eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣روز 22 بهمن 1357، در راهپمایی جلو شهربانی شیراز، نارنجک تفنگی مزدوران رژیم کنارش منفجر شد. از پشت سر تا پشت پا زخمی شده بود، اما زخم و آسیب مچ پایش بدتر بود. بعد از پیروزی انقلاب او را پیش بهترین و معتبرترین پزشک شیراز بردیم، بعد از معاینه و مشورت با اساتید دانشگاه گفت: به علت آسیبی که به استخوان مچ وارد شده، امکان درمان وجود ندارد و برای اینکه درد و سختی نکشد بهتر است پایش از مچ قطع شود! غلامرضا وقتی نظر پزشک را شنید گفت: من نمی خواهم پایم قطع شود، درد و رنج مرا به یاد خدا می اندازد! او را به تهران بردیم. در تهران هم پزشک بعد از معاینه گفت: این پا دیگر درمان ندارد، باید قطع شود تا عفونت نکند! به غلامرضا گفتم چاره ای جز قطع پایت نیست، رضایت بده که بیشتر درد نکشی! گفت: من برای خدا و در راه خدا قیام کردم و این پا را برای یاری دین خدا نیاز دارم، از جد امام خمینی می خواهم که پایم قطع نشود! پیش پزشک دیگری رفتیم. این پزشک که مشخص بود پزشکی متعهدو انقلابی است، پس از معاینه و دیدن تصاویر رادیولوژی گفت: پای ایشان فقط نیاز به ورزش دارد. مدتی در زمین ناهموار ورزش کند تا اندام های آسیب دیده پا ترمیم و بازسازی شود! یقیناً این موضوع با توسل و توکل غلامرضا پیش آمد. بعد از آن غلامرضا با کوهنوردی و دوچرخه سواری به مرور بهبود پیدا کرد. وقتی جنگ شروع شد، گفتم تو که پایت آسیب دیده دیگه نیاز به جبهه بیای، گفت لذت آن وقت است که تیر به قلب آدم بخورد! در عملیات ثامن الائمه تیری از پشت به قلبش نشست و به شهادت رسید. 🌹🌷🌹 هدیه به طلبه شهید غلامرضا زارعی صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ به یاد عارف گمنام شهید حاج ابراهیم اصفهانی فرمانده گردان عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول( ص) بهمن ۱۳۶۴ سخنرانی قبل از آغاز عملیات تاریخی والفجر هشت بهمنشیر، روستای ابوشانک 🇮🇷بخشی از وصیتنامه شهید ابراهیم اصفهانی : « خدایا می دانم اگر آنقدر بدن خود را بر سنگ های کوه های غرب بکوبم که استخوان هایم خرد شود و آنقدر سرم را بر زمین بکوبم و اشک بریزم که جان دهم شایستگی ندارم که حتی یک گناه مرا ببخشی خدایا تو را به عزت و جلالت قسم می دهم که از من ضعیف و ذلیل و فقیر درگذری و از این بنده پست و گناهکارت خشنود گردی خدایا می دانم که عمر خویش را بر باد دادم و از دستورات قرآن سرپیچی کردم از تو طلب مغفرت می کنم خدایا از اینکه آسایش را از همسایگان سلب کردم و آنان را آزار دادم، طلب مغفرت می کنم خدایا از اینکه در مقابل ضد انقلاب و یاوه گویان سستی و در حمایت از انقلاب کوتاهی کردم طلب مغفرت می کنم خدایا، اینک پس از عمری گناهکاری و عصیان نادم و پشیمان گشته و توبه کردم و با ایمان و یقین کامل به رحمت و کرمت خالصانه در میدان نبرد، گام نهادم به امید اینکه به هنگام جان باختن حضرت فاطمه زهرا {سلام الله علیها} را ببینم و ‌پاسخ اشک هایی را که در مظلومیت آن حضرت ریختم بگیرم جگرگوشه ها و عزیزان بسیجی گردان عمّار از کوتاهی ها و سستی هایم در رابطه با شما معذرت می خواهم مسئول لایقی برای شما نبودم و از محبّت های بی شائبهٔ شما شرمنده ام در دعاهایتان فراموشم نکنید و مرا مورد شفاعت خود قرار دهید ابراهیم اصفهانی - ۶۴/۱۱/۱۳ » تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱ نثار شهدای والفجر هشت صلوات @defae_moghadas2
سالروز شهادت 🌷38 سال گذشت. حاج احمد ایزدی از بچه های گردان کربلا اهواز می گوید: 🌱در کربلای 5 حین پیشروی غفلتاً وارد خاکریزهای نونی شکل شدیم و از هر طرف بسمت ما شلیک می شد. انفجار خمپاره در بین بچه ها عده ای را مجروح می کند. 🌱تمام استخوان پا و زانوی علی اکبر شیرین بیرون زده بود و به پوست آویزان بود. ترکش روی زانویش خورده بود. اما علی اکبر فقط ذکر می گفت و کوچکترین ناله ای نمی کرد. دستش هم در بادگیر آویزان بود و وقتی می خواستیم آنرا روی سینه اش بگذاریم آه کوچکی می‌گفت. از این همه تحمل او که رعایت حال همرزمان را می کرد همیشه در شگفت هستم. 🌱مسیر را گم کرده بودیم و اکبر شیرین با انگشتش راه را به ما نشان داد. نمی‌توانستیم جابجایش کنیم و او را برگردانیم. موقع جدا شدن ایکاش به چشمان علی اکبر نگاه نمی کردم. اون نگاهش همچنان در ذهنم هست و مرا آزار می دهد. 🌱علی عُمیره می گوید: ده یا پانزده متر که از علی اکبر دور شدیم برگشتم و دیدم بشکل دراز کشیده دست سالمش را بسمت آسمان برده و دعا می‌کرد. 🌱دو هفته بعد که دوباره پیشروی کردیم و منطقه را فتح کردیم و به پیکر عزیزان رسیدیم متوجه شدیم بعد از رفتن ما عراقی ها رسیده بودند و تیر خلاص به بچه ها از جمله علی اکبر شیرین زده بودند. 🌱علی اکبر شیرین متولد علی آباد در امیدیه بود و در حوزه علمیه امیدیه درس می خواند و به اهواز نقل مکان کردند در منطقه 20 متری شهرداری سکونت داشتند. 🌹شهادت 7 اسفند 65 کربلای پنج.
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 دیماه ۱۳۶۶ ارتفاعات مشرف به شهر ماووت ❣ ✅موقعیت غار ، نقطه رهایی رزمندگان لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) در این عملیات که در بارش باران و برف به عنوان سرپناه رزمندگان بود و حماسه سازان عملیات بیت المقدس ۲ در تاریکی شب و در حالیکه باران و برف میبارید و سرمای استخوان سوز آزار دهنده بود برای یورش به دشمن بعثی حرکت کردند @defae_moghadas2
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حرف‌های احساسی مادر شهید در برنامه محفل شبکه سه / با یه جمله بغض همه ترکید 🔹"پسرم می‌گفت اگه یه مشت از خاک ایران رو ببرن، من آتیش می‌گیرم…" گفت: "می‌رم جبهه، فلان روز برمی‌گردم." رفت… هشت سال گذشت…بعد از هشت سال، فقط چند تکه استخوان آوردن، توی یه پارچه ساده که گره زده بودن همه‌ی پسرم شده بود همون پارچه گره‌خورده @defae_moghadas2
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهل و دو سال قبل در این سرزمین ✅🔶 این تصاویر رو آقا مهدی طوقانی اخوی و از منطقه عملیات در کانالش گذاشته بود و اشاره دارد که در چهل و دومین سالگرد شهادت برادرش در محل شهادتش حضور پیدا کرده....زیارت قبول 🔹 در کتاب زمین های مسلح نوشته گلعلی بابایی میخوانیم در روز سوم عملیات، نیروهای ایرانی از حملات سنگین واحدهای زرهی و کماندویی سپاه چهارم عراق در امان نبودند. آن‌ها ناچار بودند مقابل ، ، و کنند. در برخی از صحنه‌های نبرد از فرط گرسنگی پوست خشک‌شده بسته‌های جیره خود را می‌جویدند و می‌جنگیدند. در ساعات منتهی به ظهر چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۶۲ فشار دشمن از حد نهایی هم عبور کرد و غیرقابل تصور شد. حوالی ظهر فرمانده گردان حنین نیز مانند برادرش غلامحسین گودینی به شهادت رسید. فرمانده گردان انصارالرسول در اولین دقایق بعدازظهر چهارشنبه به شهادت رسید. پس از شهادت معاون این‌گردان اینک با شهادت فرمانده، این‌گردان عملاً فاقد کارد فرماندهی شد و ضربه دیگری بر پیکر لشکر وارد شد. ☑️ این مکان بیش از 12 سال مزار شهدای مظلوم این عملیات بود و استخوان های خورد شده را بعد سال ها از اینجا جمع آوری کردند... @defae_moghadas2
نام: کریم   نام خانوادگی: آخوندی   |   نام پدر: محمدابراهیم تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۷/۱۴   |   محل ولادت: کرج   |   سن: ۲۳ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵   |   شهادت: جزیره ام‌الرصاص – عملیات والفجر۸ مزار: کرج – گلزار شهدای امام‌زاده محمد (ع) زندگینامه شهید کریم چهارمین فرزند خانواده بود. او در سال ۱۳۴۱ بدنیا آمد. در مدارس حصار (خلج آباد) تحصیل کرد، جثه قوی داشت و در بازیها همیشه سرگروه بود. از نظر اعتقادی بچه فعالی بود. در تظاهرات شرکت میکرد و شعارنویسی روی دیوارها را به عهده داشت. بعد ازانقلاب، جزو اولین کسانی بود که ورزش کنگ فو را به کرج آورد. در دوران نوجوانی تحت تاثیر پسرعموهایش که در جبهه بودند قرار گرفته برای دفاع از میهن به سپاه رفت و از آن طریق به گیلانغرب منتقل شد. در جبهه، به علت شخصیت محکم و قوی در میان همرزمانش بسیار محبوب شد. در عملیاتهای فتح المبین، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر ۵ و الفجر ۸ شرکت نمود. در عملیات شهید رجایی و باهنر در جبهه کوره موش سرپل ذهاب براثر اصابت ترکش به دست راستش مجروح شد . در بیمارستان طالقانی تحت عمل جراحی قرار گرفت . پس از چهار سال حضور مداوم در جبهه ها، (والفجر ۸) در جزیره ام الرصاص به شهادت رسیده و مفقودالاثر شد . تا اینکه پس از ۱۳ سال مشتی استخوان به عنوان جنازه کریم به خانواده اش تحویل داده شد. او با ۷۰۰ شهید دیگر به خاک کرج بازگشت، ولی روز تشییع در آن هیاهو و شلوغی تابوتش گم شد و پس از آنکه همه مردم رفتند و تنها خانواده اش ماندند، تابوتش پیدا شد و در همان جمع بسیار کم، غریبانه در امامزاده محمد به خاک سپرده شد. @defae_moghadas2
  «با وجود استخوان در گلو، فریاد نمی کشم» مناجات با خدا و الگوی علوی در سیره‌ و منش، شهید هاشمی «خداوندا؛ معبودا؛ پروردگارا؛ دلم گرفته است احساس بدی دارم. تو خوب از احوال بندگانت آگاهی من همیشه از بدی، خودخواهی، خودبینی، مکر، حیله، فریب، تکبر یا بدخواهی بیزار بوده و هستم. تو می‌دانی که چقدر در این سالها در راهت سختی کشیده‌ام و چقدر حرفها و حدیث‌ها و نامردی‌ها و جفاکاری‌ها دیده‌ام. آری تو ای توانای بینا، شاهدی که حسادت‌ها و خودبینی‌ها و کج‌فهمی‌ها و منیت‌های بعضی از افراد چگونه می‌خواست مرا به عقب براند و از انقلاب و امام امت و امت حزب‌الله دورم سازد. اما من که خود را مومن به اسلام، مومن به رسولت، مومن به علی‌، مومن به امام می‌دانم. از پدرم و یاد گرفته‌ام با وجود استخوان در گلو فریاد نکشم و با وجود خوار در چشم اشک نریزم. نکند که دشمنان از آن خرسند و بهره‌ای ببرند. از او یاد گرفته‌ام که با وجود برتری در خانه بنشینم و حرف و حدیثهای فراوان از دوست و دشمن بشنوم؛ و آنگاه فقط معبودم، آن یگانه بی‌همتاست که در سیاهی شب‌ها در آن ظلمات بی‌ پایان، هنگام درد و دل و راز و نیاز به دلم نور می‌تاباند، و غم و غصه را از دلم می‌زداید و به این بنده حقیر عنایت می‌کند و صبر را به من عطا می‌فرماید. پروردگارا از تو ممنون و سپاسگزارم.» رفاقت با شهدا را تجربه کن شهید زیباست ، رفاقتش هم زیباست @defae_moghadas2
❣اصرار می کرد به جبهه برود، من مخالفت می‌کردم. یک شب باز بحث رفتن را پیش کشید. با ناراحتی محکم گفتم: نه، اصرار نکن! دو انگشت دستش را جلو من گرفت، آنها را از هم باز کرد و گفت: مادر من بهشت را بین این دو انگشتم دیدم، اگر اجازه بدهی من به جبهه بروم و شهید شوم، قول می‌دهم تو را هم به بهشت ببرم! گفتم: پاشو برو این حرف‌های بزرگتر از خودت را نزن، حرف من همان است که گفتم، نه! آن شب با ناراحتی به خواب رفتم. در خواب دیدم درب‌خانه را می‌زنند. در را باز کردم. دیدم جوانی نورانی با عمامه‌ای سبز روبرویم ایستاده است. یک دُر توی دستانش بود. گفت: خانم این مروارید را بگیر! از بس نورانی بود نتوانستم آن را از دستش بردارم. گفتم: نمی‌توانم این را از شما بگیرم. گفت: شما که نمی‌توانی این دُر را بگیری و نگه‌داری کنی، چرا مانع می‌شوی به جایی که تعلق دارد برود. گفتم: منظور شما چیه؟ بدون اینکه جواب بدهد رفت. از خواب پریدم. می‌دانستم تعبیرش مخالفت‌هایم با رفتن محمد است و دارم او را از اجر عظیمی که در پیش دارد محروم می‌کنم. همان نیمه‌شب، به درب اتاق محمد رفتم. صدای تلاوت قرآن از اتاقش می‌آمد. در را باز کردم،‌ داشت قران می خواند، کنارش نشستم. از من روگرفت، با من قهر کرده بود. گفتم: پسرم، من راضی‌ام، هر وقت خواستی و دوستداری به جبهه برو! در لحظه رو به من چرخید، چشمانش ‌درخشید و من را در آغوش کشید و گفت: راست می‌گی مادر؟ خدا ازت راضی باشه. محمدم، در ۱۷ سالگی در عملیات قدس۳ شهید شد، ۲۵ سال بعد چند استخوان از او برگشت... 🌷🌹🌷 هدیه به شهید محمد پاسالار صلوات"شهدای فارس @defae_moghadas2
❣کمال در عملیات طراح از ناحیه پا به شدت مجروح شد. حدود 40 روز در بیمارستان شیراز بستری بود. قرار شدیک تکه از استخوان پای سالمش را به پای مجروحش پیوند بزنند. روز عمل من نبودم. روز بعد به دیدارش رفتم. هم اتاقش مجروحی بود که پدرش یک سید روحانی بود. ان روحانی گفت خانم خوش به سعادت شما به خاطر تربیت این فرزند! گفتم چرا؟ گفت دیروز بعد از عمل، در بی هوشی دعای توسل می خواند!!! 🇮🇷اطراف شیراز، سیل یا زلزله آمده بود و مردم محلی در سختی یودند. کمال در فلکه فرودگاه یک چادر زده بود و کمک های مردمی برای آنها جمع می کرد. ساعت ۱۲ شب شد و نیامد، با مادر نگران به جایی که چادر زده یود رفتیم، نبود. از یک پلیس که آن حوالی بود پرسیدیم جوانی که اینجا کمک جمع می گرد را ندیدی؟ گفت نیم ساعت پیش وسایلش را جمع کرد و رفت. نگران برگشتیم. ساعت، ۲، ۳ شب بود که برگشت. بیدار منتظر بودیم. گفتیم کجا بودی؟ گفت چیزایی که جمع کردم بروم هلال احمر تحویل دادم!!! گفتم مگه چقدر طول می کشه رفت و برگشت؟ گفت پول نداشتم ماشین بگیرم، وسایلی که مردم آورده بودند را روی دوش گذاشتم و بردم!!! با تعجب گفتم تو پول نداشتی، مگه کسی پول کمک نکرده بود که برداری!!! گفت چرا زیاد هم پول جمع شد، اما مال من نبود، امانت بود برای آن مردم... ⭐️🌹🌹 هدیه به سردار شهید محمدامین(کمال) کیهان فرد صلوات، شهدای فارس @defae_moghadas2
❣مدتی بود استخوانی اضافی در پایم آمده بود که خیلی اذیتم می کرد و دکتر گفته بود باید عمل شود. همان ایام، پیکر شهید علیرضا اسلامی نژاد پس از سال ها تفحص شده و به لامرد برگشته بود، کنار تابوتش حنا گذاشته بودند، مقداری حنا برداشتم و به عنوان تبرک روی محل درد پایم کشیدم. خانمی رد می شد گفت: چه کار می کنی؟ گفتم: حنا شهید است، به پایم می مالم که خوب شود. خندید، مسخره ام کرد و گفت: این حرفها چیه، معلوم نیست اینها استخوان آدمه یا وحوش که از توی بیابان پیدا می کنند، می آورند. خیلی دلم شکست و خیلی گریه کردم. شب خواب دیدم در بیابانی مثل شلمچه هستم. جوانی نورانی به من نزدیک شد، گفتم: تو کی هستی؟ گفت: من شهید علیرضا اسلامی نژاد هستم که حنایش را به پایت زدی؟ پسرم محمد سال ها بود که شهید و مفقود بود. گفتم: از محمد من خبر داری؟ گفت: بیا تا از او خبری بگیرم. گفتم پایم درد می کند. خم و شد کمی از همان خاک به من داد تا روی محل درد بکشم. خاک معطری بود، تا به پایم کشیدم، دردم رفت. با او رفتم. وارد محیطی نورانی شد و برگشت و گفت: خانم محمد شما الان اینجا نیست در وادی السلام نجف است. از خواب پریدم. دیدم درد پایم کلاً برطرف شده و دیگر نیاز نشد به دکتر بروم. چند استخوان از پیکر محمد من هم چند سال بعد برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید علیرضا اسلامی نژاد صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2
❣حال عجیبی داشت، انگار می دانست می رود و برنمی گردد. رو به من گفت: مادر یه چفیه داری به من بدی؟ داخل صندوق نگاه کردم، یک چفیه یادگار روز عروسی ام بود، آن را در آوردم و به علیرضا دادم. خوشحال آن را روی سرش انداخت و گفت خودت برایم ببند. آن را به دور سرش پیچیدم. با خنده گفت: مادر شبیه کی شدم؟ گفتم: مادر بلاتشبیه مثل علی اکبر امام حسین شدی! لبخند قشنگی روی صورت زیباش نشست، ناگهان اشک از چشمش روی گونه اش سُرید، بغلم کرد و گفت: یا حسین تشنه لب... یا حضرت زهرا ان شاالله که من هم به آرزوم برسم! بعد شروع کرد به خواندن شعر شهیدم من... با اخم گفتم: اگر می خواهی اذیتم کنی، اصلاً نمی گذارم بری، من دوست دارم دامادت کنم، برات عروسی بگیرم. - مادر تو رضایت بده، فقط خدا می دونه که توی دل من چی هست. - پس راضی نمی شم تا هرچی توی دلت هست به من بگی. - مادر، من عروس دنیایی نمی خواهم، عروس آخرت را می خواهم، عشق من اینه که مثل امام حسین تشنه شهید بشم! با عصبانیت نگاهش کردم و صلواتی فرستادم. خندید و رفت. طاقت نیاوردم. به درب سپاه که محل اعزام بود رفتم. دیدم پیشانی بند زیبایی به پیشانی بسته است، در حالی که شادی عجیبی داشت، سوار مینی بوس شد. تا روی صندلی نشست، من را که با چشمان گریان نگاهش می کردم دید. سریع پیاده شد. باز من را بغل کرد و گفت: مامان همین جور که من دارم با خوشحالی به سوی خانه ام می روم، تو هم با خوشحالی به خانه برو! ۱۵ سال و دو ماه بعد مقداری از استخوان هایش برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید علیرضا اسلامی نژاد صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2