❣ بوی ناب
گلاب تازه 7⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده، سوار موتور شدم تازه اول ماجرا بودا من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو، ولی خربزهای بود که خورده بودم و باید پای لرزش مینشستم؛
گفتم هر چه بادا بادا، بسم الله کردم و راه افتادم جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم، گاز را که میگرفتم مچ دستم درد میگرفت، گاز را ول میکردم موتور ترتر میکرد؛
مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی، مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچه ها پرسیده بود:
«بهنام چشه؟» سید صالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کف دست فرمانده، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد، ولی به رویم نیاورد.
ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط، نزدیک ۷ ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز؛
چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه این چند روز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم، نمیدونستم رسیدی یا
نرسیدی»
خندیدم و گفتم: «خداوکیلی می ارزید» سری به تاسف تکان داد و بعد خندید و دو دستش را دور شانهام انداخت. هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده!
درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من به اندازه ۳۶ سال بی خبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خود معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم!
درست شبیه آن موقع که کفشهایم را در آوردم خودم را انداختم داخل قبر تا با دستهای لرزان استخوانهای حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک!
هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظهای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمهاش چسباندم در شامهام مانده؛
حمزه همیشه بوی ناب گلاب تازه داشت.
پایان
✍سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان
🌹بعد از شهادت پسر بزرگم، دلم طاقت دوری سید رسول را نداشت، می ترسیدم جبهه او را هم از من بگیرد. آن بار که برای گرفتن اجازه برای رفتن به جبهه آمد خیلی جدی گفتم: الهی قبل از اینکه بری جبهه، پات بشکنه!
خندید. دیگر چیزی نگفت. چایش را کنارم خورد، خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت نگذشته بود که برادرش آمد و گفت: مادر دعایت مستجاب شد!
با تعجب گفتم: کدام دعا؟
گفت: مگه دعا نکرده بودی پای سید رسول بشکنه به جبهه نره، با موتور در سه راه دارالرحمه تصادف کرده پایش شکسته!
سریع به بیمارستان مسلمین رفتیم. توی اتاق عمل بود. چند پلاتین در استخوان پایش گذاشتند. وقتی دیدمش چشمم پر اشک شد. در آن حال پر دردش برایم خندید. گفت: مادر فکر می کنی این گچ و پلاتین ها من را زمین گیر می کنه، هیچ چیز نمی تواند جلوی من را بگیرد!
#شهید_سید_عبدالرسول_سجادیان
@defae_moghadas2
❣
👆 شهیدان حمید ترکی نژاد و امیرفرهادیان فرد
❣یک بار که به مرخصی آمده بود. خیلی توی فکر بود. گفت تو مانع شهادت من هستی!
با تعجب گفتم چرا؟
گفت این بار که در منطقه بودم. برای شناسایی خطی رفته بودم. عراقی ها متوجه من شدند و پرژکتور نور را روی من انداختند. راه فراری نبود. اشهد خودم را گفتم. برای لحظه ای چشمم را بستم تو جلو نظرم آمدی و گفتم اگر من شهید شوم همسرم چه می کند!
تا این را گفتم نور از روی من کنار رفت و من از منطقه خارج شدم.
خواهش می کنم مانع من نشو.
گفتم من شادی شما را می خواهم و آنچه شما می پسندید.
با خوشحالی به جبهه برگشت. 11 سال بعد کمی از استخوان هایش برایم برگشت
🌹
هدیه به شهید حمید ترکی نژاد صلوات،، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣بعد از ۱۱ماه عقد بلاخره عروسی ما سر گرفت. چهره اش نورانیتی عجیب داشت, گاه مدتها, خیره به صورتش می شدم. می گفت چرا اینقد به من نگاه می کنی؟
گفتم نگاه به صورت مؤمن عبادته!
گفت مگه من مؤمنم!
یک روز خانه را تمیز می کردم. از روی طاقچه کاغذی تا شده افتاد. بازش کردم. یخ کردم و نشستم. باورم نمی شد وصیت نامه اش بود!
ان زندگی شیرین سه ماه بیشتر طول نکشید , رفت و نه سال بعد چند استخوان, یادگاری از او برگشت.
💠 اتش روی اب زیاد بود. عراقی ها که گویی منتظر و اماده بودند با هر چه داشتند قایق ها را می زدند. بعضی از سکانی ها قایق ها را منحرف می کردندو می کشاندند به سمتی که اتش کمتر بود. در این اوضاع رحمان تمام قامت ایستاده بود و رجز می خواند. به سکانی می گفت: مبادا بترسی, به من میگن عبدالرحمان, نامم لرزه به پشت عراقی ها می ندازه...
رجز خوان به دل دشمن زد و کربلایی شد.
🌹شهید: عبدالرحمان رحمانیان
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: جهرم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳
محل شهادت: اروند رود
نام عملیات: کربلای چهار
محل مزار: گلزار شهدای فردوس جهرم
#شهید_عبدالرحمان_رحمانیان
@defae_moghadas2
❣
❣مجید برای درمان مجروحیت شیمایی، همچنین ترمیم دندان هایش که تیر خورده بود در مرخصی بود که آقا ولی نوری دنبالش آمد و گفت: مجید بیا.
آماده شد که برگردد.
همین ایام پیش خاله پدر ما رفته بود. فرزند ایشان، به نام "محمد علی عسکری" شهید شده بود. به او گفته بود از بابت محمدعلی خیالت راحت باشد، او مقام والایی در بهشت دارد!
خاله گفته بود: چی شده، از کجا فهمیدی؟
مجید گفته بود خواب دیدم با چند نفر از همرزمانم در منطقه ای خشک و بی آب و علف گم شده و خسته و تشنه در حال حرکت بودیم که از دور باغ سرسبزی را مشاهده کردیم. به سمت درب باغ رفتیم. رایحه دلنشینی از گیاهان باغ به مشام ما می رسید. در زدیم. محمدعلی در را باز کرد و از بین ما چند نفر، دست من را گرفت و به داخل باغ برد!
به خاله گفته بود: مطمئن باش به زودی من پیش محمد علی می روم. به خاله سپرده بود که این خواب را تا زنده است برای کسی نقل نکند.
رفت. مدتی بعد عملیات قدس 3، در منطقه ای گرم و بی آب و علف انجام شد. خبر شهادت "ولی نوری" دوست نزدیک و صمیمی مجید آمد، اما خبر دقیقی از مجید نمی دادند. عده ای خبر شهادتش را می دادند، عده ای خبر اسارتش را، اما هیچ کدام قطعی و دقیق نبود. اما مجید کسی نبود که تن به اسارت بدهد؛ خودم شنیده بودم که بعد نمازهایش می گفت: خدایا اگر بنا بر شهادت است، شهید گمنام باشم!
می گفت: برایم دعا کنید اگر خداوند شهادت را نصیبم کرد، گوشت بدنم در همان مناطق عملیاتی بماند و خوراک پرندگان شود!
پنج سال بعد، چند استخوان از بدنش برگشت...
🌹🌷🌹
هدیه به شهید مجید رشیدی صلوات،،شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣ ۳۰ تیر سالگرد شهادت ابر قهرمان ملی ایران، خلبان شهید عباس دوران
🔸در ابتدای جنگ و گذشت مدت کمی از پیروزی انقلاب، اداره کشور بسیار سخت بود. صدام و دستگاه تبلیغاتی غرب جای جلاد و شهید را عوض کرده بودند و حمله به زیرساخت های صنعتی و نفتی کشور تشدید شده بود.
🔸جنگ با همه فجایعش یک طرف، و حمایت دیپلماتیک کشورهای عربی و غربی از حزب بعث هم یک طرف! صدام قبل از آغاز جنگ، خیلی هوشمندانه میزبانی عراق در خصوص کنفرانس جنبش عدم تعهد را گرفته بود تا با شروع جنگ، به لحاظ ارتباط دیپلماتیک با کشورهای جهان در موضع برتری نسبت به ایران باشد.
🔸تلاشهای دیپلماتیک ایران به منظور تغییر میزبانی عراق در خصوص این رویداد بزرگ جهانی بی نتیجه ماند و در عین ناباوری، یک کشور متجاوز که باید از سوی مجامع جهانی تحریم میشد، میزبانی بزرگترین جلسه سیاسی جهان را در دست گرفته بود!
🔸هرچند که شهید دوران در ماجرای کودتای نوژه نقشی نداشت اما از جمله ده ها نیروهایی بود که در کنار دیگران تصمیم بر خانه نشینی اش صادر شده بود اما با شروع جنگ به همراه بعضی از همکاران خود کتباً اعلام کرد که: حاضر است برای انقلاب به طور رایگان نیز کار کند و اینگونه بود که او مجدداً به ارتش بازگشت.
🔸به اصل ماجرا برگردیم. تلاشهای دیپلماتیک برای حل مسأله حاصلی جز تحقیر عزت ملی ایرانیان نداشت و انجام عملیات نظامی هم به احتمال زیاد فاقد نتیجه بود زیرا صدام از غربیها سامانههای پدافندی پیشرفتهای دریافت و حدود ۲۷ لایه پدافندی مرسوم در نزدیکی مرز تا بغداد و ۳ لایه پدافندی غیرقابل نفوذ نیز در نزدیکی بغداد تدارک دیده بود.
🔸او علناً در یک رجزخوانیِ تحقیر آمیز، نیروهای ایرانی را ترسو معرفی و بیان داشت که: «هیچ خلبان ایرانی برای برهم زدن اجلاس حتی جرأت نزدیک شدن به آسمان بغداد را هم ندارد!»
🔸در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۳۰ شهید دوران و کمک خلبانش به نام منصور کاظمیان در یک فروند فانتوم اف ۴ مأموریت مییابند تا پالایشگاه الدوره بغداد را هدف قرار دهند تا دود آن در کل بغداد نمایان شود و خبرنگاران مستقر در هتل محل برگزاری اجلاس هم که از قبل در آنجا مستقر شده بودند آن را برای جهانیان مخابره کرده و از این طریق کنفرانس لغو شود!
🔸شهید دوران جهت مخفی شدن از دید رادارها با ارتفاع ۱۰ متر از سطح زمین حرکت کرد و با رسیدن به نزدیک بغداد با ۳ لایه پدافند و دیواره آتش سنگین مقابله میکند و ابتدا دیواره صوتی هواپیمای خود را می شکند تا صدای حضور ایرانیان در حومه بغداد به گوش جهانیان برسد!
🔸پالایشگاه الدوره در ۱۰ کیلومتری بغداد هدف قرار گرفت و دود سیاهی از آن بلند شد که نه فقط در بغداد، بلکه در شهرهای اطراف آن نیز دیده می شد! اینک دو جوان ایرانیِ با غیرت، تک و تنها، با سرعت ۲۰۰۰ کیلومتر بر ساعت و به نمایندگی از ملت ایران بر فراز آسمان بغداد حضور دارند!
🔸به ناگاه هواپیمای آنها مورد اصابت موشک قرار می گیرد و کمک خلبان از شهید دوران میخواهد که با یکدیگر ایجکت و خارج شوند اما او مخالفت میکند و می گوید: حق نداری که دکمه ایجکت مرا فشار دهی! کمک خلبان خودش به تنهایی با چتر در بغداد فرود آمد و اسیر شد و اما...
🔸اما برای شهید دوران ماجرا جور دیگری رقم خورد! تیمسار خلبان بهرام مشیری از دوستان او میگوید که عباس همیشه می گفت: چیزی به نام ایجکت و اسارت برای من در کار نخواهد بود و من بدنم را به همراه هواپیمایم بر دشمن خواهم کوبید!
🔸عباس صادق بود و با صرفنظر کردن از خروج اضطراری، مسیر جنگنده در حال سوختن خود را با هدف ناامن جلوه دادن بیشتر بغداد و تحقیر صدام به سختی به سمت هتل محل برگزاری اجلاس برد و به آنجا کوبید. در آن لحظه صدای یک بمب خبری در همه رسانه های جهان پیچید و آن این بود که: یک خلبان ایرانی خود را به بغداد رساند و هواپیمایش را به هتل محل برگزاری اجلاس سران عدم تعهد زد، آیا کنفرانس لغو میشود؟
🔸مدتی بعد فیدل کاسترو پس از وحشت همه کشورهای عضو و عدم تمایل آنان در خصوص میزبانی بغداد، اعلام نمود که اجلاس بعدی در کشور هند تشکیل خواهد شد و همه کشورهای عضو نیز با این تغییر موافقت کردند و با خون جوانان وطن یک شکست بزرگ سیاسی دیگر برای غربی ها رقم خورد.
🔸سرانجام ۲۰ سال بعد و در سال ۱۳۸۱ تکه کوچکی از استخوان پای شهید دوران در زادگاهش شیراز دفن شد.
♦️شهید دوران از جوانان زمان شاه بود و در آمریکا درس می خواند و هیچ ربطی هم به سپاه و بسیج نداشت و یک ارتشی بود با ریشی سه تیغ (ارتش فدای ملت) و در شهر کورش هخامنشی (شیراز) بزرگ شد اما به همه جهانیان فهماند که وقتی کسی حقوق کشورش را از طریق دیپلماسی به رسمیت نشناسد، دیگر این میدان و خون است که بر دیپلماسی برتری دارد!
✍علی جهانبخش، قاضی دادگستری
@defae_moghadas2
❣
❣سردار شهید ابراهیم ایل فرمانده تیپ امام سجاد فارس
🌷سنگر سرد و نم دار بود. همه هم خسته. گفت صبر کنید تا من بگم. با انگشت به هر کس جای خوابش را نشان داد.
همه که دراز کشیدیم دیدیم خودش کنار در سنگر, جایی که از همه جا سرد تر و نمور تر بود خوابید.
عجیب فرمانده ای بود, بدنش پر از زخم بود. جایی از ریشش را که ضد انقلاب سوزانده بودند, توی چشم می زد. استخوان بازویش را هم ترکش برده و پیوندی بود... و زخم های دیگر اما همیشه اولویت با دیگران بود..
🌷انقدر در طرح ریزی عملیات خبره بود که می گفتند ابراهیم در طرح و عملیات به دنیا امده!
شده بود فرمانده تیپ امام سجاد(ع) خودش راضی نبود. می گفت:این مسؤلیت دست و پایم را بسته, دلم هوای خط مقدم و عملیات و صدای ترکیدن خمپاره را کرده, اصلا من به درد فرماندهی تیپ نمی خورم. به درد خط مقدم می خورم که مرتب ترکش بخورم!
وقتی فرمانده تیپ بود. از صدا و سیما امدن برای مصاحبه. راضی نشد. گفت کار برای خدا که گفتن نداره!
🌷سهمیه لباس سبز پاسداران امده بود. به همه دادم . رفتم سراغ ابراهیم, گفتم این هم لباس شما. رد کرد و گفت:من این را نمی پوشم. چون لیاقت می خواهد,همین لباس کار خاکی برای ما بس است, امده ایم اینجا برای کار نه لباس مدل پوشیدن!
🌷گفتم دادش بسه, شما به سهم خودتان خدمت کردید و خون دادید. گفت:هنوز به سعادت نرسیده ام, سعادت من هم شهادته!
@defae_moghadas2
❣
❣صبحی از خواب که بیدار شد گفت: خانم دارم میرم سرکار، یه خوابی دیدم، ان شاالله خیره، مواظب بچه باش!
حسن که رفت. دختر یک ساله ام، فاطمه، ناغافل چند تا از قرص های عمه اش را خورد و بعد از چند دقیقه بی هوش شد. سریع حسن را خبر کردم. فاطمه را به بیمارستان بردیم. دکتر گفت با این قرص ها که خورده، فقط توکل به خدا کنید، وگرنه ما امیدی به خوب شدنش نداریم.
فاطمه را به خانه آوردیم. حسن گفت: دیشب خواب دیدم فاطمه از طبقه بالا پائین افتاد. بلند گفتم یا فاطمه الزهرا به دادم برس. ناگهان دیدم دو دست فاطمه را در هوا گرفت و پاهایش را روی زمین گذاشت.
گفتم: شما کی هستید!
گفت همان که صدایش زدید و کمک خواستید، هر زمان گرفتار شدید، ما را صدا بزنید!
در هیمن حال که حسن تعریف می کرد و اشک می ریخت، دخترمان بیدار شد و طلب شیر کرد...
🌸اوایل به صورت پاسدار به جبهه اعزام شد، اما به خاطر سن زیاد، دیسک کمر و مشکلات جسمی استعفا داده و به صورت بسیجی به جبهه رفت. آنجا در واحد تدارکات لشکر، راننده بود. مدتی تعدادی از نیروها را برای آموزش ادوات و خمپاره به محل آموزش می برد و خودش هم گوشه ای می نشیند. روزی استاد سؤالی در مورد خمپاره ها می پرسد و کسی جواب نمی دهد. حسن که خارج از کلاس بوده جواب را می دهد. مربی متوجه می شود ایشان به خاطر هوشش، همه مباحث را یاد گرفته و ایشان را به واحد ادوات لشکر فجر معرفی می کند و حسن به عنوان خمپاره انداز تا اخر جنگ خدمت می کند.
🌸اولین بار سال 65 در فاو شهید شد. ترکش به سر ایشان نشسته و بخشی از استخوان سر ایشان را جدا کرده بود. حسن را به عنوان شهید سوار آمبولانس می کنند، تا به معراج شهدا ببرند، در بین راه متوجه می شوند نبض دارد. او را به بیمارستان اهواز و بعد هم به شیراز منتقل می کنند. بعد از چند عمل سنگین حال نسبی اش خوب می شود. اما وقتی در انتظار عمل دیگری است، خبر دار می شود دوستش «عوض پور همت» شهید شده است، سریع به جبهه می رود و تا آخرین روزهای جنگ در جبهه می ماند و مفقود می شود.
🌸دو سال و نیم از جنگ می گذشت، اما نه خبری از شهادت حسن به ما می دادند نه اسمش در لیست اسرا بود. بعد از آزاد سازی اسرا بود که خبر دادند حسن در بیمارستانی در تهران بستری است. سریع به تهران رفتیم. سال ها پیر شده بود. رد ضربه پوتین عراقی ها روی جمجمه اش مشخص و هویدا بود. ظاهرا با اندک حافظه ای که برایش مانده بود شماره یکی از آشنایان را داده بود.
بعد ها از دوستانش شنیدیم. به خاطر ضربه ها و شکنجه مزدوران بعثی دو بار در اردوگاه شهید می شود و جنازه او را در زباله ها می اندازند، اما بعد از چند روز متوجه می شوند، هنوز زنده است و جان دارد. در اثر ضربات بعثی ها یکی از چشم هایش نابینا و گردنش خشک شده بود.
بعد از آزادی تکه ای استخوان به جمحمه ایشان پیوند داده شد و در نهایت بعد از تحمل سال ها درد و رنج در سال 80 برای چهارمین بار به شهادت رسید.
🌸🌹🌸
هدیه به شهید حسن رسته من صلوات- شهدای فارس
👇
تولد:1321/1/1 –شیراز
شهادت: 81/7/27- شیراز
@defae_moghadas2
❣
❣عاشق حضرت زهرا(س) بود, می گفت کاش می شد مثل خانم گمنام باشم!
🌷 درمحور شیاربجلیه روی تپه ماهورها ، دیدم شهیدی افتاده به صورت اسکلت کامل با استخوان هایی سفید و براق!
شهید لباسی برتن داشت که به کلی پوسیده بود . وقتی شهید رابلند کردم ، دنبال پلاک شهید گشتم وپلاک را پیداکردم. بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را گشتم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید در آوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شود. نوشته بود:"سید محمد حسین جانبازی ، فرزند سهراب ، ازاستان فارس"
یک باره از خواب بیدارشدم وپیش خود گفتم : این خواب هم حتماٌ مثل خوابهای دیگر است و احتمالاً از پرخوری بوده . خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی شماره پلاک ونام شهید راکه هنوزبه یادداشتم ، دردفترچه ام یادداشت کردم.
☝ راوی:برادر نظر زاده
🌷 مدتی بود در منطقه کار می کردیم, اما هر چه می گشتیم چیز کمتری پیدا می کردیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) بود. بچه ها متوسل شدند به خانم حضرت زهرا که دست خالی برنگردیم. یکی از بچه های تفحص گفت من خواب دیدم در این منطقه شهیدی به اسم سید محمد حسین جانبازی پیدا می کنیم!
سریع شناختم, گفتم من می شناسم, از نیروهای من بود اما یادم نمی اید سید باشد. کار را شروع کردیم. غروب بود که در یک شیار شهیدی پیدا کردیم, لباس کامل و استخوان ها پوسیده. شماره پلاکش همان بود که دوست ما نوشته بود. روی کارتی اسمش نوشته شده بود"محمدحسین جانبازی"
گفتیم همه چیز درست است اما این که سید نیست!
گفتیم, این شهید با توسل به حضرت زهرا(س) پیدا شد, حتما خانم به ایشان توجه داشته و ایشان را جز اولاد و فرزندان خود پذیرفته اند!
☝ راوی:قاسم مهدوی
🌷روزی یکی از دوستاتم گفت: امروز در مراسمی خاطره ای از تفحص شهیدی به اسم محمدحسین جانبازی گفتند!
تنم به عرق نشست, گفتم اما برادر من که مفقود است!
گفت:منبع خاطره روزنامه جمهوری اسلامی مهر سال ۷۲ بود.
روز بعد سریع رفتم سراغ ارشیو روزنامه های سال ۷۲، پیدایش کردم, همه چیز درست بود, اما دو سال از این تفحص می گذشت اما به ما خبر نداده بودند. سریع با ستاد تفحص تماس گرفتم, شماره پلاک را دادم, گفتند پیدا شده و معراج تهران است!
زنگ زدم معراج شهدا تهران. گفتند بله این شهید اینجاست!
گفتم پس چرا به ما خبر ندادید!
گفتند: نمی دانیم!
گویی خواست خود محمد حسین بود, که دو سال دیگر, حتی با اینکه شناخته شده بود مثل مادرش گمنام باشد.
روز میلاد امام حسین(ع) بود که در شیراز تشیع شد.
☝ راوی:مهراب جانبازی(برادر شهید)
🌾🌷🌾
هدیه به معلم شهید سیدمحمدحسین جانبازی صلوات
تولد:۱۳۳۹-شیراز
شهادت:۱۳۶۵/۲/۲۴
تفحص:اوایل سال ۷۲
تشیع:۱۳۷۴/۹/۳۰
@defae_moghadas2
❣
❣شهید حسین نجفی قدسی
در سال ۱۳۶۰ در سن ۴۵ سالگی عازم جبهه های نبرد شد در دو عملیات فتح المبین وبیت المقدس شرکت داشت یکماه قبل از آزادسازی خرمشهر در اثر اصابت ترکشهای خمپاره به صورتش تمام استخوانهای فک وگونه وحدقه چشم فرو ریخت همچنین ماهیچه دست !😭
،تا مدتها در بیمارستان شیراز قابل شناسائی نبود.🤦♀
درمان درتهران وشیراز ادامه داشت وبرای عمل پیوند استخوان سه سال در کشور آلمان تحت مداوا بود بیش از ۴۰ عمل جراحی روی صورتش انجام شد ولی حتی نتوانستند فک ودندان مصنوعی برایش بسازند تمام عملهای پیوند ناموفق بود😭،بعد از این فراق طولانی به وطن برگشت و۱۹ سال از عمرش را با دردهای طاقت فرسا که شب و روز همراهش بودند سپری کرد.✨
وسرانجام در سن ۶۲ سالگی به مقام شهادت رسید.🌹🌼
✅از نقاط برجسته این شهید صبر ومقاومت فوق العاده او بود هیچکس از او گله وشکایت وناله نشنید،عاشق امام وانقلاب بود.😍
در ایام رحلت امام راحل رحمه الله علیه سه روز وسه شب پای تلویزیون گریه میکردو خواب وخوراک نداشت .💐
🔹وقتی دنده هایش را برای عمل پیوند برداشتند،بیاد مظلومیت بانوی دوعالم ودرد پهلوی ایشان اشک میریخت ومیگفت چطور یک بانوی ۱۸ ساله توانست این درد کشنده راتحمل کند
🌹«السلام علیک یا فاطمه الزهرا» 🌹
مزار :قطعه روبروی در غربی خیمه گلستان شهدا ،از سمت راست ،ردیف دوم مزاردوم
@defae_moghadas2
❣
❣روز 22 بهمن 1357، در راهپمایی جلو شهربانی شیراز، نارنجک تفنگی مزدوران رژیم کنارش منفجر شد. از پشت سر تا پشت پا زخمی شده بود، اما زخم و آسیب مچ پایش بدتر بود.
بعد از پیروزی انقلاب او را پیش بهترین و معتبرترین پزشک شیراز بردیم، بعد از معاینه و مشورت با اساتید دانشگاه گفت: به علت آسیبی که به استخوان مچ وارد شده، امکان درمان وجود ندارد و برای اینکه درد و سختی نکشد بهتر است پایش از مچ قطع شود!
غلامرضا وقتی نظر پزشک را شنید گفت: من نمی خواهم پایم قطع شود، درد و رنج مرا به یاد خدا می اندازد!
او را به تهران بردیم. در تهران هم پزشک بعد از معاینه گفت: این پا دیگر درمان ندارد، باید قطع شود تا عفونت نکند!
به غلامرضا گفتم چاره ای جز قطع پایت نیست، رضایت بده که بیشتر درد نکشی!
گفت: من برای خدا و در راه خدا قیام کردم و این پا را برای یاری دین خدا نیاز دارم، از جد امام خمینی می خواهم که پایم قطع نشود!
پیش پزشک دیگری رفتیم. این پزشک که مشخص بود پزشکی متعهدو انقلابی است، پس از معاینه و دیدن تصاویر رادیولوژی گفت: پای ایشان فقط نیاز به ورزش دارد. مدتی در زمین ناهموار ورزش کند تا اندام های آسیب دیده پا ترمیم و بازسازی شود!
یقیناً این موضوع با توسل و توکل غلامرضا پیش آمد. بعد از آن غلامرضا با کوهنوردی و دوچرخه سواری به مرور بهبود پیدا کرد.
وقتی جنگ شروع شد، گفتم تو که پایت آسیب دیده دیگه نیاز به جبهه بیای، گفت لذت آن وقت است که تیر به قلب آدم بخورد!
در عملیات ثامن الائمه تیری از پشت به قلبش نشست و به شهادت رسید.
🌹🌷🌹
هدیه به طلبه شهید غلامرضا زارعی صلوات،، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد عارف گمنام
شهید حاج ابراهیم اصفهانی
فرمانده گردان عمار
لشکر ۲۷ حضرت رسول( ص)
بهمن ۱۳۶۴
سخنرانی قبل از آغاز
عملیات تاریخی والفجر هشت
بهمنشیر، روستای ابوشانک
🇮🇷بخشی از وصیتنامه شهید ابراهیم اصفهانی :
« خدایا می دانم اگر آنقدر بدن خود را
بر سنگ های کوه های غرب بکوبم که استخوان هایم خرد شود
و آنقدر سرم را بر زمین بکوبم و اشک بریزم که جان دهم
شایستگی ندارم که حتی یک گناه مرا ببخشی
خدایا تو را به عزت و جلالت قسم می دهم
که از من ضعیف و ذلیل و فقیر درگذری
و از این بنده پست و گناهکارت خشنود گردی
خدایا می دانم که عمر خویش را بر باد دادم
و از دستورات قرآن سرپیچی کردم
از تو طلب مغفرت می کنم
خدایا از اینکه آسایش را از همسایگان سلب کردم
و آنان را آزار دادم، طلب مغفرت می کنم
خدایا از اینکه در مقابل ضد انقلاب و یاوه گویان
سستی و در حمایت از انقلاب کوتاهی کردم
طلب مغفرت می کنم
خدایا، اینک پس از عمری گناهکاری و عصیان
نادم و پشیمان گشته و توبه کردم
و با ایمان و یقین کامل به رحمت و کرمت
خالصانه در میدان نبرد، گام نهادم
به امید اینکه به هنگام جان باختن
حضرت فاطمه زهرا {سلام الله علیها}
را ببینم و پاسخ اشک هایی را که
در مظلومیت آن حضرت ریختم
بگیرم
جگرگوشه ها و عزیزان بسیجی گردان عمّار
از کوتاهی ها و سستی هایم در رابطه با شما
معذرت می خواهم
مسئول لایقی برای شما نبودم
و از محبّت های بی شائبهٔ شما
شرمنده ام
در دعاهایتان فراموشم نکنید
و مرا مورد شفاعت خود قرار دهید
ابراهیم اصفهانی - ۶۴/۱۱/۱۳ »
تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱
نثار شهدای والفجر هشت
صلوات
@defae_moghadas2