33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهید حسن اصغری
چرا عکس های ما رو برداشتید؟
شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر
مدرسه دخترانه فرقانی ۱
ناحیه یک .استان قم
سرکار خانم محبی پور
آمد
و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود.
#شهیدان_زنده_اند
@defae_moghadas2
❣
❣ بوی ناب
گلاب تازه 5⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 گردان جعفر طیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر، من همین طوری میدویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمنده ها سؤال میکردم؛
پرسان پرسان وارد گردان شدم، چادرها ردیف نصب بودند، چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش این جاست؟ گفتند: جلوتره، یکی یکی چادرها را کنار میزدم و سراغش را میگرفتم مثل مادری که بچه اش را گم کرده باشد؛
هر کسی را میدیدم از او سراغ حمزه را میگرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم «حمزه بهمنش این جاست؟»
یک نفر از رزمندهها که مشغول تمیز کردن اسلحهاش بود؛ سرش را بلند کرد و با خندهای نمکین گفت: «چادرش که این جاست ولی خودش نه!
برای آموزش شنا بردنشون تهرون، انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید، با قیافهای وارفته و پریشان پرسیدم میدونید کی بر میگردند؟ لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمیگردند.
خدا میداند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را میچزاند اما خودم را دلداری میدادم که غصه نخور بهنام، همه این رنجها به بودن کنار حمزه میچربد، آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبح روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت ۱۱ ظهر برگردیم اهواز همان موقع یک نفر فریاد زد:
اعزامیهای تهران نزدیکن، قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمیشنیدم، تمام حواسم گره خورده بود به لحظهای که حمزه را ببینم؛
مسیر اتوبوسها را نگاه کردم، تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان توی پوست خودم جا نمیشدم، من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمیدانست من این جا هستم....
✍ سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ لحظاتی از دیدار شهید سلیمانی با دختران شهدای مدافع حرم
🍃🌹🍃
🔻شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.
@defae_moghadas2
❣
❣توی کوچه پیرمردی رو دیدم
که روی زمینِ سرد خوابیده بود
سن و سالم کم بود
و چیزی برای کمک بهش نداشتم
اون شب رختخواب آزارم میداد
و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛
رختخوابم رو جمع کردم
و روی زمین سرد خوابیدم
می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم
اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد
و مریض شدم
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی!
شهید دکتر #مصطفی_چمران🕊
@defae_moghadas2
❣
❣ آقا خودش گفت: تو شهید میشی...
🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمیگرفتنش.
یه روز کنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!"
خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشتهاش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت.
فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن.
دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم!
وصیت نامهش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم؛به من میخندیدن!
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخرهم کردن!
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم
اما مردم! ما رفتیم
بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف میزدم.
🔵 آقا خودش گفت: تو شهید میشی...
🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات
#امام_زمان
@defae_moghadas2
❣
❣ بوی ناب
گلاب تازه 6⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچه ها رو شده بود. همه سر به سرم می گذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند؛ وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچه ها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمیفهمیدم حمزه هم از آن طرف نمیدانست برای چی چشمهایش را بستهاند؛
وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم، یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت شاید ده دقیقه در آغوش هم گریه کردیم تا از هم جدا شدیم!
هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده...
سه تا موتور تریل داشتیم، موقعی که
میخواستیم از ماموریت برگردیم، ماشین داشتیم، موتور تریل هم داشتیم، قرار شد سه تا از بچه ها موتورها را ببرند راهآهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز، حوالی ساعت ساعت ۱۱ و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت، مسئول تیم با تعجب پرسید: ها؟ چی شد؟ چرا با موتور؟ گفتند دیر رسیدیم قطار رفت.»
تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را از اندیمشک برگردانند اهواز موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمیگشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بی درنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافه تر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم» حمزه خودش را به در و دیوار میکوبید و میگفت: نکن این کار رو، انگار دیوونه شدی یا میخوای خودت رو بکشی؟
من چند روز دیگه میام اهواز میبینمت» مرغ من اما فقط یک پا داشت، با قاطعیت گفتم باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم» هر چه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود....
✍ سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣اعزام
شناسنامهاش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمیکنیم، لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگیاش اعزام شد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣