🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
❣ هدیه ای برای کفنم 2❣
در منطقه رسم بود بچه ها شب های جمعه کفن هایشان را در می آوردند و به یاد روزی که قرار است دفن شوند، در این کفن ها می خوابیدند و به یاد اهل بیت (ع) در کفن هایشان اشک می ریختند تا این اشک ها روزی به دادشان برسد.
شب جمعه کفنم را باز کردم و دیدم کفن ناقص است. یک قسمتی از کفن که معمولاً دعای جوشن کبیر روی آن نوشته می شود، در کفن من وجود نداشت. بدجوری حالم گرفته شد.
فردا صبح رو کردم به مجید و گفتم : «مجید! من شهید نمیشم. کفن من ناقصه و جوشن کبیر نداره! خیلی حالم گرفته شده رو این موضوع»
مجید گفت: «کفن منو ببر! » گفتم :«نه! این قسمت من بوده که کفن من ناقص باشه!»
گذشت تا عملیات بدر تمام شد و داشتیم آماده می شدیم برای عملیات والفجر۸٫ ما جزء بچه های غواص اطلاعات و عملیات بودیم و گفته بودند که شانس برگشتنمان بسیار پایین است.
مجید با لبخند، در حالی که یک بسته کادو پیچ شده توی دستش بود آمد سمت من و بسته را داد دستم و گفت : «تولدت مبارک» و بعد گفت فقط این هدیه مرا باز نکن تا شب جمعه.
@defae_moghadas2
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
فرمانده غواص شهید محمد رضا ایزدپور و شهید مجید طیب طاهر و برادر پژوهیده
@defae_moghadas2
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
❣ هدیه ای برای کفنم 3❣
شب جمعه شد و باز هم من ماندم و کفنی که ناقص بود و بغضی که با دیدن آن گلویم را می فشرد. یاد کادوی مجید افتادم. رفتم و کادوی مجید را باز کردم و دیدم که مجید رفته است و به اندازه پارچه ی جوشن کبیر کفن خودش، یک پارچه ی سفید خریده است و با خودکار تمام دعای جوشن کبیر را روی آن نوشته است. دهانم از تعجب باز مانده بود و اشک توی چشمم حلقه زده بود.
مجید کار بزرگی کرده بود. خیلی بزرگ.
کل دعای جوشن کبیر را روی پارچه سفید با خودکار آبی نوشته بود و بعد داده بود شهید فرج اله پیکرستان و گفته بود:« این رو برا برادرم نوشتم . لطف کن و همه ی فتحه ضمه ها و هجاهاش رو طبق مفاتیح، دقیق و با خودکار قرمز کامل کن»
پارچه ای که شهید مجید طیب طاهر روی آن دعای جوشن کبیر را نوشت و به سید هدیه داد
دیگر شب های جمعه از اینکه کفنم ناقص نبود، غصه نداشتم و سرخوش بودم از هدیه ی مجید.
اما وقتی مجید در عملیات والفجر ۸ آسمانی شد، من ماندم و خاطراتش و یادگاری که سی سال است نگهداری اش می کنم تا اینکه روزی به کار آید.
نگارش: علی موجودی
دزفول
کانال حماسه جنوب، شهدا
@defae_moghadas2
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
🍃🌸
يا ابا صالح!!
هر روز بی حضور تو سالی به من گذشت
هر شب ز غیبت تو ملالی به من گذشت
ای یوسفِ عزیز من! از دوری رُخَت
یعقوب آگه است چه حالی به من گذشت
عمری که صَرف بی گل روی تو شد مرا
چون حالِ مرغ بی پر و بالی به من گذشت
آسان نبود هجر تو ای گل، مرا، ولیک
این هجر با امید وصالی به من گذشت....
آقا جان غروب اين جمعه هم از راه رسيد ...نيامدي...
اللهم عجل لوليک الفرج
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_پنجاه_و_یک: اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ...
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید
...
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷
Fm_t1:
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_پنجاه_و_دوم: شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ...
خواست خدا این بوده که بیای اینجا ...
اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
-
بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷