#یادش_بخیر🌹🌹🌹
پیراهن نظامی اش را از تن در می آورد و زیرپیراهن خود را که سفیدرنگ است ، به نشانه تسلیم شدن بالا می برد و به سمت سنگر تیربار حرکت می کند.😉
تیربارچی عراقی بی خبر از نقشه زیرکانه «عبدالرحمن» و بدون اینکه بداند او نارنجکی در دست دارد و آن را پشت زیرپیراهنش مخفی کرده است، پیروزمندانه برای به اسارت درآوردن«عبدالرحمن» گام برمی دارد. 😏😊
به محض نزدیک شدن، «عبدالرحمن» نارنجک را به او نشان می دهد. تیربارچی که تازه فهمیده است در چه دامی گرفتار شده است ، تا بخواهد به خود بیاید، دیر شده است وشکارچی، شکار می شود. ✌️✌️
تیربارچی، حیرت زده، فشار دست عبدالرحمن را بر گوش خود احساس می کند. « عبدالرحمن» گوش تیربارچی را پیچانده و با همان گوش پیچانده به سمت نیروهای خودی باز می گردد.😄
#روحش_شاد_و_یادش_گرامی_باد🌹
#شهیدعبدالرحمن_هودگر🕊🌹
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
می گفت منصورم که می رفت صورتش آنقدر قشنگ شده بود که از نگاه کردنش سیر نمی شدم.
بعد از خداحافظی دویدم دنبالش تا سر کوچه، دوباره ببینمش... ولی رفته بود.
پیکر منصور نازنینش سی و چند روز توی دشت جنوب زیر آفتاب و باران ماند و بعدش آمد.
از محسن اش که می گفت آه عمیقی می کشید. می گفت بعد از شهید شدن منصور به او می گفتم راضی نیستم تو هم بروی. روزی محسن با احترام آمد، دستم را بوسید و آیه ای را برایم خواند.
- مادر شنیده ای خدا گفته ما #بار هیچکس را به #دوش دیگری نخواهیم گذاشت. "لاتَزِرو وازِرَه وِزرَ اُخری"
گفتم می دانم محسن جان!
و ادامه داد
- منصور #تکلیف خودش را انجام داد مادر! من فردا نزد #خدا چه جوابی بدهم؟ او نمی تواند بار من را بردارد!
:ناگهان دهانم بسته شد...
و دیگر هیچ وقت نتوانستم بگویم نرو، تا وقتی که او هم شهید شد...
حالا سی و چهار سال است آرزویم شده یک روز قبر پسرم را در بغل بگیرم.
#مادرشهید
#شهدای_بنی_نجار🕊🌹
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهید_حمید_محمودی🕊🌹 @defae_moghadas2
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌸یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم #امام_رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
🌸اجازه گرفت و رفت مشهد...
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
🌸توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
🌸...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر ...
گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...
🌸... توی وصیت نامه اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
می گفت امام رضا ع بهم گفته کی و کجا شهید میشم!
حتی مکانی هم که امام رضا ع فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود...
🌸... روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی خوایم
همه ی بچه ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدم حمید یه گوشه نشسته و نگاه می کنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس هاتون رو بکنید ، اونی که باید منو ببره خودش می بره...
🌸خود فرمانده اومد و گفت : حمید تو هم بلند شو بریم ...
... بچه ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم
حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت : خداحافظ
🌸کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه!
اما وقتی شهید شد و وصیت نامه اش رو باز کردیم دیدیم
دقیقا توی همون روز ، ساعت و مکانی شهیـد شده که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
🌸 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلیِّ ابنِ مُوسَی الرِّضا(علیه السّلام)🌸
خاطره ای از زندگی #شهید_حمید_محمودی🕊🌹
راوی : حاج مهدی سلحشور، همرزم شهید
@defae_moghadas2