❣
🔻 وداع با فرمانده قدس نوجوانان دهه 60
می خواهم درخلوت غم انگیز پاییزیم مرثیه بخوانم.....برای غريبى كه با بيماريها دست وپنجه نرم کرد.....
برای عزیزترین دوستی که در دوران دفاع مقدس درد د لهایی داشت که در سینه ی محزونم ذخيره كرده ام.....
جبار عزيز! پرنده خوش الحان لشکر قدس! چشم باز کن و نوجوانان دهه شصت را ببین که چه قدی کشیده اند .کاش در کنار تخت غريبانه ات می بودم و غروب غم انگیز شهادت گونه ات را با دانه های اشک کرمم همراهی می کردم.....
زمانه! چقدر بی وفا شده ای و اینک چشمان ابر گرفته ام ببارید که دل خشکیده ام نیاز به بارش دارند......
❣ رحلت شهادت گونه ات را به دوستان غم انگیزم تسلیت می گویم.
#سید_جبار_موسوی
مبتکر بسیج نوجوانان در کشور
@defae_moghadas2
❣
🍃🌸
ترسو هزاران بار مي ميرد ولي شجاع فقط يكبار،
دنيا فريبتان ندهد ،
#شهادت مرگ دلخواهي است كه مجاهد با همة آگاهي و بيداري وهوشياري ومنطق خود انتخاب مي كند ،
كه شهادت نه يك باختن بلكه يك #افتخار و يك #انتخاب است براي آنانكه لايق آن باشند.
وهر كسي #شهيد نمي شود
و شهيد ناميده نمي شود ، مگر آنانكه در راه عقيدة اسلام جهاد كند. واز هيچ چيز نهراسيده و از همه چيزشان دل بريده اند .
#شهید_عليرضا_معتمدي_فرد🕊🌹
تولد۱۳۴۴
شهادت ۱۳۶۱/۱۱/۲۲
رجعت پیکر به وطن ۱۳۸۱/۲/۲۱
@defae_moghadas2
🍃🌸
#روایت_رزق_حلال
این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش
#فرمانده_شهید_حسن_بویزه،
#محمدعلی_بویزه و
#صغری_بویزه در تاریخ 30/7/1362 در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد ،
و فرزند دیگرش #شهید_حسین_بویزه در تاریخ 5/12/1364 در عملیات والفجر8 و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد.
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #روایت_رزق_حلال این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش #فرمانده_شهید_حسن_بویزه، #محمدعلی_بویزه و
🍃🌸
مادرم با دسترنج حاصل از فروش خَتمی ( سدر ) بزرگمان کرد. برگ های درخت کُنار(سدر) را خشک می کرد و توی جَوَن ( چیزی شبیه به هاون بزرگ از جنس چوب) می کوبید و ختمی ها را الک می کرد و می فروخت. این تنها رزق حلالی بود که سر سفره مان می آمد.
⤵️⤵️
🍃🌸
یک ترازوی زنبیلی داشتیم که مادرم در آن خَتمی وزن می کرد و می فروخت. روزی هنگام فروختن ختمی کنارش بودم و دیدم که زنبیل وزنه ها بالا رفت و زنبیل ختمی ها آمد پایین. خیلی بیشتر از وزنه های توی زنبیل ختمی کشید برای مشتری. تازه وقتی خواست ختمی ها را به مشتری تحویل بدهد، یک مشت دیگر هم ریخت رویشان.
⤵️⤵️
🍃🌸
تعجب کردم و زبانم به اعتراض باز شد. گفتم:«مادر! این چه طرز وزن کردن است؟! خیلی بیشتر از پولی که گرفتی ختمی دادی! اینطوری که ضرر می کنی! پس این چند ساله همه اش اینگونه ختمی فروخته ای؟!»
آرام لبخندی زد و گفت:«مادر! مشتری را دیدی که با لبخند از اینجا رفت؟» گفتم: «آری! دیدم!» گفت :«همین لبخند برای من کافی است! همین که با رضایت و دل خوش از اینجا می رود بیرون، من مزدم را گرفته ام! »
⤵⤵
🍃🌸
گفتم:«پس رزق و روزی ما چه می شود؟»
گفت: «رزق و روزی ما دست خداست! تو چرا ناراحت شدی؟! خدا خودش برکت می دهد به درآمدی که داریم!» این را گفت و دستم را گرفت و برد سمت ظرف بزرگ خَتمی ها و گفت: «مادر خوب نگاه کن و بگو این ظرف چقدر ختمی دارد؟!»
گفتم:«تقریباً پر است» لبخند معنادار دیگری زد و گفت: « مادر! سه ماه است که دارم از این ظرف ختمی می فروشم و هنوز کم نشده است!» هر چه بیشتر به مشتری ها می دهم تا تمام شود و دوباره برگِ کنار بیاورم و بکوبم، تمام نمی شود. خدا اینگونه به من می بخشد و من هم همانگونه می بخشم. این برکت خداست پسرم. خدا وقتی به رزق آدم برکت بدهد همین می شود. این را گفت و رفت و من هنوز با چشم هایی بهت زده ظرف ختمی ها را نگاه می کردم.
راوی :فرزند_شهید
منبع: الف دزفول
@defae_moghadas2