خنده ات نـ✨ـور است و من
چشم انتظارم صبح را
وقت لبخند است ...
بسم الله الرحمن الرحیم😊😍
#ســلام_صبحتون_منور_به_لبخند_شهدا🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
⚫️ خاطره👇
بعداز ده روز عذاب آور در سوله بدتركيب و بدقواره در پادگاني در بصره، اتوبوس هاي صفر كيلومتر خاكي رنگ تشريف آوردند
براي اعزام اسراي رمضان به اردوگاه!!!
يكي يكي سوار اتوبوسها شديم...
خيالمون راحت شد كه بلاخره از خان اولِ عذاب، بسلامتي گذشتيم!
بعداز ده روز خوابهاي ناخوش روي سيمان سوله و پرازدحام اسرا، روي صندلي نسبتاً راحت اتوبوس نشستيم
تكيه مغرورانه ايي زديم و آماده حركت بسمت اردوگاه و بسمت راحتي تن و جسم !!!!
اما اتوبوس ها حركت نكردند
حس م ميگفت خبر بدي در راهست
به بيرون نگاه كردم
ديدم عراقي ها درحال پچ پچ كردن هستند،
گفتم:
خدايا چي شد دوباره!؟
عراقي يكي يكي توي اتوبوس وارد ميشد و خارج ميشد
نوبت اتوبوس ما شد
سربازبعثي به اتوبوس ما وارد شد
نفس در سينه ها حبس شد!
يباره داد زد:
وُن علي رضا محمدرضا بلال زاده
وُن عيسي غلامحسين نرميسا
مُوجُود اَوْ لا...!؟
وِن؟
هاكو او لا؟
علي زخمي بود!
دو تركش ناميمون به ران ش اصابت كرده بود و لنگ لنگان راه مي رفت!
علي و عيسي توي اتوبوس ما بودند
اول شك كردند كه بگن يا نه!؟
چهره خشن و غضبناك سربازه، انصافاً لكنت زبان مي اُورد!
بعداز درگيري وجداني، هر دو دست شان رو بلند كردند
عراقي خوشحال داد زد:
هالا انزل، انزل من سيارة...
انزلوا
علي و عيسي پياده شدند
بقيه عراقيها با فرياد و خوشحالي سرباز بطرف اتوبوس ما اومدند
نيم نگاهي به هيكل و قدوقواره علي و عيسي انداختند
و اونا رو دعوت كردند وارد محوطه بازتر بشن!
نامردا هر دو رو دوره كردند
حدود ده دوازده عراقي، با حقد و كينه !
علي و عيسي رو انداختند وسط رينگ!
هر كس تونست با مشت و لگد به صورت، شكم و كمر و ... اين دو اسير كوبيدند!
زدند و زدند
ده پانزده دقيقه طول كشيد
هر دو نقش زمين شدند و غرق در خون!
دستور رسيد:
كافي، كافي لاتضربونهم
دو جسد بيحال در وسط ميدون افتاده بودند
با هزار زور و زحمتي كه بود روي دو پا بلند شدند و بطرف اتوبوس اومدند!
مجدداً سوار اتوبوس شدند
ما هم جز حسرت و اشك راهي ديگر جهت همدردي نداشتيم
علي و عيسي شانس آوردند چون اسامي شون چند ساعت قبل به مسئولين بالاتر استخبارات عراقي ارسال شده بود
و گرنه الان جزء شهداي جاويدالاثر بودند...
راوي:
محمود خدري
گردان انشراح آغاجاری امیدیه
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 ⚫️ خاطره👇 بعداز ده روز عذاب آور در سوله بدتركيب و بدقواره در پادگاني در بصره، اتوبوس هاي ص
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
نحوه ی لو رفتن دو آزاده👇
وقتي اسير شديم
ما رو وارد سوله كردند
بمرور و كم كم اسرا رو از خط مقدم وارد سوله ميكردند
يادمه
يك نفر رو وارد كردند
اتفاقاً رديفي نشسته بوديم
من آخر بودم
اومد پيشم نشست
بهش گفتم
اعزامي از كجاييد؟
گفت
اصفهان
گفتم
چكاره بودي؟
گفت
نيروهاي مردمي كه جهاد مياورد!
يادمه گفت كمك لودر بودم
بهرحال
همون موقع عراقي ها بنام صداش زدند
رفت
درحين رفتن بهش گفتم
مگر ميشناسنت؟
گفت
آره
باهاش رفيق شدم
همين اقا در اردوگاه سردسته جاسوسان شده بود
فكرميكنم كار خودش بود
متوجه شده بود علي فرمانده بود و عيسي روحاني!
از قضا ي روزي در اردوگاه، تورج الماسي و محمدخاني بردنش توي حمام...!
و حسابي از خجالتش در اومدند
طوري كه اسم بچه هاي آغاجاري مي اومد
در مي رفت!😄
راوی :
محمود خدری
گردان انشراح آغاجاری امیدیه
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
پرواز کردن، ربطی به بال ندارد
دل می خواهد
دلی به وسعت آسمان
دل را باید آسمانی کرد
چون دل آسمانی شهدا🕊🕊🕊
فرمانده گردان مالک اشتر شوشتر
#شهید_مدافع_حرم_سردار_هادی_کجباف🕊🌹
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 آن شب براي اولین بـار دیـدم کـه گوشـه چشم هایش چـروك افتـاده، روی پیـشانیاش هم.
همانجا زدم زیـر گریـه. گفـتم: «چـی بـه
سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟»
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حـرفهـا را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانـه.
اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفـت: «بیـا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانـی مـن الان چـی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تـو داری مثـل بچـههـای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کـن! خـدا هـیچ وقـت نخواسـته عــشاق، آنهــایی کــه خیلـی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.» دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شـوخی برگزار کـردم. گفـتم: «یعنـی حـالا مـا لیلـی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جـدی بـزنم، تـو شـوخی
کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشتركمان یـا خانـه مـادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمـیخـواهم بعـد از من هم این طور سرگردانی بکـشی. بـه بـرادرم
میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روي زمین یـخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو بـه مـن گفتـی دانـشگاه را ول کـن تـا بـا هـم بـرویم لبنـان، حالا...»
حاجی انگار تازه فهمیـد دارد چقـدر حـرف رفتن میزند، گفت: «نـه، ایـنطورهـا هـم کـه نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم:« به خاطر این چشمها هم کـه شـده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید:« چرا؟»
یکدفعه از حرفـی کـه زده بـودم، پـشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگـری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواسـتم بگـویم «در همـه نمازهایم دعا میکـنم کـه تـو بمـانی و شـهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه
گلـویم را گرفتـه بـود. آهـی کـشیدم و گفـتم: چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم هـا در راه خـدا بیـداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»¹
۱. همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍃روز مباهله و
نزول آیه تطهیر و آیه ولایت....
روز تجلی حقانیت اسلام
روشن ترین دلیل باورهای شیعه
✨ بیا بنگر ببین کار خدا را
خدا بر می گزیند
پنج تن آل عبا را
#مباهله