eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
876 ویدیو
21 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
چه لبخندی زدی وقتِ گذشتن عجب آسوده‌ای هنگام رفتن . . . شهادت : ٢١ بهمن ٦٤ فاو ؛ عملیات والفجر هشت شهیـد محمـدرضـا حقیقـی یاد کنید شهــدا را با صلــوات سلام صبحتون شهدایی 🌺👋
راهشان خــون می‌طلبد " مـرد " کیست ؟ تصویر کمتر دیده شده از شهیـد محمـد رضـا حقیقـی شهیـدی که در قبـر خندید ...
رزمنده بسیجی لشکر۷ ولیعصر ولادت : ۱۴ آذر ۱۳۴۴ اهواز شهادت : ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ فاو عملـیات والفجـر هشت مزار : قطعه ۲ گلزار شهدای اهواز ردیف ۵ مزار ۳ 🔸🔹🔸
هیچ حرکت دسته جمعی که کفار را عصبانی کند صورت نمیگیرد!! مگر اینکه ، برای آن پاداش عمل صالح ثبت می شود.. 📚 سوره توبه ،آیه ۱۲۰ 📎 به نیابت از شهــ🌷ــدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی👇 📚 : زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 📚 : کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔴مراسم تشییع و تدفین #شهدای_گمنام❣ 🔴سه شنبه ۲۳ بهمن ؛ ساعت ۹ صبح #مجتمع_آموزش_و_فنون_نفت_اهواز @defae_moghadas2
صبح ها دلواپسی هایم را در عطر وجودتان گم می کنم .... و با "صبح بخیر" چشمانتان نَفَس می گیرم 🌸روزتون بیاد شهدا🌸 صبحتون به خیر 🌹
〰✨〰✨〰✨〰✨〰✨〰 ❣دورکعت عشق❣ در دفتر خاطراتش می خوانیم: جلوسنگر نشسته بودم و به اطراف نگاه می کردم حدود ساعت 6/30بعدازظهر بود آفتاب رنگ خود را باخته بود، محو تماشای غروب دلنشین آفتاب بودم که عبور اتومبیلی مرا به خود آورد . یادم آمد که نیروهای بعثی هر روز غروب این منطقه را زیر آتش خود می گیرند راستی چرا؟! چرا هر روز در این ساعت همین کار را می کنند، پاسخش را می دانستم ، آنان می دانند که نیروهای ما در این وقت مشغول وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز هستند، همچنین می دانند هر چند شکست خورده اند از نیروهای ما، در اثر همین نماز و دعاها بوده است.به همین دلیل سعی می کنند که شاید مانع از برگزاری نماز شوند ولی محال است که به هدفشان برسند. او عارف عابد"شهید غلامرضا غفاری پور" بود که در 65/6/10 به دیدار محبوب رسید و جاودانه شد. حماسه جنوب - شهدا @defae_moghadas2 〰✨〰✨〰✨〰✨〰✨〰
💠 امام خامنه‌ای : من مشتاقم كه جوان‌هاى ما قصه‌ى جنگ تحميلى هشت ساله را بدانند كه چه بود. اين را بارها گفته‌ايم؛ افراد هم گفته‌اند و تشريح كرده‌اند؛ اما يك نگاه كلان به اين هشت سال، با اطلاع از جزئياتى كه وجود داشته است، خيلى براى برنامه‌ريزى آينده‌ى جوان در روزگار ما مهم است.