنی اینکه این بیسکویت رو باید با چای بخوری والا ممکنه توی گلوت گیر کنه. حالا چه فرقی می‌کنه که اسمش چی بود. شما خاطره رو بخون چیکار به اسمش داری. می‌خوای شر برامون درست کنی و شرکتش اعتراض کنه که چرا از بیسکویت ما بد گفتی؟ چه می‌دونم بابا. فکر کنم پَتیِ‌ بُور یا پُتیِ بُور بود یه همچین چیزی. بگذریم! اگه خیلی خوش شانس بودی ممکن بود کنسرو تن ماهی یا لوبیا چیتی هم گیرت بیاد البته بدون نون. ای بابا! بدون نون چطوری می‌خوردیم یعنی چه؟ خوب می‌خوردیم دیگه. یا خالی یا با بیسکویت. مگه میشه؟ آره چرا نمیشه. بقول مادرم گشنگی نکشیدی والا سنگ هم می‌خوری. وقتی اصل ماجرا رو برات گفتم آن وقت متوجه میشی که این غذا چقدر هم لاکچری بوده. ادامه خاطره رو بخون خودت متوجه میشی منظورم چیه. خسته و کوفته و گرسنه از عملیات برگشته بودیم. توی سنگرهای کنار جاده فاو ام‌القصر غمگین و نالان نشسته بودیم. از یک طرف داغ دوستانی که شهید شده بودند آزارمون می‌داد. از یک طرف هم گرسنگی حالی برامون نگذاشته بود که یه دل سیر گریه کنیم. کسی هم نبود که دستور اسلام رو اجرا کنه و برای خانواده عزادار یعنی ما غذایی تهیه کنه. دل ضعفه گرفته بودیم که سر و کله سیدحمدالله عزیزی پیدا شد. چون خودش گرسنه بود درد ما رو خوب فهمیده بود. آمد و گفت تُن ماهی می‌خوری؟ نمی‌دونم از کجا و چه جوری پیدا کرده بود. گفتم با چی؟ یکی از همون بیسکویت جلد زردها رو از تو جیبش درآورد و گفت با این. گفتم حالا باچی می‌خوای درش رو باز کنی؟ سرنیزه‌ای که توی آن دستش بود رو برد بالا و گفت با این. یک سرنیزه کثیف و سیاه و روغنی که انگار از توی آشغالها پیداش کرده بود. گفتم عه عه! این سرنیزه کثیف رو از کجا پیدا کردی؟ گفت: از بغل یه جنازه عراقی درش آوردم. گفتم: حالا چرا اینقدر سیاه و روغنی و کثیفه؟ گفت: آخه جنازه در اثر خمپاره سوخته بود و روغنش بیرون زده بود. چیه؟ شما هم چندشتون شد؟ خوب منم حالم بد شد. گفتم من که اگه از گرسنگی بمیرم از این نمی‌خورم. گفت: بهتر خودم تنهایی می‌خورم. من رو بگو که دلم برای تو می‌سوزه. می‌خوای بدونی سیدحمدالله آخرش با تن ماهی چیکار کرد؟ هیچی دیگه می‌خواستی چیکار کنه. سرنیزه رو یکی دو بار به شلوارش کشید و غِرت و غِرت درب کنسرو رو باز کرد. قبل از اینکه درش کاملاً کنده بشه درش رو روی تن ماهی فشار داد و کجش کرد تا روغن اضافی آن ریخته بشه. بعد درِ کنده شده رو رو زد بالا و با همون سرنیزه کم کم گذاشت دهنش و نوش جان کرد. معلوم بود خیلی گشنه بود که با آن وضع کنسرو رو باز کرد و خورد. شایدم من بددل بودم یا گشنه نبودم. والا من هم چشمم رو می‌بستم و می‌خوردم. سیدحمدالله با آن تن ماهی حالش بد نشد. اما در عملیات کربلای پنج در اثر بمباران شیمیایی شدیداً مجروح شد و به خاطر شدت جراحات به شهادت رسید. این خاطره واقعی بود و من بنا بر وظیفه بدون تحریف بیانش کردم. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣بیان بخشی از رشادت و حماسه آفرینی های سردار شهید حاتم کمایی @defae_moghadas2
رهسپاریم به سوی حضرت عشق @defae_moghadas2
به نام خدای توانا هنوز طعم شیرین استقلال کشور را مردم عزیز ایران به خوبی نچشیده بودند که آمریکای خونریز و چپاول‌گر برای بدست آوردن همه آنچه که با وقوع انقلاب اسلامی ایران از دست داده بودند ، به توسط داخلی های خائن دست به کار شدند . حوادث تلخ یکی یکی و پشت هم واقع گردید . آشوب‌های قومی در جای جای کشور ، مثل آتش شعله کشید . پان ترکیست ها در خطه آذربایجان شرقی و غربی به سرکردگی نا مرجعی به نام کاظم شریعتمداری دم به دم بر شیپور تفرقه دمیدند و پایه گذار اولین کودتا بر علیه انقلاب نو پای ایران اسلامی شدند ... و خدا می خواست تا خائن رسوا شود و شد . در غرب کشور جدایی طلبان کرد به بهره گیری از ضعف قوای نظامی کشور و خیانت دولت موقت به انقلاب ، یکی یکی پادگان‌های نظامی را محاصره و سپس اشغال کردند و هر چه توانستند اسلحه و مهمات را از داخل پادگان‌ها به غارت بردند تا با سلاح خودمان ، بر علیه تمامیت ارضی ایران اسلامی اقدام کنند . چه فرزندان رشیدی از مام وطن برای جلوگیری از تجزیه ایران در زیر پای نا کردهای جیره خوار اجنبی ذبح نشدند و خون پاکشان بر زمین ریخته نشد . در سیستان و بلوچستان بلوا ، در شمال شرق ، در ترکمن صحرا ، زمزمه جدایی و از همه سختر و بدتر در خوزستان غائله خلق عرب ، هر لحظه و پی در پی نهال تازه غرس شده انقلاب را زخمی کردند تا بلکه این انقلاب عظیم در نطفه خفه شود . هر چند طبق اسناد موثق رژیم بعث عراق از مدتها قبل از سی و یکم شهریور سال ۵۹ با انواع و اقسام سلاح های سبک و سنگین به مرزهای جمهوری اسلامی ایران تعدی و تجاوز نموده بود ، اما در آخرین روز شهریور ماه سال ۵۹ به طور رسمی شیپور جنگ ، توسط رژیم بعث عراق نواخته شد . تمامی دنیای استکبار ، از شرق و غرب و البته شیخ های نا نجیب عرب ، و حتی بخشی از جهان اسلام شمشیرِ صدام را تیز تر کرده ، با سیل سلاح و تجهیزات و پول ، صدام حسین را حمایت کردند . در آن زمان ، بسیاری از ما سن و سالی برای حضور در دفاع مقدس نداشتیم . جسم کوچک بود و به نظر ناتوان . اما قلب های ما در سوزِ این کم توانی و‌ کم سن و سالی هر روز می سوخت و خاکستر می شد . چشم سراسر بارانی ، بغض در سینه و جان در تمنای حضور در جبهه شب و روز نداشت . تا آنکه یاد گرفتیم چگونه دست به شناسنامه ببریم ، امضای پدر را جعل کنیم و گاهی از خانه بی اطلاع والدین فرار کرده و از شهری دیگر لابلای دیگر رزمندگان خود را به جبهه برسانیم . گاهی تمام نقشه ها نقش بر آب می شد . آسمانِ دل به رنگ خون می گرفت و مثل اسپند روی آتش صدای شکستن دلها بلند می شد و دودِ آن هوا را معطر می کرد . تا آنکه خدا خواست و شدیم رزمنده . به پای کوچک ما پوتین رفت و لباسِ رنگارنگ ما ، خاکی شد . آه چه زیبا شده بودیم .‌ اما هنوز دل ها حسرت داشت و شوق . حسرت از دست دادن رفیقانِ دریادل ؛ شوق حضور در بهشت جبهه . آنجایی که عطر خدا در همه جا پخش بود و آب حیات برای ما . گذشت و گذشت و‌ به پایان رسید دفتر دفاع مقدس در هشت سال . ما ماندیم از خیل عظیم رزمندگان . تن زخمی ، دل سوخته و حسرتِ شهید نشدن بر جانِ خسته . اما راه شهیدان باز ، باز است . دفاع مقدس هنوز هست . و امید به رستاخیزی چُنان ، که به گوش رسد ، من فرزند حسینم . همان که بین دو نهر آب تشنه ذبحش کردند . عمویم عباسِ علمدار است . من منتقم خون حسینم . مادرم فاطمه زهرا ست . دوباره جهاد اما این بار در رکاب مهدی موعود ان شاءالله. @defae_moghadas2
روایت گردان عمار در عملیات خیبر -گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید سلیمی بعد از پیمودن مسافتی سوار بر اتوبوس های گِل مالی شدیم . داخل اتوبوس پر از خاک و گِل های خشک شده بود . صندلی خاکی و لباسهای ما هم پر از خاک . با حرکت اتوبوس صدای صلوات بچه ها بلند شد . اما کسی حال هم صبحتی با کنار دستی اش را نداشت . جاده خاکی و پر از چاله چوله . مدتی گذشت اتوبوس به جاده آسفالت رسید و سرعت گرفت . بنا بود ما را ببرند برای تعویض لباس های آلوده و شستشو تا اثرات گازهای شیمایی از بدنها پاک شود . اما نمی دانم چرا برنامه عوض شد و به سمت دوکوهه رفتیم . رسیدن به دوکوهه بار غم دل را زیاد کرد . ساختمان های بدون نیرو ، مثل خوره افتاد به جانِ خسته بچه ها . اتوبوس ها یکی یکی کنار ساختمان گردان عمار رسیدند . کسی نبود تا از نیروهای از خط برگشته استقبال و کند اسپندی بر روی منقل بریزد . نوحه ای پشت بلند گوی تبلیغات بگذارد . گردان عمار نصفه نیمه در ساختمان مستقر شد .هنوز بعضی از نیروهای گردان در خط بودند و ما از وضعیت آنها بی‌خبر . بدنها کثیف بود و لباس ها آلوده . به قدر مقدور نظافت کردیم . لباسهای کثیف عوض شد . اذان مغرب از سمت زمین صبحگاه بلند شد . اندک نیروهای مستقر در دو کوهه به سمت زمین صبحگاه روان شدند . عجب نماز پر از غربتی . گاه بغض در گلو ، گاهی گریه و ناله . اولین شب در دوکوهه تلخ گذشت . علی‌رغم اینکه در آن چند روز تغذیه مناسبی نداشتیم اما میل به خوردن هم نبود . بچه ها بیشتر خودشان را با غذا سرگرم می کردند و نمی خوردند . بلاتکلیف بودیم و از وضعیت عملیات بی خبر . خبر شدیم حاج همت قرار است بعد از نماز مغرب و عشا سخنرانی کند . غروب دوازدهم اسفند رسید . آفتاب رفت و تاریکی شب بر زمین صبحگاه مستقر شد . به غیر از ما که بخشی از گردان عمار بودیم ، تعدادی هم از نیروهای ضربه خورده گردانهای دیگر به همراه نیروهای تازه نفسی که تازه به دوکوهه آمده بودند صفوف نماز را تشکیل دادند . نماز مغرب و عشا تمام شد ، حاج همت آمد روبروی نماز گذاران ایستاد . حاج همت دعای سلامتی امام زمان علیه السلام را خواند . چقدر این صدا حزن دارد ! من بارها سخنرانی حاج همت را از نزدیک شنیده بودم . در قلاجه و در دیدارهای حاجی از گردان . اما این بار ، صدای حاجی چیز دیگری بود . دلت می خواست با هر کلامش ، گریه کنی . حاجی گفت : ... ما هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما نیز ، حاصل خون این عزیزان است ... حاجی از تاثیر سیاسی عملیات خیبر گفت . از اینکه آمریکا، روسیه، انگلیس کثیف و فرانسه وحشت کرده اند و به صدام اجازه استفاده از بمب‌های شیمیایی دادند ... برادرهای عزیز !... امام گفته اند : جنگ در رأس امور است ، پس لابد قضیه به این شکل که همه یکی یک عدد چوب دستی روی کولشان می گذارند و می روند به سمت کربلا . این قبیل افراد بی خبرند از ماهیت جنگ ، می پرسند : مگر کربلا رفتن خون می خواهد ؟ بله بسیجی ها ؛ کربلا رفتن خون می خواهد . کربلا رفتن خون می خواهد ، کربلا خون می خواهد... حاج همت از کربلا گفت ؛ از مقاومت و ایثار و خون دادن . من به یقین می گویم که حاج همت سخنرانی نکرد ، وصیتنامه اش را برای ما خواند . دل همه بچه های برگشته از خط و‌ عملیات پر می زد تا دوباره فرماندهی تصمیم بگیرد و ما را به عملیات اعزام کند ؛ اما دریغ و‌ صد افسوس که چنین نشد . با کوهی از غم کنار بچه ها ، گاهی به درد دل می گذشت گاه با نماز و دعا و فرو رفتن به فکر و نتیجه عملیات . اخبار عملیات را از رادیو پی گیری می کردیم . اما تیر آخری که به قلب ما زده شد ، خبر شهادت حاج همت بود . نمی توانستم باور کنم . اشکهایم خشک شده و چشم‌ها در تمنای دیدن روی قشنگ و حیدریِ همت عزیز بود . اما چه بخواهم یا نخواهم ، فرمانده بی همتای لشگر حضرت رسول در کربلای مجنون به معشوقش رسید . آخر شب بود ، بچه ها آشکار و پنهان گریه ها کرده بودند و دستِ آخر با دلِ پر غصه خوابیدند . اما من و آقا ملا با خواب غریبه بودیم . آقا ملا اشک می ریخت و‌ می گفت : ابراهیم ، دلم آرام نمیگیره . از فتح المبین در تیپ بودم ، بیت المقدس بودم ، سوریه با حاج احمد و‌ همت بودم تا الان . چقدر همت مظلوم بود . آقا ملا آرام اشک می ریخت و من بی صدا گریه می کردم . کم‌کم گردانها به دو‌ کوهه برگشتند . اسمشان گردان بود ، اما دسته برگشتند . از هر دوست و رفیقی که خبر می گرفتم ، یا شهید شده یا مفقود بود . اسماعیل لشگری را دوباره دیدم . همان اسماعیل که بارها کنارش دعا خواندم . قبل از عزیمت به نقطه رهایی با هم گریه ها کردیم . عین دو برادر ؛ او بزرگتر و من داداش کوچیکه . اما این بار ...