. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊
مادر شهیدی که وارد قبر فرزندش شد!
💢 لحظه ای كه محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز كردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یك مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینكه پیكر شهید را وارد خاك كنند یك زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم كه شهید را بلند كردند و در قبر گذاشتند همین كه من رسیدم به «السلام علیك یا اباعبدا…» یك دفعه شنیدم كه پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید.
💢 ابتدا تصور كردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، كه من گفتم رویش را بپوشانید كه یك دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یك صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نكردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی كه پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشك بود كه ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاك، زنجیر را پاره كنیم چطور ممكن است بخندد.
💢 در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم كه می گفت: «روزی كه تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ كاری بكن ای بشر كه روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».
حماسه جنوب - شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع:
کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
#خاطرات
@defae_moghadas2
❣
❣کمکی بعد از شهادت
چند وقت پیش برای انجام کاری عازم سفر به همدان بودم. شب قبل از سفر مهمان خانه خواهر همسرم بودیم. شب هر کاری کردم، خوابم نبرد. همسرم پیشنهاد داد تا به دلیل خلوتی جادهها همان شب حرکت کنم، من هم به راه افتادم. ساعت از نیمه شب گذشته بود و در جاده تقریباً خالی از رهگذر در حرکت بودم که در جاده بیجار، توقف پراید سفیدی کنار خیابان با پلاک ۱۶ توجهم را به خود جلب کرد.
پلاک ماشین ناخودآگاه مرا به یاد عبدالله و شهر بهبهان انداخت. توقف کردم و به سراغ ماشین رفتم. آقایی کنار جاده ایستاده بود. با خنده جلو رفتم. مرد گفت که ساعتها دنبال پمپ بنزین گشته و اکنون مستاصل شده و توقف کردهاند. به شوخی به او گفتم: پلاک ماشینتان نشان میدهد از دیار بهترین رفیق من هستید. اگر خانواده شهید رنجبر را بشناسید یک شیرینی نزد من دارید و نهتنها تا پمپ بنزین همراهیتان میکنم، بلکه پول بنزین راهم پرداخت میکنم. با تعجب بسیار به سمت ماشین رفت و با خانمی گریهکنان برگشت. دلیل این رفتار را جویا شدم او پاسخ داد شهید رنجبر در بهبهان بسیار خوشنام و معروف است. خواهر منوچهر زن برادر من و دوست صمیمی همسرم است، او در سردرگمی امشب، پیش خودش گفته بود: "شهید رنجبر به دادمان برس، یک پمپ بنزین به ما نشان بده" و حالا شما در این تاریکی شب و این خلوتی جاده آمدهاید و سراغ این شهید را از ما میگیرید
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که در قبر خندید
روایت مادر شهید محمد رضا حقیقی:
«باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شدهاند. آخر مگر میشد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد.
اولش نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آنقدر قشنگ خندیده بود که هیچوقت از یادم نمیرود. گونههایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
من نمیدانستم محمدرضا چه دید که توی قبر خندید، هیچکس نمیدانست، اما هر چه نشانش دادند، خیلی زیبا بود. آنقدر زیبا که هنوز خندهاش یادم نرفته و مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که میگفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.»
@defae_moghadas2
❣
❣شهدای عصر عاشورای تیپ ۳۳ المهدی
ادامه👇
کسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود
فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم
* عصر عاشورا – مهاباد
آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینیبوس و چند ماشین کنارجاده ایستادهاند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشینها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپیجی بر روی دوش به وسط جاده پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه برد گفت کومله کومله!!
ترمز محکمی گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاشهایشان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . .
* پنچ کیلومتری مهاباد
فرمانده کوملهها بچه ها را از اتوبوس پیاده میکند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا میرود و اتوبوس را میگردد یک نفر دیگر هم جعبههای بغل را باز کرده و وسایل بچهها را بیرون میریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچهها پیدا میکند. کارتها را به فرمانده خود میدهند و او دستور میدهد همه را لا به لای درختهای اطراف جاده ببرند.
فرمانده کوملهها دستور قتل مرا میدهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا برگردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آنها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت رسانند و بقیه بچهها را داخل درختها بردند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش رسد به من هم گفتند با اتوبوس برگردد . . .
در برگشت، تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو میآمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ زدم و ایستاد، سراسیمه پایین پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده تویوتا گازش را چسباند که سریعتر به صحنه برسد. منم پشت سرش برگشتم. در صحنه جنایت خبری از کوملهها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من گفت: اینها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شدهاید وگرنه تلفات زیادی از ما میگرفتند . . .
شب یازدهم محرم – کربلای ایران
اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درختها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین میتابد.
در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفتند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه میکنند…
شهیدان پاسدار🕊🌹
#مصطفی_رهایی
#غلامعباس_کارگرفرد
شهیدان بسیجی کم و سن سال نوجوان 🕊🌹
#سیدمسعود_مروج
#ابراهیم_یاعلی
#حمیدرضا_یثربی
#اسدالله_رزمدیده
#محمدحسن_مصطفی_زاده
#بمانعلی_ناصری
#سعید_اعظمی
#حمید_مقرب
#محمود_زارعیان
#کرامت_الله_اقناعی
#سیدمهدی_صحرائیان
شادی روح همه شهدا صلوات...
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوشهایش را بریدند و بعد شهیدش کردند...
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!»
🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را اینچنین بیان میکند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
با شهـداء-تا سیـدالشهـداء🇮🇷
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
@defae_moghadas2
❣
❣ازدواج به سبک شهدا
✍️خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقا مرتضی به خواستگاری من آمد، 20 سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم.
🍃در آذر ماه 1387 عقد کردیم و مهر ماه 1390، مصادف با شب تولد حضرت معصومه (س) سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقا مرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی سادهای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس میدانست و سفارش میکرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود.
مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترکمان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسیمان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی میگفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است.
✍شهید مرتضی عبداللهی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
@defae_moghadas2
❣
🇮🇷 دو شهیدبا پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶ 🇮🇷
🌺طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...
🌺یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
🌺لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت,
🌺معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است.
🌺555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.
🌺اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
🌺پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر..
🌺پدر و پسری که با هم شهید شدند😔
🌺تا ابد مدیون خون شهداییم🌺
شهید#سیدابراهیم_اسماعیل_زاده
شهید#سیدحسین_اسماعیل_زاده
🌷@shahedan_aref
❣پلاک رو پاره کرد و انداخت دور...
گفتم چیکار میکنی؟!
گفت یه لحظه تصور کردم مراسم تشییع جنازم با شکوه میشه...
از اخلاص دور شدم
حالا مطمئن شدم دیگه پیدام نمیکنن...
#شهید_گمنام
@defae_moghadas2
❣
❣شهدای عصر عاشورای جهرم
🌹🍃 در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان
مهر ماه سال 1362 شمسی را میتوان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل میدادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت میرسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهههای شمال غرب میبرد. او روز حادثه را این چنین روایت میکند:
اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود
فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم
* عصر عاشورا – مهاباد
آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینیبوس و چند ماشین کنارجاده ایستادهاند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشینها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپیجی بر روی دوش به وسط جاده پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه برد گفت کومله کومله!!
ترمز محکمی گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاشهایشان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . .
* پنچ کیلومتری مهاباد
فرمانده کوملهها بچه ها را از اتوبوس پیاده میکند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا میرود و اتوبوس را میگردد یک نفر دیگر هم جعبههای بغل را باز کرده و وسایل بچهها را بیرون میریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچهها پیدا میکند. کارتها را به فرمانده خود میدهند و او دستور میدهد همه را لا به لای درختهای اطراف جاده ببرند
* عصر عاشورا – مهاباد
فرمانده کوملهها دستور قتل مرا میدهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا برگردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آنها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت رسانند و بقیه بچهها را داخل درختها برند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش رسد
کردها به من دستور دادن که با اتوبوس برگردد . . .
تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو میآمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ زدم و ایستاد، سراسیمه پایین پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده تویوتا گازش را چسباند که سریعتر به صحنه برسد. منم پشت سرش برگشتم. در صحنه جنایت خبری از کوملهها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من گفت: اینها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شدهاید وگرنه تلفات زیادی از ما میگرفتند . . .
*** شب یازدهم محرم – کربلا
اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درختها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین میتابد.
در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه میکنند…
@defae_moghadas2
❣
❣با اینکه قد و قامتش درشت بود، اما 13 سال بیشتر نداشت. یکبار در 12 سالگی به جبهه رفته بود، اما بهخاطر صغر سن نگذاشته بودند به خط مقدم برود. باز پایش را در یک کفش کرده بود که من باید به جبهه بروم. هر جور بود من را راضی کرد، اما پدرش راضی نمیشد. وقتی دید حریفش نمیشود گفت: من به تو کرایه هم نمیدهم تا نتوانی بروی!
خندید و ساعتش را نشان داد و گفت: ساعتم را میفروشم و به جبهه میروم!
دستش را گرفتم و با هم به بسیج داراب رفتیم. قبل از اینکه سوار شود، باز اصرار و خواهش کردم که دست نگهدار، نرو. حداقل بایست تا برادرت از جبهه برگردد بعد برو.
گفت: هر کس کاری میکند برای خودش میکند، هر کس میخواهد کاری پیش برود باید خودش جلو بیفتد و جلو باشد. برادرم برای خودش رفته، من هم باید به سهم خودم برای دفاع از این آبوخاک بروم.
دیدم حریفش نیستم. با او خداحافظی کردم و راهیاش کردم. اتوبوس حرکت کرد. دائیاش جریان رفتنش را فهمید. سوار ماشین به دنبال اتوبوس رفت. در چهلکیلومتری داراب اتوبوس را نگه داشته و میخواست با زور او را برگرداند، اما او هم حریفش نشده و برنگشته و راهی شده بود.
دوستانش میگفتند در عملیات قدس 3، کمک تیربارچی بود، در شب عملیات با اینکه از همه کوچکتر بود، پیشاپیش همه میرفت و میگفت: بیاید تا فتح این تپه چیزی نمانده است. میگفتند از ناحیه ران پا گلوله خورد. او را جایی گذاشتیم تا در برگشت او را منتقل کنیم، اما پاتک دشمن مانع شد که به سمت او برگردیم. پنج سال بعد، پلاک او را برایمان از سرزمین بیات آوردند.
@defae_moghadas2
❣
❣عاشق حضرت زهرا(س) بود, می گفت کاش می شد مثل خانم گمنام باشم!
🌷 درمحور شیاربجلیه روی تپه ماهورها ، دیدم شهیدی افتاده به صورت اسکلت کامل با استخوان هایی سفید و براق!
شهید لباسی برتن داشت که به کلی پوسیده بود . وقتی شهید رابلند کردم ، دنبال پلاک شهید گشتم وپلاک را پیداکردم. بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را گشتم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید در آوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شود. نوشته بود:"سید محمد حسین جانبازی ، فرزند سهراب ، ازاستان فارس"
یک باره از خواب بیدارشدم وپیش خود گفتم : این خواب هم حتماٌ مثل خوابهای دیگر است و احتمالاً از پرخوری بوده . خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی شماره پلاک ونام شهید راکه هنوزبه یادداشتم ، دردفترچه ام یادداشت کردم.
☝ راوی:برادر نظر زاده
🌷 مدتی بود در منطقه کار می کردیم, اما هر چه می گشتیم چیز کمتری پیدا می کردیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) بود. بچه ها متوسل شدند به خانم حضرت زهرا که دست خالی برنگردیم. یکی از بچه های تفحص گفت من خواب دیدم در این منطقه شهیدی به اسم سید محمد حسین جانبازی پیدا می کنیم!
سریع شناختم, گفتم من می شناسم, از نیروهای من بود اما یادم نمی اید سید باشد. کار را شروع کردیم. غروب بود که در یک شیار شهیدی پیدا کردیم, لباس کامل و استخوان ها پوسیده. شماره پلاکش همان بود که دوست ما نوشته بود. روی کارتی اسمش نوشته شده بود"محمدحسین جانبازی"
گفتیم همه چیز درست است اما این که سید نیست!
گفتیم, این شهید با توسل به حضرت زهرا(س) پیدا شد, حتما خانم به ایشان توجه داشته و ایشان را جز اولاد و فرزندان خود پذیرفته اند!
☝ راوی:قاسم مهدوی
🌷روزی یکی از دوستاتم گفت: امروز در مراسمی خاطره ای از تفحص شهیدی به اسم محمدحسین جانبازی گفتند!
تنم به عرق نشست, گفتم اما برادر من که مفقود است!
گفت:منبع خاطره روزنامه جمهوری اسلامی مهر سال ۷۲ بود.
روز بعد سریع رفتم سراغ ارشیو روزنامه های سال ۷۲، پیدایش کردم, همه چیز درست بود, اما دو سال از این تفحص می گذشت اما به ما خبر نداده بودند. سریع با ستاد تفحص تماس گرفتم, شماره پلاک را دادم, گفتند پیدا شده و معراج تهران است!
زنگ زدم معراج شهدا تهران. گفتند بله این شهید اینجاست!
گفتم پس چرا به ما خبر ندادید!
گفتند: نمی دانیم!
گویی خواست خود محمد حسین بود, که دو سال دیگر, حتی با اینکه شناخته شده بود مثل مادرش گمنام باشد.
روز میلاد امام حسین(ع) بود که در شیراز تشیع شد.
☝ راوی:مهراب جانبازی(برادر شهید)
🌾🌷🌾
هدیه به معلم شهید سیدمحمدحسین جانبازی صلوات
تولد:۱۳۳۹-شیراز
شهادت:۱۳۶۵/۲/۲۴
تفحص:اوایل سال ۷۲
تشیع:۱۳۷۴/۹/۳۰
@defae_moghadas2
❣