🍂🌷🌷🍁🌷🌷🍂
🔴 #تکه_های_فرهاد
♦️خدا رحمت کنه همه شهدا رو وقتی بمباران چهارم آذر سال ۱۳۶۵ اندیمشک تمام شد صحنه های غم انگیزی رو شاهد بودم .
🔹در حال جمع کردن تکه پاره شهدا بودم که به درب منزل پدر #شهید_فرهاد_بوحمدان رسیدم.
مادرش صدایم زد ، گفت : فرهاد را ندیدی
گفتم : نه
🔹مادر فرهاد گفت:قبل از اینکه راکت بخوره درب منزل ( با دست نشان داد ) روی دوچرخه اش تکیه داده بود به دیوار ، جلو درب حیاط ایستاده بود ، اما الان چرخش هست ، خودشو نمی دونم چطور پیدا کنم .
🔹نگاهی به چرخ انداختم و نیم نگاهی به اطراف کردم .یواش به بچه های محل گفتم ببریدش داخل خانه .
نمی دانم مادر تکه های فرهاد رو دیده بود ، یا نه ، مضطرب بود .
من با دیدن تکه ها پی بردم که او شهید شده ، تکه های بدنش را جمع کردم و در سبدی گذاشتم .
#هنگام_دفن__تکه_های_فرهاد_با_همون_سبد_دفن_شدند .
📝 احمد میر داودی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣عمق تفکر شهدای انقلاب اسلامی
حواسمان هست که، هر چه داریم به برکت خون این شهداست.
#کلیپ
#شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
شهادت داستان ماندگاري آناني است كه دانستند دنيا جاي ماندن نيست 🌸
الشهادة قصةٌ تحكي خلود الذين علموا أن الدنيا ليست بدارِ بقاء..🍂
💞شهدا را ياري كنيد💞
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹صــبح، راننـده بــا دو ســاعت تــأخیر، آمـد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببـرم تعمیر!»حاجی خیلی عـصبانی شـد، داد زد: «بـرادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمیدانی من نباید آنهـا
را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق کمـی خوشـحال شدم. راننده رفت ماشـین را تعمیـر کنـد و مـا برگـشتیم خانـه. امـا، او انگـار دلـش را همـراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنـدههـاش. دوسـت نداشـت
وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذرانـد، در جای دیگری باشد، حتـی اگـر آنجـای دیگـر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنهـا چیـزی کـه مـانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاسـت.
روزی که من مسئله شما را برای خودم حـل کنم، مطمئن باش آن وقـت، وقـت رفـتن مـن است!»
🔸 نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بـود. مـن هم ساکت بودم. تنها صـدایی کـه گـاهی تـوی اتــاق مــیپیچیــد، صــدای بــه هــم خــوردن اسباببازيهای مهدی بود. داشـت بـازياش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفـت طــرف حــاجی. حــاجی صــورتش را از
مهدی برگرداند و نگاهش را دوخـت بـه دیـوار کناریش.
آمدم بگویم«چرا بـا بچـه ایـنجـوری
میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهـاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم ایـنبـار آمده که دیگر دل بکند و برود.
۱. همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
#شهیدان بر شهادت
خنده کردند
#شهیدان راه حق را
زنده کردند
به روی لب
چنین می گفت #لاله
شهیدان لاله را
#شرمنده کردند
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قـسمت ایـن دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود.
اسـم شخص را نوشته بود و در مقابلش هـم، منطقـه عملیاتی ای که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام آبـاد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یـک خـط تیـره کشیده شده بود.
پرســیدم: «ایــن چهــاردهمی کیــه؟ چــرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»
🔸 وقتی پیکـر مطهـر شـهید همـت را تـشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت
جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیـک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولـی چنـد لحظـه قبل از شهادت، چرا!»
گفتم: «آخرین بـاری کـه او را دیـدی، چـه
وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم سـاعت قبـل از شـهادت، آمد تـوی سـنگر مـا. مـیخواسـت بـه بچـههـا سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هـم نخوابیـده اسـت.
چهرهاش هـم ایـن را نـشان مـیداد. خـسته و گرفته بود و دیگـر رمقـی بـرایش نمانـده بـود.
گفتم:«حاجی بیا چیزی بخور». گفت:
« نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم!»
۱. همسر شهید
پایان این قسمت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ننه زاغی
امروز سالگرد درگذشت یکی از اسوه های مقاومت، نه دلیر و پهلوان بلکه پیرزنی فرتوت و از نظر بدنی ضعیف ولی از نظر اراده و غیرت،قوی ، ، ، پیرزنی که رزمندگان آبادانی به "ننه زاغی" او را می شناختند، کسی که هشت سال دفاع مقدس را در احمدآباد آبادان ماند و خود را با شرایط حاکم بر شهر آبادان وفق داد.
حتی زمانیکه همه مردم و ادارات دولتی و غیر دولتی را از شهر بیرون کردند او ماند و خود را از دید قرارگاه کربلا که شهر را از سکنه خالی میکردند مخفی نمود.
با تمام اصراری که بچه های رزمنده به او میکردند همچنان استوار بر ماندنش پا فشاری میکرد و می گفت :
"میمونوم تا جنگ تموم بشه"
و چه بسیار کمکهایی که بچه های رزمنده برایش نیاوردند، حتی از مقر سپاه برایش برق کشیدند تا پنکه ای و یخچالی و چراغی برایش روشن شود و واحد ترابری تانکر آبش را مرتب پُر میکرد، ننه زاغی روحیه ای قوی و مضاعف برای رزمندگان بود و به خود میگفتند وقتی یک پیرزن در شهر مانده ما چطور می توانیم شهر و جنگ با متجاوزین را ترک کنیم .
او همیشه از دوستانی که به او سر میزدند با نیمرویی و تکه نانی پذیرایی میکرد و از مهربانی چیزی کم نمیگذاشت.
روحش شاد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣